خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت
خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
اینجی با ناراحتی از خانه بیرون می زند که تو کوچه هان را می بیند. هان بلافاصله قبل از اینکه اینجی چیزی بگه می گوید: «اینجی من از تو دست نمی کشم. فقط واسه پدربزرگت بهم نه نگو! چیزی که مهمه فقط خودمون و احساسمونه. تو هرکجایی از این دنیا هم که بری من بیخیالت نمیشم. » اینجی که نامه مادرش را خونده می گوید: «بذار منم حرفمو بهت بزنم. هنوز سر پیشنهادت هستی؟ » و بهش لبخند میزند. هان که از این حرفش شوکه میشه بهش می گوید: «آره. » اینجی می گوید: «جوابم مثبته. » هان که خوشحال شده در آغوشش می گیرد و با خوشحالی دورش می چرخاند و می گوید: «الان باید چیکار کنیم؟ » اینجی می گوید: «سریعا تا کسی چیزی نفهمیده باهم ازدواج میکنیم. » هان که از خداشه قبول می کند و هردو می روند.
اگه پیش پدرش می رود و می گوید می خواهد همانجا بماند و پیش ممدوح دیگه نمیرود. پدرش می گوید: «دیگه نمی زارم ما را از هم جدا کنه. بیا همینجا پیشم و اینجی رو هم راضی کن بیاد اینجا. » ولی اگه بهش می گوید اینجی به این راحتی ها راضی نمیشه.
گلبن از ناراحتی کل راه را گریه می کند و وقتی به خانه می رسد، سریعا صورتشو میشوید که صفیه نفهمه که گریه کرده. صفیه تیکه اش را می اندازد و بهش می گوید: «با حال خوب رفتی بیرون با ناراحتی برگشتی. سری بعدی که خواستی بری این روزو به خاطر بیار!»
اگه پیش پدرش می رود و می گوید می خواهد همانجا بماند و پیش ممدوح دیگه نمیرود. پدرش می گوید: «دیگه نمی زارم ما را از هم جدا کنه. بیا همینجا پیشم و اینجی رو هم راضی کن بیاد اینجا. » ولی اگه بهش می گوید اینجی به این راحتی ها راضی نمیشه.
گلبن از ناراحتی کل راه را گریه می کند و وقتی به خانه می رسد، سریعا صورتشو میشوید که صفیه نفهمه که گریه کرده. صفیه تیکه اش را می اندازد و بهش می گوید: «با حال خوب رفتی بیرون با ناراحتی برگشتی. سری بعدی که خواستی بری این روزو به خاطر بیار!»
با دیدن گلبن چشم های قرمز و پف کرده اش را میبیند و می گوید: «تو گریه کردی؟ هان تو شرکت نبود نه؟ تو شرکت کاشتت؟! همه حرفاش الکی بود نه؟ »
اینجی و هان به آزمایشگاه می روند و تمام کارهای آزمایش و قبل از عقد را انجام می دهند تا فردا به صورت رسمی بروند ازدواج کنند.
هان وقتی به خانه می رسد میفهمد که گلبن ناراحت است. پیش گلبن می رود و می گوید: «بهت قول میدم جبران کنم. هروقت که بیای شرکت همه جا شرکتو بهت نشون میدم و باهم میریم یه ناهار خوب می خوریم. » گلبن که ناراحته قبول می کند و بهش می گوید: «تبریک میگم داداش. عروسی داریم به زودی. » هان که فکر میکنه خودشو میگه شوکه میشه و می گوید: «تو اینو از کجا میدونی؟ » گلبن می گوید: «خودم شنیدم. اسد با زنه داشت حرف میزد. ولی اصلا بهم نمیان، زنه خیلی پیرتر از اسده! ولی از طرف منم تبریک بگو بهشون.» هان از این حرف گلبن تعجب میکنه و می پرسد: «گلبن تو فقط واسه کار کردن می خوای بیای شرکت؟ شاید تو از من خجالت میکشی ولی این یه چیز کاملا طبیعیه که از یه نفر خوشت بیاد ولی از ابن جهت که اون فرد دوست منه… »
اینجی و هان به آزمایشگاه می روند و تمام کارهای آزمایش و قبل از عقد را انجام می دهند تا فردا به صورت رسمی بروند ازدواج کنند.
هان وقتی به خانه می رسد میفهمد که گلبن ناراحت است. پیش گلبن می رود و می گوید: «بهت قول میدم جبران کنم. هروقت که بیای شرکت همه جا شرکتو بهت نشون میدم و باهم میریم یه ناهار خوب می خوریم. » گلبن که ناراحته قبول می کند و بهش می گوید: «تبریک میگم داداش. عروسی داریم به زودی. » هان که فکر میکنه خودشو میگه شوکه میشه و می گوید: «تو اینو از کجا میدونی؟ » گلبن می گوید: «خودم شنیدم. اسد با زنه داشت حرف میزد. ولی اصلا بهم نمیان، زنه خیلی پیرتر از اسده! ولی از طرف منم تبریک بگو بهشون.» هان از این حرف گلبن تعجب میکنه و می پرسد: «گلبن تو فقط واسه کار کردن می خوای بیای شرکت؟ شاید تو از من خجالت میکشی ولی این یه چیز کاملا طبیعیه که از یه نفر خوشت بیاد ولی از ابن جهت که اون فرد دوست منه… »
هان هنوز حرفش تموم نشده بود که گلبن با دستپاچه گی به می گوید: «نه تو داری اشتباه متوجه میشی! اینجوری نیست! » و به زیر لحاف می رود.
فردای آن روز، هان کت و شلوار شیک می پوشد و بیرون می زند. اینجی لباس سفید برمیدارد و یواشکی از خانه بیرون میرود. صفیه از پنجره می بیند که هان و اینجی دارن میرن و با حرص به گلبن می گوید: «آخرش این دختره هان را بازی میده. به نریمان گفتم صفحه مجازیشو به زور بهم نشون داد. با یه پسره عکس داشت! »
اینجی و اسرا تو ماشین نشستند که یکدفعه اسرا مادرش باهاش تماس میگیرد و میگوید خاله ات از نرده ها پایین افتاده فورا خودتو برسون. اینجی که دوست ندارد تو این وضعیت دوستش را تنها بزاره به اسرا می گوید که آدرسشو بده تا باهم بروند اونجا. وقتی می رسند، اینجی با هان تماس میگیرد و ازش عذر خواهی می کند بابت اینکه امروز نتوانستند باهم عقد کنند. همان موقع اینجی هان را می بیند که جلوش ایستاده، اینجی به اسرا نگاه می کند و وقتی لبخندش را می بیند متوجه می شود که نقشه بوده. هان اونجا را واسه عقدشان تزئین کرده و اینجی که ذوق کرده و حسابی سورپرایز شده هان را در آغوش می گیرد.
فردای آن روز، هان کت و شلوار شیک می پوشد و بیرون می زند. اینجی لباس سفید برمیدارد و یواشکی از خانه بیرون میرود. صفیه از پنجره می بیند که هان و اینجی دارن میرن و با حرص به گلبن می گوید: «آخرش این دختره هان را بازی میده. به نریمان گفتم صفحه مجازیشو به زور بهم نشون داد. با یه پسره عکس داشت! »
اینجی و اسرا تو ماشین نشستند که یکدفعه اسرا مادرش باهاش تماس میگیرد و میگوید خاله ات از نرده ها پایین افتاده فورا خودتو برسون. اینجی که دوست ندارد تو این وضعیت دوستش را تنها بزاره به اسرا می گوید که آدرسشو بده تا باهم بروند اونجا. وقتی می رسند، اینجی با هان تماس میگیرد و ازش عذر خواهی می کند بابت اینکه امروز نتوانستند باهم عقد کنند. همان موقع اینجی هان را می بیند که جلوش ایستاده، اینجی به اسرا نگاه می کند و وقتی لبخندش را می بیند متوجه می شود که نقشه بوده. هان اونجا را واسه عقدشان تزئین کرده و اینجی که ذوق کرده و حسابی سورپرایز شده هان را در آغوش می گیرد.
اینجی می رود و لباس سفیدش را می پوشد و هان انگشتر را دست اینجی کرده و رسما عقد می کنند… بعد از عقد تصمیم می گیرند به سمت خانه بروند و به همه اطلاع بدهند که باهم دیگه ازدواج کردند.
صفیه به شدت عصبانی شده به خانه ی ممدوح می رود و بهش می گوید: «من بهتون گفته بودم نوه تون هرزه ست شما قبول نکردین! دیدین حق با من بود؟! اون داره با برادر من بازی میکنه و از طرفی با یه پسر دیگه هم رابطه داره! باید گورتونو گم کنید و هرچه زودتر از اینجا برین! » همسایه ها از این سر و صدا بیرون از خانه می آیند. ممدوح از حرف های صفیه خجالت کشیده و از یه طرف با عصبانیت به سمت صفیه می رود و سرش داد میزند: «زن دیوونه چی از جون ما میخوای ها؟ حرف دهنت رو بفهم! » صفیه از ترس عقب عقب می رود و داد میکشد و میگوید: «همسایه ها حرف منو بشنوین که این خانواده خرابن! دخترشون هرزه ست. » ممدوح خیلی عصبانی می شود و به سمتش می رود و صفیه واسه اینکه باهاش برخورد نکند یه قدم دیگه به عقب می رود و از پله ها می افتد. صفیه با دستش نرده ها را می گیرد و بعد هم به پله ها می خورد، صفیه با ترس و وحشت برمی گردد که هان و اینجی را میبیند که با تعجب دارن بهش نگاه می کنند….
صفیه به شدت عصبانی شده به خانه ی ممدوح می رود و بهش می گوید: «من بهتون گفته بودم نوه تون هرزه ست شما قبول نکردین! دیدین حق با من بود؟! اون داره با برادر من بازی میکنه و از طرفی با یه پسر دیگه هم رابطه داره! باید گورتونو گم کنید و هرچه زودتر از اینجا برین! » همسایه ها از این سر و صدا بیرون از خانه می آیند. ممدوح از حرف های صفیه خجالت کشیده و از یه طرف با عصبانیت به سمت صفیه می رود و سرش داد میزند: «زن دیوونه چی از جون ما میخوای ها؟ حرف دهنت رو بفهم! » صفیه از ترس عقب عقب می رود و داد میکشد و میگوید: «همسایه ها حرف منو بشنوین که این خانواده خرابن! دخترشون هرزه ست. » ممدوح خیلی عصبانی می شود و به سمتش می رود و صفیه واسه اینکه باهاش برخورد نکند یه قدم دیگه به عقب می رود و از پله ها می افتد. صفیه با دستش نرده ها را می گیرد و بعد هم به پله ها می خورد، صفیه با ترس و وحشت برمی گردد که هان و اینجی را میبیند که با تعجب دارن بهش نگاه می کنند….
۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله