خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت
خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
صفیه بلند می شود و با حسی چندش نفرت می گوید:«همه جام کثیف شد! هان این مرد بهم حمله کرد و میخواست منو بکشه! بهش یه چیزی بگو! » هان که اخلاق صفیه را می داند که همیشه اغراق و بزرگنمایی می کند، به اینجی نگاه می کند و به صفیه می گوید که به خانه برود. صفیه که حالش گرفته شده با ناراحتی می گوید: «یعنی اینقدر بی ارزشم واست؟ اصلا یه بار شد که ازم دفاع کنی! » صفیه تو خانه همش غر میزند که هان پشتشو خالی کرده. حکمت میاد تا ببینه چیشده که صفیه می گوید: «هان خیلی شانس اوردی که اتفاقی واسم نیوفتاده وگرنه بابا به حسابشون میرسید! » حکمت می گوید: «خوبه که چیزیت نشده دخترم. » صفیه با بغض می گوید: «پدر ما رو بین چه انتظاریم ازش داشتم. » و به داخل حمام می رود تا به اصطلاح خودش از کثافت ها تمیز شود!
ممدوح واسه حرف های صفیه که حسابی عصبی و از طرفی آبروشونو برده حرص می خورد و تصمیمش را قطعی می کند. همان لحظه اگه به اینجی پیام می دهد که به خانه دیگه برنمیگردد. اینجی چیزی به ممدوح نمی گوید و به اگه زنگ می زند. بعد از چند بار زنگ زدن، اگه جواب می دهد و بهش می گوید که پیش پدرش است و تصمیمی واسه برگشت ندارد . اینجی با شنیدن حرف اگه عصبانی شده و به دنبالش می رود.
ممدوح واسه حرف های صفیه که حسابی عصبی و از طرفی آبروشونو برده حرص می خورد و تصمیمش را قطعی می کند. همان لحظه اگه به اینجی پیام می دهد که به خانه دیگه برنمیگردد. اینجی چیزی به ممدوح نمی گوید و به اگه زنگ می زند. بعد از چند بار زنگ زدن، اگه جواب می دهد و بهش می گوید که پیش پدرش است و تصمیمی واسه برگشت ندارد . اینجی با شنیدن حرف اگه عصبانی شده و به دنبالش می رود.
هان تو کوچه می بینتش و با هم می روند. اینجی به آنجا می رسد و به اگه می گوید که سریعا وسایلش را جمع کند و باهم بروند که اگه بهش می گوید می خواهم همینجا بمونم. اینجی با عصبانیت و حرص می گوید: «میخوای پیش قاتل مادرمون بمونی؟ » اگه بهش می گوید: «اون فقط یه اتفاق بود! تو شاید ازش متنفر باشی ولی اون هنوز که هنوزه پدرمونه. » همان لحظه پدرشان می آید و با بغض بهش می گوید: «اینجی بذار ببینمت دخترم. » اینجی با نفرت به سمتش برمی گردد و داد میزند: «تو اون اتفاق نباید مامانم میمرد بلکه تو باید میمردی! خدا لعنت کنه که خون تو تو رگهامه! » پدرش دستش را می گیرد و سعی می کند آرامش کند. اینجی با عصبانیت تلاشش را میکند که دستش را از دست پدرش بیرون بکشد ولی زورش نمیرسد که هان همان موقع میاید و با نفرت گلوی پدرش را فشار و به دیوار می چسباند. اینجی و اگه هان را از پدرشان جدا می کنند و اینجی با هان از آنجا می روند. اینجی از این رفتار هان تعجب کرده و بهش می گوید: «یه لحظه احساس کردم اصلا نمیشناسمت. » هان می گوید: «پس از همین الان بشناس . نمیخوام کسی اذیتت کنه. »
صفیه دوباره غر زدن هایش را شروع می کند و به گلبن می گوید: «هان گیر داده به اون دختره و بابا هم هیچی بهش نمیگه ! » حکمت که حرف های صفیه را شنیده، آماده می شود و به بهانه بیرون رفتن خانه را ترک می کند. ولی صفیه از پنجره او را نمی بیند به خاطر همین حدس میزند که به طبقه پایین رفته.
حکمت روبروی ممدوح می نشیند و از طرف صفیه ازش عذر خواهی می کند و از ممدوح می خواهد که همانجا بمانند و از آنجا نروند. او ادامه می دهد: «دخترم مریضه. عقلش سرجاش نیست و مسئولش منم. تو بچگی و جوونیش خیلی عذاب کشید و من به عنوان پدرش نتونستم مراقبش باشم… » ممدوح ناراحت می شود و حکمت می گوید: «میخوام درباره پسرم هم بهتون یه چیزی بگم. » ممدوح منتظر می ماند تا حرفش را بزند ولی حکمت حرفش یادش میره و می گوید: «اومدم فقط عذرخواهی کنم و بخوام که همینجا بمونین و ساختمون رو ترک نکنین. » و می رود.
صفیه وقتی میبیند پدرش برگشت بهش می گوید که چرا همچین کاری کردی؟ حکمت بهش می گوید: «رفته بودم ازشون معذرت خواهی کنم به خاطر بی آبرو کردن دخترشان. دردت منم. مقصر اصلی منم هرکاری دلت میخواد با من بکن نه با اونا ! تو این دنیا اگه کسی لایق نفرتت هست اون نفر منم. » صفیه خیلی ناراحت شده و بهش می گوید: «بابا من نمیتونم ازت متنفر باشم ولی ای کاش میتونستم….»
حکمت روبروی ممدوح می نشیند و از طرف صفیه ازش عذر خواهی می کند و از ممدوح می خواهد که همانجا بمانند و از آنجا نروند. او ادامه می دهد: «دخترم مریضه. عقلش سرجاش نیست و مسئولش منم. تو بچگی و جوونیش خیلی عذاب کشید و من به عنوان پدرش نتونستم مراقبش باشم… » ممدوح ناراحت می شود و حکمت می گوید: «میخوام درباره پسرم هم بهتون یه چیزی بگم. » ممدوح منتظر می ماند تا حرفش را بزند ولی حکمت حرفش یادش میره و می گوید: «اومدم فقط عذرخواهی کنم و بخوام که همینجا بمونین و ساختمون رو ترک نکنین. » و می رود.
صفیه وقتی میبیند پدرش برگشت بهش می گوید که چرا همچین کاری کردی؟ حکمت بهش می گوید: «رفته بودم ازشون معذرت خواهی کنم به خاطر بی آبرو کردن دخترشان. دردت منم. مقصر اصلی منم هرکاری دلت میخواد با من بکن نه با اونا ! تو این دنیا اگه کسی لایق نفرتت هست اون نفر منم. » صفیه خیلی ناراحت شده و بهش می گوید: «بابا من نمیتونم ازت متنفر باشم ولی ای کاش میتونستم….»
۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله