خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.
خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
اسد به دم در خانه هان می رود و به گلبن تماس میگیرد که بره پایین تا به هم حرف بزنند. گلبن که میبیند اسد بهش زنگ زده و اومده اونجا ذوق می کند و به بهانه اینکه مواد شوینده تمام شده به صفیه میگه من میرم پایین تا به بایرام بگم بره خرید کنه و از خانه میره بیرون. گلبن پیش اسد میره و با خوشحالی بهش میگه اومدی اینجا که سورپرایزم بکنی؟ اسد که به خاطر سوء تفاهمی که پیش اومده نمیدونه چیکار کنه به سختی حرف هایش را بالا پایین می کند و میگه واقعا نمیدونم چجوری باید بهت بگم، این پیام هایی که همش برام می فرستی باعث میشه اذیت بشم. گلبن از آنجایی که خیلی ساده ست بهش میگه نفست بند میاد هیجانزده میشی مگه نه؟ آره خب تو شرکت نمیشه راحت بود سخته واسه همین باید هرچه زودتر درباره خودمون با داداش هان حرف بزنی تا راحت بشیم دیگه. اسد بهش میگه نه از این جهت منظورم نبود. گلبن من دیگه دوست ندارم بهم پیام بدی. گلبن که منظور اسد را متوجه نمیشه میگه پس چجوری باید از هم دیگه خبر بگیریم؟ اسد میگه اصلا لزومی نداره که از همدیگه باخبر بشیم. گلبن نمیفهمد که اسد چی میگه. گلبن یه عکس سه در چهار از خودش بهش می دهد تا تو کیف پولش بزاره و واسه اینکه صفیه نفهمد که پیچوندتش سریعا به خانه بر میگردد. اسد از اینکه نمیتواند منظورش را برساند کلافه می شود و به دنبال گلبن می رود. تو راهرو جلویش را میگیرد و با شرمندگی و ناراحتی بهش می گوید که واسه چی حرفمو نمی فهمی گلبن؟! اصلا هیچ چیزی بین من و تو نیست، من اصلا هیچ حسی بهت ندارم و واقعا نمی دونم و نمیفهمم که من چیکار کردم که تو فکر کردی حسی بهت دارم. اسد که شرمنده شده با ناراحتی عکس را بهش برمی گرداند. گلبن با ناراحتی اشک میریزد. صفیه که از بالا تمام حرف های اسد را شنیده گلبن را صدا می کند.
صفیه گذشته را به یاد می آورد، همان روزی که مادرش وقتی او را در پارک با نارجی دیده بود عصبی شد و با تمام عصبانیت او را کشان کشان به خانه برده بود. صفیه هم دقیقا همون کار را باهاش می کند و به خاطرش مدام گلبن را سرزنش می کند. بعد به اتاق گلبن می رود و بدون اینکه به گریه ها و التماس های گلبن توجهی کند، همه ی کتاب ها و رمان هایش را از پنجره به بیرون پرتاب می کند… گلبن برای اینکه از صفیه انتقام بگیرد تمام لباس های مادرش را که صفیه برداشته و می پوشد را دم پنجره میگیرد. صفیه گریه می کند و بهش می گوید: «ازت خواهش میکنم گلبن با اونا کاری نداشته باش. اون لباس ها تنها چیزهایی هست که از مامان واسم مونده… ازت خواهش می کنم، التماست میکنم. » ولی گلبن اعتنایی نمی کند و تمام لباس ها را از پنجره به بیرون پرت می کند. هان و اینجی که تو کوچه بودن، این صحنه را می بینند…
گلبن بعد از مدتی به بیرون می رود تا هرچی که او را یاد اسد می اندازد به سطل زباله بیندازد. گلبن تو راهرو با اینجی روبرو می شود. اینجی می بیند که پوست دست هایش خشک و زخم شده به خاطر همین کرمش را از تو کیفش درمیاورد و بهش می دهد و می گوید: «پوست منم همینجوری خشک میشه. هرروز از این کرم به دستات بکش تا زود خوب بشه… پوست به این زیبایی حیفه خراب بشه … » گلبن که خوشحال میشه بهش می گوید: «واقعا پوستم قشنگه؟ » اینجی بهش لبخند تایید می زند. گلبن هم کرم را ازش می گیرد و به سمت خانه برمی گردد.
شب هنگام هان وقتی به خانه برمیگردد و اول از همه جا به اتاق گلبن می رود و بهش می گوید: «تمام کتاب ها و رمان هاتو دوباره پیدا کردم. یکم سخت بود پیدا کردنش ولی دوباره خریدم واست. » گلبن با ناراحتی بهش می گوید: «ای کاش به زحمت نمینداختی خودتو داداش… » هان ازش می پرسد که چه اتفاقی افتاده؟ و گلبن می گوید: «دیگه میخواستی چی بشه؟ هیچ موقع هیچ چیزی اونجوری که ما دوست داریم نمیشه. پس چرا الان بشه؟… هیچ موقع اینو فراموش نکن که ما هیچ وقت تو این خونه نمی تونیم طعم خوشبختی را بچشیم. هممون نفرین شده ایم… » هان که ناراحت شده از اتاقش بیرون می رود و به سمت اتاق صفیه می رود. هان برای صفیه لباس های زیبایی خریده و بهش می دهد ولی صفیه با ناراحتی بهش می گوید: «هنوز پارچه های مامانو دارم باهاشون لباس میدوزم واسه خودم.» و بهش می گوید تا از اتاقش بیرون برود…
هان به طرف اتاق خودش می رود. هان با خودش کلنجار می رود و نمیدوند چیکار کند حقیقت را باید به اینجی بگه یا نگه. در آخر تمام جرئتش را جمع می کند و اینجی را با خودش به واحد بالایی، جایی که همه ی ملافه های کثیف را آنجا نگه میدارند می برد و بهش می گوید: «میدونی اینجی اینا چیه؟ تمام زندگی منه… » اینجی با دیدن آنجا و دیدن اون همه زباله شوکه می شود. صفیه که پشت سرشان بود همه ی حرف هایشان را میشنود و به حالتی وحشت زده به اینجی و هان چشم می دوزد…