خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.
خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
گلبن که از پنجره متوجه رعد و برق می شود به هان اصرار می کند که به خانه بروند چون صفیه تنهاست و از رعد و برق می ترسد. هان از بدخلقی گلبن کلافه می شود و بهش می گوید انقدر بد قلقی نکنن هنوز دسر چیزی نخوردیم.
صفیه تو تنهایی با شمعی که در دست دارد در اتاق نشسته است و به یاد آن روزی می افتد با ناجی بود و همان روز هم باران می بارید، مادرش وقتی او را میبیند عصبی میشه و اسمش رابلند داد میزند. صفیه با شنیدن صدای مادرش استرس کل وجودش را میگیره و به ناجی میگه همین الان برو مامانم بیاد ببینتت جفتمونو میکشه، و از آنجایی که هل کرده ناجی را به سمت خیابان هل می دهد و ناجی جلوی چشمان صفیه با اتوبوس تصادف میکنه. صفیه خیره به عکس دوتاییش با ناجی است که یکدفعه با رعد و برقی که میزند میترسد و چون برق ها هم رفته به جلوی در خانه می رود و منتظر هان و بقیه می شود. ممدوح از خانه اش بیرون می آید که صفیه را آنجا میبیند و دلش برایش می سوزد و پیشش می رود. صفیه با دیدنش بهش میگه من خونه تنها گذاشتن تا برن بیرون شام بخورن. ممدوح بهشمیگه دیگه الانا از راه میرسن، واسه چی تو نرفتی؟ صفیه بهش میگه من اصلا از غذاهای بیرون خوشم نمیاد نمیخورم. ممدوحم بهش میگه منم همینطور خوشم نمیاد. صفیه بهش میگه اون زنه که خوب درست نمیکنه غذا، خوشمزه نیست! ممدوح میگه نه اصلا. اتفاقا خیلی خوشمزه درست میکنه مثل غذاهای دخترمه. دخترم دست پختش عالی بود. صفیه متوجه می شود که دخترش فوت کرده و به خاطر همین بهش تسلیت میگه.
ممدوح به صفیه میگه اینجا تنهایی تو این سرما و تاریکی نشستی خوب نیست پاشو بیا خانه ما، اونجا منتظرشون باش که صفیه قبول نمیکنه و میگه میرم خونمون و میره. وقتی هان با بقیه به خانه میرسند، صفیه دیگه نمیترسد و خیالش آسوده می شود. اینجی به هان میگه اینجوری زود به خانه نریم و ازش می خواهد وبرای پیاده روی به بیرون بروند. آنها به یه خیابان شلوغ می روند و اینجی که خیلی حس خوبی داشته آنجا مثل بچه ها آواز می خواند و میرقصد مثل بچه ها، هان هم با عشقی که بهش دارد نگاهش می کند. فردای آن روز اینجی به رادیو می رود تا کارش را شروع کند و با اسرا درباره شبی که گذشت حرف می زند. گلبن دوباره شروع می کند و به اسد پیام میدهد و می نویسد من میدونم فهمیدم که با داداش هان رو در وایسی داری و ازش خجالن میکشی ولی نمیخواد نگران باشی من خودم درستش می کنم. اسد وقتی پیامش را می خواند کلافه می شود و نمیداند که دیگه باید چیکار کند. اسد پیش هان می رود تا درباره گلبن باهاش حرف بزند. هان وقتی برنامه اینجی شروع می شود به سرعت رادیو را روشن می کند. اسرا موضوع بحث آن روز را می گوید: آیا زنها دشمن هم هستن و همبستگی زنها باد هواست؟ گلبن به اسم مروه به برنامه اینجی و اسرا زنگ می زند و به محض حرف زدن اینجی، هان و اسد از روی صدایش او را میشناسند. گلبن با نفرت می گوید: «شما که الان این سوالو کردین واقعا خجالت نمی کشین؟ تو خودت هیچیزیو نمیبینی و به بدترین روش به یه زن نامردی کردی! بعد میای اینجا ادعا می کنی که طرفدار همبستگی زنهایی بعد از طرفی به عشق یه زن دیگه چشم دوختی!
اسرا با شنیدن این حرفها حسابی عصبی میشه و با کلافگی به اینجی نگاه میکند. گلبن ادامه میده که تو اون دختر دراز و بیریختی هستی که دنبال اسدی ولی اینو بدون اسد به خاطر تویی که هرجایی هستی منو کنار نمیزاره. اینجی به سرعت ترانه ای میزاره و صحبت هایش را ناتمام قطع می کند و به اسرا که کارد میزدی خونش در نمیومد می گوید: «من حس میکنم این دختره خواهر هان بود. طفلکی اشتباه متوجه شده. » اسرا با عصبانیت بهش می گوید: «الان اون این وسط گناه داره؟ جلوی این همه آدم اونم تو این پخش زنده آبروی منو برد! »
هان که همه ی حرف های گلبن را از رادیو شنیده به شدت عصبانی شده و به سراغش می رود و وقتی پیشش میره کلی سرزنشش می کند و در آخر به گلبن می گوید حتما پیش یه روانشناس برو شاید اون یهت کمک کنه. گلبن که ناراحت شده می گوید: «الان میخوای منو اینجوری از سر راه اون دختره برداری؟ الان من شدم دیوونه ؟ من پیش هیچ روانشناسی نمیرم! »
معلم جدید مدرسه ی نریمان و اگه به هتل روبرویی خانه ی آنها نقل مکان کرده است و اتاق روبرو خانه آنها را می گیرد. نریمان به صفیه ماجرارو می گوید و بهش میگه قصد دارد از پنجره بهش خوش آمد بگوید و براش دست تکان بدهد. صفیه جلو می رود که به محض دیدن معلم، شوکه می شود و لبخند غمگینی بر روی لب هایش مینشیند…