خلاصه داستان قسمت ۵۴ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۵۴ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۵۴ سریال ترکی اتاق قرمز
بونجوک باز هم به گذشته می رود و به یاد می آورد مهمان پدرش چطور با مادرش بدرفتاری می کرد و او را تحقیر می کرد و بونجوک با دیدن گریه های مادرش سراغ آن زن رفته بود و به زن مست که در آغوش پدرش بود گفته بود: «چرا مادرمو به گریه انداختی؟» زن خنده اش می گیرد و پدر بونجوک با یک سیلی دختر کوچک را نقش زمین می کند. او از سر میز بلند می شود و با به یاد آوردن چهره زن غریبه خالی مثل خال او روی گونه اش می کشد و پیش شوهرش برمی گردد اما صادق باز هم متوجه چیزی نمی شود.
خانم دکتر پیش خودش می گوید: «چقد اذیت شده و تنها مونده تو یه مملکت غریب. شوهرش هم هیچ وقت درکش نکرده.» خانم دکتر می پرسد: «با شوهرت گردش نمیری؟» بونجوک می گوید: «نه هیچ جا نمیریم. فقط بلده بشینه جلوی تلویزیون. انقدر زل بزنه بهش تا خوابش ببره. باز خدا رو شکر درویشا اومدن منو از تنهایی در آوردن.» بونجوک می گوید بعد از اولین باری که دوریش ها را دیده آنها هر شب برای دیدن او به خانه اش می آمدند. درویش ها به بونجوک گفته اند شوهرش برایش مناسب نیستند و این کشور هم جای او نیست. بونجوک با شنیدن این حرف ها انگار که آب خنکی روی دلش ریخته باشند. دکتر پیش خودش می گوید: «وقتی ازشون حرف می زنه چشماش برق می زنه. آه بونجوک! نتونستی زندگیت رو با کسی به اشتراک بذاری. مثل حبس خونگی. هیچ کسی با زندگیت آشنا نیست، حتی شوهرت!»
بونجوک می گوید بعد از مدتی تصمیم گرفته همه چیز را در مورد درویش ها به شوهرش بگوید و وقتی گفته شوهرش خندیده و سر به سرش گذاشته است و حسابی با حرف های بونجوک تفریح کرده است. بونجوک وقتی دیده صادق واکنشی به اینکه می خواهند او را به مرد دیگری بدهند نشان نمی دهد و نسبت به این مساله بی تفاوت است عصبانی می شود و او را سرزنش می کند و صادق هم از او می خواهد که این مسخره بازی را تمام کند. بونجوک هم کنترلش را از دست می دهد و میز شام را به هم می ریزد و همه چیز را می شکند. بونجوک می گوید: «کاری باهام نداشت تا این شب آخر که همه چی رو به هم ریختم. خیلی ترسید. برای همین منو آورد اینجا.» دکتر می پرسد: «خانواده ت چی میگن؟» بونجوک می گوید: «اونا بدتر از صادق. هیشکی باورش نمیشه. چشم دل همه کور شده. کسی که با چشم دل نگاه نکنه درویشا رو نمی بینه. من دردم رو به کی بگم؟» دکتر می گوید: «به من. من برای همین اینجام.» بونجوک باز هم به آن شب می رود و دکتر که متوجه شده ذهن او درگیر چیزهای دیگری هم هست می گوید: «فقط درویش ها و صادق نیستن مگه نه؟ از خونه پدریت چیزایی با خودت آوردی. مثل همه ما ناراحتی هایی داری. شاید درویش ها در اصل به خاطر همین اومدن!» بونجوک آوازی زیر لب می خواند و گریه می کند اما چیزی نمی گوید. دکتر با خودش می گوید: «تو رو شکستن بونجوک. هر بیماری ای یه داستان داره.» او می پرسد: «هفته بعد میای؟»
بونجوک با خوشحالی می گوید: «بیام؟» دکتر می گوید: «حتما! شاید هفته دیگه چیزای دیگه هم تعریف کردی!» بونجوک موقع رفتن روی پله ها مکثی می کند. درویش ها به او می گویند: «ما خیلی فکر کردیم. می تونی همه چی رو به خانم دکتر بگی. اون تو رو می فهمه.» بعد از رفتن بونجوک دکتر در یادداشت هایش می نویسد: «این بیماری کساییه که تو دنیا جایی برای خودشون پییدا نکردن. چیزی رو که زندگی بهشون نداده این بیماری میده. اونا رو می بره به یه زندگی دیگه.»
عایشه در کافه تریاست که دنیز و پیرایه هم وارد می شوند. دنیز در حضور عایشه معذب است و عایشه که این را حس کرده زود آنجا را ترک می کند. بعد از رفتن او دنیز ماجرای قطعه چوبی را برای پیرایه تعریف می کند و می گوید احتمالا عایشه دچار یک اختلال شده است. پیرایه لبخند می زند و می گوید :«عایشه مراجع تو نیست. یه زن جوونه که احساساتی بهت داره. تو استادشی، باهوشی، کاریزماتیکی. اونم تحت تاثیر قرار گرفته.» دنیز که جا خورده می گوید: «در مورد من اینجوری فکر می کنی؟» پیرایه می گوید: «معلومه. مردهای مثل تو کمن.
من عایشه رو مقصر نمی دونم.» دنیز می گوید: «زن های مثل تو هم کمن. عاقل، قوی، اینقدر زیبا.» پیرایه که جا خورده سعی می کند بحث را عوض کند اما دنیز او را برای شام دعوت می کند. پیرایه بهانه می آورد و از آنجا می رود اما در یک لحظه برمی گردد و دعوت شام را می پذیرد.
هدیه به دیدن پیرایه می آید. او از حس و حالش بعد از مرگ مادرش حرف می زند و می گوید مدام او را می بیند و صدایش را می شوند و احساسات متناقضش او را کلافه می کند. هدیه می گوید هنوز فکر می کند مادرش زنده است و باید مراقب او باشد. او می گوید یک شب همکارانش از او خواستند که با آنها وقت بگذراند و او هنوز فکر می کرد باید زود برگردد خانه پیش مادرش. هدیه می گوید: «این حس که می تونم برای خودم زندگی کنم خیلی برام تازه و غریبه ست.»