خلاصه داستان قسمت ۵۶ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۵۶ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۵۶ سریال ترکی اتاق قرمز
فخریه بعد از ده سال به دیدن سلوی آمده است. او که خبر مرگ برادرش را شنیده، نامادری اش را در آغوش می گیرد و دو زن به تلخی گریه می کنند. فخریه می گوید ازدواج نکرده اما حالا مدیر یک مدرسه شده است و در مورد خواهرش شیدا می گوید آخرین بار که به او تلفن کرده شیدا گفته شوهرش اجازه نمی دهد و تلفن را قطع کرده است. فخریه به سلوی می گوید از آن خانه برود و با او زندگی کند اما سلوی می گوید مرت به او احتیاج دارد و پدرش هم دیگر مثل گذشته اذیتش نمی کند. فخریه به سلوی می گوید: «خیلی دیر کردم مگه نه؟ منو ببخش. نتونستم خودمو جمع و جور کنم. زودتر نتونستم بیام. نتونستم تو و برادرامو نجات بدم.» سلوی می گوید: «همین که تو خوبی کافیه. تو رو دیدم، اگه مادرم رو هم ببینم دیگه چیزی از دنیا نمی خوام!» در همین موقع رضا وارد می شود و سلام فخریه را بی جواب می گذارد و او را نادیده می گیرد و دستور قهوه می دهد. فخری هم با عصبانیت به طرفش می رود و می گوید: «چی میشه یه بار خودت قهوه ت رو درست کنی؟ بس نیست این زنو انقدر اذیت کردی؟» رضا می گوید: «چه اذیتی؟ من زندگی اینو نجات دادم.» فخریه می گوید: «تو یه دختر کوچیک رو زن خودت کردی. ما رو آدم حساب نکردی. دو تا دختر رو که تازه مادرشون رو از دست داده بودن ول کردی به امون خدا.» رضا می گوید کسی که در این خانه تنها مانده در اصل او بوده که هیچ وقت نتوانسته با زن جاهل و بی سوادش ارتباطی برقرار کند.
فخریه که از این همه خودخواهی پدرش شوکه شده خانه را ترک می کند. سلوی می گوید مدتی بعد دوباره در خانه به صدا درآمد و او به خیال اینکه فخریه به دیدنش آمده با خوشحالی در را باز کرده اما با کسی رو به رو شده که اصلا انتظارش را نداشته. پشت در مادر سلوی ایستاده است. آن دو همدیگر را با ناباوری در آغوش می گیرند و در میان اشک و هق هق همدیگر را می بوسند و بو می کشند. سلوی می گوید: «فکر کردم رویاست. فکر کردم از تنهایی دیوونه شدم.» مادر و دختر بعد از گفتن از دلتنگی و حسرتشان از گذشته حرف می زنند و مادر سلوی می گوید با وجود تهدیدهای پدرش همان سال اول با رضا تماس گرفته تا او را ببیند اما او اجازه نداده، آدرسی هم از خانه سلوی نداشته. زن می گوید فخریه او را پیدا کرده و به استانبول آورده است. سلوی در آغوش مادرش برای پسر از دست رفته اش گریه می کند. آنها از هر دری صحبت می کنند و سلوی می فهمد خواهرهایش ازدواج کرده اند و در همان روستا زندگی می کنند و هر کدام دو پسر دارند و حالشان خوب است. سلوی می گوید پدرش هم از دنیا رفته و حتی موقع مرگش هم جای سلوی را به مادرش نگفته است. سلوی می گوید به خاطر مرگ پدرش ناراحت نشده و می گوید داغ فرزند جایی برای غم های دیگر در قلبش نگذاشته بود.
سلوی می گوید برای اینکه رضا مادرش را نبیند به او پول داده تا در یک هتل اقامت کند و مادرش قبول کرده چند روز در استانبول بماند. سلوی می گوید: «دلتنگیم تمومی نداشت. از دیدنش سیر نمی شدم. ازش خواستم فردا هم بیاد. بی خبر از اینکه رضا مادرم رو دیده. شب بهم گفت می دونه نظم خونه رو به هم زدم. به خاطر عزادار بودنم چیزی بهم نمیگه اما گفت حواسم باشه. منم فهمیدم منظورش چیه. فردا مادرم دوباره اومد. وقتی فهمید دلهره دارم بهش گفتم رضا تهدیدم کرده. مادر بیچاره م هم گفت میره اما دوباره برمی گرده. اما دیگه برنگشت.» بعد از خداحافظی تلخ مادر و دختر دوباره سلوی ماند و تنهایی و بی کسی. سلوی که خاطرات تلخی برایش تداعی شده صحبت آن روز را زودتر تمام می کند.
در پایان آن روز سلوی به طرف در خروجی خانه می رود و آن را باز می کند و چند قدم به بیرون برمی دارد و چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد. دنیز و پیرایه در رستورانی در حال صحبتند. دنیز که محو تماشای پیرایه شده ناگهان او را می بوسد و عایشه این صحنه را می بیند.