خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۶۴ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۶۴ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال ترکی اتاق قرمز

فخری نیمه شب از خواب بیدار می شود و کومرو را کنارش نمی بیند. او خانه را می گردد ولی اثری از کومرو نیست. او به دنبال کومرو به خیابان می رود و هراسان دنبالش می گردد و کمی بعد او را در حالی که بیهوش روی زمین افتاده پیدا می کند.
بونجوک و صادق وارد کلینیک می شوند و صادق جعبه باقلوایی را که در دست دارد به تونا می دهد و می گوید حال بونجوک دیگر خوب شده و او برای تشکر آمده است اما تونا با نگاهی به بونجوک که در گوشه سالن غمگین ایستاده می فهمد که حال بونجوک خوب نیست. بونجوک وارد اتاق می شود و دکتر متوجه می شود درویش ها دیگر همراه بونجوک نیستند. وقتی دکتر از بونجوک در مورد حالش می پرسد او زیر گریه می زند و می گوید درویش ها رفته اند و تنهایش گذاشته اند. بونجوک می گوید: «فک کنم فهمیدن زن بدی ام. چون جان اومد به دیدنم. منم خیال کردم اکه حرفامو نشنون نمی فهمن. معلومه که می فهمن. فهمیدن. همه چی رو خراب کردم!» دکتر با خودش می گوید: «چون حالت بهتر شده اونا رفتن ولی تو انقدر به سرزنش کردن خودت عادت داری که خودت رو مقصر می دونی.» او به بونجوک می گوید: «داشتن دوست که زشت نیست بونجوک. شاید دیگه بهشون احتیاجی نداشتی.» بونجوک انکار می کند و می گوید: «آخه منو چه به دوست؟» او به یاد می آورد روزی که برای دادن خبر رفتنش به ترکیه به جان به پارک رفته بود جان برای ترانه ای را که برای بونجوک ساخته بود خوانده بود و بونجوک از شادی اشک ریخته بود. بعد هم آنها با بغض از هم خداحافظی کرده بودند. بونجوک بعد از تعریف کردن اینها می گوید: «من فکر کردم همه چی همونجا تموم شد. از کجا باید می دونستم میاد دنبالم تا استانبول؟»

بونجوک در خانه خواهرش هم به خاطر حرف ها و کنایه های او مدام در عذاب است. خواهر بونجوک وقتی توجه های صادق به بونجوک را می بیند به او می گوید: «این مرد بیچاره صبح تا شب افتاده دنبال تو تا حالت خوب بشه. اون وقت ببین تو داری چی کار میکنی. ببینم چی رو از من مخفی می کنی؟ تو اگه از صادق جدا بشی چی میشه؟ می خوای چی کار کنی؟» بونجوک می گوید: «بابامون بالای سر مادرمون بود چی شد؟» خواهر بونجوک که جا خورده می گوید: «مگه مادرمون چش بود؟» بونجوک می گوید: «مهمونامون یادت نیست؟ یادت نیست چطوری ازشون پذیرایی کردیم؟ هر چقدر دوست داری انکار کن. ولی همه اینا یه روز میاد تو سرت. اون روز مراقب باش دیوونه نشی.» خواهر بونجوک زبانش بند آمده و نمیخواهد واقعیت را بپذیرد. او شب از شوهرش می خواهد با صادق حرف بزند و از زیر زبان او بکشد که بونجوک و دکتر چه حرف هایی با هم می زنند.
دکتر از بونجوک می پرسد بالاخره توانسته جان را ببیند یا نه و بونجوک می گوید یک روز صادق از او خواسته برای قدم زدن بیرون بروند و بونجوک جان را دیده که منتظر اوست و صادق را به بهانه آوردن کیفش به خانه می فرستد و جان را به گوشه ای می کشد. جان وقتی دلهره بونجوک را می بیند نامه ای به دستش می دهد و می گوید حدس می زده نتوانند صحبت کنند و به خاطر همین برایش نامه نوشته است. بونجوک نامه را در جیبش پنهان می کند تا سر فرصت آن را بخواند. او بالاخره نیمه شب تنها می شود و نامه را باز می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا