خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی علیرضا (دردسرساز)
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی علیرضا (دردسرساز) را می توانید مطالعه کنید. سریال ترکی علیرضا (دردسرساز ) یک سریال عاشقانه از سری سریال های بلند ترکیه ای است که طرفداران بسیار زیادی دارد. سریال ترکی علیرضا (دردسرساز) به کارگردانی Recai Karagöz و تهیه کنندگی Ozan Aksungur در ژانری عاشقانه و پلیسی ساخته شده است. سریال ترکی دردسرساز محصول سال ۲۰۲۱ کشور ترکیه است. ستاره های اصلی سریال شامل آیچا آیشین توران Ayça Ayşin Turan و تولگا ساریتاش Tolga Saritas و Pinar Caglar Gencturk و یاگیز جان کونیالی می باشد.
خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی علیرضا (دردسرساز)
پسر جوانی به اسم علیرضا به خود می گوید: «میگن کسی که میخواد انتقام بگیره باید دوتا قبر بکنه. یکی برای دشمن و یکی برای خودش. من تا قبل از این یه راننده تاکسی بودم اما الان میخوام پسر یکی از بزرگترین خانواده های مافیایی رو بکشم. » او با عصبانیت به خانه ی بوراک اوسویلو می رود و بعد از کشتن بادیگاردهایش، اسلحه را روی سر او می گیرد. صبح وقتی علیرضا بیدار می شود مادرش از او می خواهد کمتر کار کند و مثل دیشب تا صبح در تاکسیرانی نماند و بعضی از کارها را هم به فرید، دامادشان بسپارد. علیرضا می گوید بعد از عروسی فکرش را می کند و برای این که نیهان، خواهر کوچکترش را اذیت کند، وقتی او خواب است به دروغ گوشی اش را برمیدارد و می گوید: «فرید یعنی چی که عروسی کنسل شد؟ باز چیکار کردی؟ من چجوری به نیهان بگم؟ »
نیهان با شنیدن این حرف ها وحشت زده از خواب می پرد و گوشی را از علیرضا می گیرد تا حساب فرید را برسد که می فهمد علیرضا سر به سرش گذاشته و می گوید: «داداش اینجوری شوخی میکنن آخه؟! » همان موقع در خانه به صدا در می آید و خواهر بزرگترشان همراه دختر نوجوانش وارد می شوند تا در تدارکات عروسی کمک کنند. رقیه سلطان مادر علیرضا، بورکی که پخته را به او می دهد تا به تاکسیرانی ببرد و می گوید: «به فاتح قول داده بودم وقتی مرت از سربازی برگشت براشون بورک بپزم.» علیرضا به شوخی می گوید: «اینجوری داری بین بچه هات تبعیض قائل میشیا. من پونزده ماه کوماندو بودم حتی فرمانده کل هم بهم مدال داد. ولی به خاطر من همچین سینی ای از این خونه بیرون نرفت. »خالده خانم دکتری که دختر یکی از مافیاهای معروف شهر به اسم حشمت است، وقتی سعی می کند یک بیمار تصادفی را درمان کند، یاد خاطراتش می افتد.
وقتی با مادر و دو برادرش در ماشین بودند تصادف کردند و غصه می خورد… او فورا آماده می شود تا خودش را به پرواز برساند که به استانبول برود. بوراک اورسویلو، مرد مسنی را فقط به خاطر این که در توئیتر در مورد آنها بد گفته میگیرد و با چوب بیسبال تنبیه می کند. همان موقع پدرش فواد با عصبانیت به او زنگ میزند و سراغ برادر بزرگتر مراد را می گیرد. بوراک به دروغ می گوید که مردا پیشش است و بعد هم فورا راه می افتد تا او را پیدا کند. فرید با ناراحتی به ایستگاه تاکسی می آید و سرش را روی میز می گذارد و می گوید تالاری که برای عروسی گرفته بودند کنسل شده و حالا نمیداند چطور به نیهان و رقیه سلطان این را بگوید. علیرضا از او می خواهد ناراحت نباشد که حسن پیشنهاد می دهد همانجا روبروی تاکسیرانی که فضای باز زیادی دارد عروسی را بگیرند و تدارکات را انجام بدهند. فرید خیلی خوشحال می شود. وقتی بوراک به خانه مراد می رود، مردا همانجا در وان خوابش برده و با باز کردن دوش او را بیدار می کند و می گوید: «وسط اون همه کار و گرفتاری که دارم دلم نمیخواد برای داداش بزرگترم برادری کنم! بابام داره برای حشمت مهمونی ترتیب میده و تو اینجا خوابت برده! چرا انقدر مشروب خوردی؟! »
مراد یقه او را می چسبد و با عصبانیت می گوید: «به نظرت این همه مشروب خوردنم به خاطر پارتی امشب میتونه باشه؟! » فسون، دوست نیهان، وکیلی است که از علیرضا خوشش می آید. او وقتی به سمت ایستگاه می آید، داداش حسن او را به سمت ماشین علیرضا می فرستد تا علیرضا او را برساند. فسون در ماشین می پرسد: «حالا که خواهرت داره ازدواج میکنه و برادرت از سربازی برمیگرده، بعدش میخوای چیکار کنی علیرضا؟ برنامه ت برای آینده چیه؟ » علیرضا می گوید: «اگه قسمت باشه میخوام روکش های ماشین رو عوض کنم. » فسون هم زیر خنده میزند و علیرضا می گوید: «شوخی به کنار. من تا حالا واسه خودم برنامه ای نریخته بودم فسون. یعنی وقتشو نداشتم. » وقتی خالده به استانبول می رسد، حشمت منتظرش است و دخترش را با عشق در آغوش می گیرد. بوراک برای پارتی شب آماده می شود و تصمیم دارد از خالده خواستگاری کند. مراد می گوید: «زیاد هم امیدوار نشو داداش. » موقع مهمانی، فورا رو به مهمانان بلند می شود و می گوید: «وقتی ۱۷ ساله م بود و بابا و برادرام از این دنیا رفتن، فامیل به تکاپو افتاد و هرچی بابام زحمتشو کشیده بود بردن. تک و تنها مونده بودم که درو زدن، مردی مثل کوه پشت در بود. »
و به حشمت اشاره می کند و می گوید: «گفت پسرم بابای خدا بیامرزت هم شریکم بود و هم رفیقم و هم داداشم و دست منو گرفت. بعدها صندلیش رو به من سپرد و شخصیت و حتی وجودم رو به این چنار پیر مدیونم. » همه دست می زنند و حشمت که انگار زیاد از این تعارف ها خوشش نیامده، به زور لبخند میزند. خالده حین مهمانی به سمت مراد می رود تا با او صحبت کند. مراد بهانه ای می آورد تا برود و همان موقع بوراک از خالده می خواهد تا بیاید که چیزی را نشانش بدهد. بوراک عکس های بیمارستانی که به تازگی خریده را نشان خالده می دهد و می گوید: «اینا همش برای توئه خالده. میخوام برگردی استانبول و تو بیمارستان خودت باشی. من ماه هاست دارم بابام رو راضی میکنم وارد این کار بشم. این سرمایه گذاری شخصی منه. » خالده که جا خورده و می گوید: «چه نیازی به این کارها بود بوراک ؟ »بوراک می گوید: «فقط و فقط به خاطر تو. » و دست توی جیبش می کند که حلقه را بیرون بیاورد که خالده متوجه منظورش می شود و فورا می گوید: «بوراک من نمیخوام تو این زرق و برق زندگی کنم.
بیشتر بخوانید:
خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی علیرضا (دردسرساز) + عکس