خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال ترکی اتاق قرمز
بیمار بعدی دکتر در آن روز مهمت است. او می گوید: «هفته سختی داشتم. بعد از رفتن از اینجا ماشین رو گذاشتم تا یه کم قدم بزنم. اما یهو همه چی به هم ریخت.» او تعریف می کند گیج و سردرگم در خیابان ها راه می رفته و بالاخره سوار تاکسی ای شده که مقصدش را نمی دانسته. او می گوید: «احساس می کردم هر چی از اینجا دورتر بشم از خاطراتم هم دور میشم.» او جلوی یک مدرسه با دیدن دانش آموزان یاد خاطره ای از کودکی خودش می افتد و برای دکتر تعریفش می کند. مهمت می گوید یک روز در مدرسه چند بچه قلدر او را اذیت کردند و زمینش زدند و وقتی برادرش از راه رسید، در حالی که مهمت انتظار داشت از او دفاع کند، لگدی به او زد و گفت: «مگه نگفته بودم کتک نخور؟» او می گوید: «تحمل ضعیف بودن منو نداشت. منم یه بچه استخونی بودم. خوشش نمی اومد ازم. وقتی هم گریه می کردم خیلی حال به هم زن میشدم. هنوزم از گریه کردن خجالت می کشم.» مهمت تعریف می کند که آن روز بعد از پیاده شدن از تاکسی در جایی نشسته و با تمام وجود گریه کرده است. او ادامه می دهد: « برادرم منو زد. بعد که بابام جریانو فهمید یه بار دیگه اون کتکم زد.
شما می دونین کتک خوردن به خاطر اینکه کتک خوردین یعنی چی؟ از درد بدن حرف نمی زنم. از خرد شدن غرور حرف می زنم؛ دوبار، مثل یه حشره زیر پا له شدن. من می دونم.» او بعد گریه می کند و می گوید: «من چرا همین کارو کردم؟ من که می دونستم چه دردی داره! چرا همین کارو با بچه خودم کردم؟» و به یاد روزی می افتد که با پسرش به خاطر کتک خوردن در مدرسه دعوا کرده بود. او به خودش ناسزا می گوید و خودش را می زند و مدام می گوید: «چرا با پسر خودت همون کارو کردی؟» دکتر می گوید: «بیشتر ما همین کار رو می کنیم. چیزی که یاد گرفتیم رو انجام می دیم. مهم اینه کی متوجه اشتباهمون بشیم و این زنجیر رو قطع کنیم. به نظر میاد شما این کار رو خواهید کرد.» مهمت می گوید: «من امیدی به خودم ندارم. قبلا هم از خودم خوشم نمی اومد. الان متنفرم. بابام از من خوشش نمی اومد، چی میشد مادرم دوستم داشت؟ مگه من چی کار کرده بودم؟ می گفتم مریضه.ببین چرا مریضه. شاید چون غمگینه مریضه. از درموندگی مریضه. از ترس مریضه! شاید دردی داره! این بچه نتونسته کاری کنه که پدر و مادرش دوستش داشته باشن. پدر مو مادر هیچی تو مدرسه هم نتونسته. دوست داشتن هیچی، آدم هم حسابش نکردن.»
او به شدت گریه می کند و دکتر نزدیک تر می نیند تا آرام شود و می گوید: «آدمیزاد با دوست داشته شدن یاد می گیره که دوست داشته باشه.» مهمت می گوید: «منو کسی دوست نداشت. چجوری باید یاد می گرفتم؟ بعدش عادت کردم. دیگه دردم دوست داشته شدن نبود. فقط می خواستم خودمو ثابت کنم. بگم منم هستم. منم به درد می خوردم. منم لیاقت غذایی که می خورم رو دارم اما منو نمی دیدن..» او تعریف می کند که حتی وقتی به سربازی می رفت کسی در خانه او را بدرقه نکرد و پدرش جواب خداحافظی اش را هم نداد. مهمت می گوید: «حتی همسایه بهم دستمال و ملافه داد. هنوزم اون دستمال رو دارم. اولین هدیه ای بود که گرفتم.» او می گوید با دور شدن از خانه و دیدن محبت بقیه پدر و مادرها نسبت به فرزندانشان کم کم حسادت و کینه در دلش رخنه می کرد. مهمت تعریف می کند یک بار که به مرخصی آمده بود، سر میز ناهار مادرش از زن گرفتن برای او و برادرش حرف زد و مهمت در یک آن بلند شد و تمام خانه را به هم ریخت. او می گوید: «دیگه من رو می دیدن. از اون روز خشم بهترین دوست من شد. تنها دوستم. الان اونم دیگه نیست.
اون روز با اومدن به اینجا اون رو هم از دست دادم.» او می گوید: «من نسرین رو خیلی دوست دارم. به خاطر مهربونیش جذبش شدم. گرمی محبت رو اولین بار با اون حس کردم. اما اونم بعد از به دنیا اومدن بچه منو ندید. باهام سرد شد. خودمو خیلی تنها حس کردم.» مهمت می گوید: «من زندگیم رو نابود کردم. با دستای خودم.» او با خوشحالی می گوید: «دیروز نسرین اومد. نگرانم شده بود. به نظرتون هنوزم دوستم داره؟» دکتر می گوید: «نمی دونم. امروز هم زنگ زد و حال شما رو پرسید.» دکتر می گوید: «شما خیلی با من صادق بودین. این کار سختیه. شما تو زندگی سرسختانه جنگیدین و تونستین برای خودتون یه زندگی بسازین. اما با چیزیایی که تو بچگی تو ذهنتون حک شدن نمی تونین ادامه بدین. یه مهمت دیگه هست. اول باید ببینید و بعد نشونش بدین. تو لایق یه زندگی خوبی هستی.» مهمت لبخند می زند و می گوید: «پس ازم قطع امید نکردین.« دکتر دست مهمت را می گیرد و می گوید: «من بهت باور دارم.»
مهمت آن روز بعد از بیرون رفتن از کلینیک به نسرین زنگ می زند و با او قرار می گذارد.
از بیمارستان با خانم دکتر تماس می گیرند. او پیاده در خیابان به راه می افتد و در مسیر جایی می ایستد و گریه می کند.