خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریال ترکی اتاق قرمز
بعد از رفتن احمد دکتر پیرایه به زندگی خودش و اتفاقاتی که از سر گذرانده فکر می کند. او به یاد می آورد که چگونه ناتوان و درمانده شده بود و خانم دکتر به او گفته بود نباید دردش را دست کم بگیرد و این درد تا او را از درون آتش نزده نمی گذرد. خانم دکتر گفته بود: «یه کم به خودت زمان بده. بذار دردت کار خودش رو بکنه و بگذره.»
آن روز خانم دکتر دیر به کلینیک می رود و تونا با او تماس می گیرد و می گوید عمر یکی از بیمارانش با وضعیت بدی به کلینیک آمده و نمی توانند کنترلش کنند. وقتی خانم دکتر به کلینیک می رسد عمر را به اتاقش می برد و عمر با دیدن او کمی آرام می شود و خودش را می زند. دکتر به او قرصی می دهد و کمی با او صحبت می کند و از تونا می خواهد با بیمارستان برای بستری او هماهنگ کند. همه این اتفاقات را آلیا از لای در اتاق دیده است. بعد از رفتن عمر دکتر از آلیا می خواد که داخل شود و آلیا با طعنه به دکتر می گوید معلوم است چقدر عمر را دوست دارد. او از دکتر می خواهد که او را هم دوست داشته باشد و دکتر به او اطمینان می دهد که همه چیز بهتر می شود.
این بار آلیا بدون اینکه دکتر بخواهد شروع به حرف زدن می کند. او از پدرش و رابطه او با مادرش می گوید: «بابام یه مرد خیلی خوشتیپ و جذاب بود. قمارباز و الکلی و دعوایی بود. بزرگ ترین پسر مادربزرگم بود.با وجود سر به راه نبودن رئیس خانواده اون بود و مادربزرگم از این راضی نبود.» آلیا می گوید پدرش برای کار مدام به استانبول می رفته و آنجا عاشق مادرش شده و او را به خانه آورده است. مادربزرگش ماردش را نمی خواسته اما پدرش مثل همیشه حرفش را به کرسی نشانده و مادرش را عروس خانه کرده است. بعد هم آلیا ماجرای به زندان افتادن پدرش را تعریف می کند. شبی در میخانه وقتی پدر آلیا هم آنجا بوده، یک مرد طوری که او بشنود از مادر آلیا حرف زده و از زیبایی او تعریف کرده و پدر آلیا یک گلوله توی سر مرد خالی کرده است. آلیا می گوید: «من دختر یه قاتلم. مادربزرگم با ثروتی که داشت می تونست نذاره بابام بره زندان یا کسی رو به جاش بفرسته اما این کار رو نکرد تا ریاست خانواده بهش برسه. پدرم بعد از برگشتن از زندان هم دیگه نتونست جایگاهش رو به دست بیاره. » آلیا ماجرای به دنیا آمدن خودش را هم تعریف می کند و می گوید مادرش چند بچه در زمان بارداری از دست داده است.
مادرش بالاخره صاحب پسر می شود و همه از این اتفاق خوشحال می شوند اما او هم زنده نمی ماند.و بالاخره آلیا متولد می شود. او می گوید: «وقتی من دنیا اومدم مادرم سه شبانه روز گریه کرده. همه می گفتن چجوری از این پدر و مادر این بچه دراومد؟» آلیا گریه می کند و می گوید: «هیچکس منو نمی دید. منم به کتاب پناه بردم. کتابا ازم فرار نمی کردن. منو قبل کردن. اذیتم نکردن. ازم عصبانی نشدن. منم رفتم تو کتابا و این دنیا رو فراموش کردم. کتابا برام کافی بودن. تا اینکه…« آلیا دلهره می گیرد و حرفش را قطع می کند و بلند می شود تا برود. او از دکتر تشکر می کند و می گوید: «خیلی چیزا هستن که باید بگم. خیلی ناراحتم می کنن. قبلا اصلا بهشون فکر نمی کردم.» او ادامه می دهد: «پس من میرم بهشون فکر می کنم و گریه می کنم بعدش میام برای شما تعریف می کنم.» دکتر با مهربانی سری تکان می دهد و بعد با هیجان می گوید: «آلیا تو جمله آخرت دیگه لکنت نداشتی!» آلیا با خوشحالی می گوید: «واقعا؟» و می رود تا خانم دکتر را بغل کند اما بعد منصرف می شود.