خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال ترکی ستاره شمالی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال ترکی ستاره شمالی را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. سریال ستاره شمالی روایتی از زندگی دختری تنها به نام ستاره را در یکی از روستاهای شهر اُردو، به تصویر کشیده است.این سریال محصول کشور ترکیه و در ژانر عاشقانه و خانوادگی میباشد. بازیگران این سریال عبارتنداز: ایسمیل دمیرجی، اسلیهان گونر، گیزیم گونش، نیلسو برفین اکتس , اسلیهان کاپانساهین.
خلاصه داستان سریال ترکی ستاره شمالی
داستان درباره ییلدیز است که تا زمانی که به یاد دارد عاشق کوزی است. او کسی را جز او ندیده است. خانواده ها نیز با یکدیگر دوست هستند. اما وقتی کوزی برای ادامه تحصیل در دانشگاه به استانبول می رود، همه چیز را فراموش می کند و به دنبال عشق دیگری می رود. وقتی خانواده او متوجه این موضوع می شوند، کوزی توسط همه افراد روستا و خانواده اش، ترد می شود. کوزی با زنی که دوست داشت ازدواج می کند و صاحب سه فرزند می شود. اما بیست سال بعد …
قسمت ۱۸ سریال ترکی ستاره شمالی
ییلدیز خسته شده وداد میزند:«چرا.» او منتظر است که کوزی حرفی از دوست داشتن بزند،کوزی بعد از چند لحظه می گوید:«من اجازه نمی دهم که تو بروی،چون من برای تو ارزش زیادی قایل هستم.»
ییلدیز به صورتش تف میندازد .کوزی میگوید که هرکاری بکنی،حق داری، اما من نمی خواهم که بخاطر ما،از خانه و زندگی ات جدا شوی.
کوزی می رود و از ماشین چمدان و سویچ ماشین را برمیدارد و می برد.
فریده و امینه این صحنه را می بینند. اعصاب کوزی بهم ریخته است.
او در خانه به دخترها اخطار می دهد که از این به بعد، کارهای خودسرانه انجام ندهند و از لجبازی گوکچه ناراحت است.
ییلدیز هم باخشم به خانه برمیگردد،و بعد از تعریف ماجرا به ناهیده، از او میخواهد که چمدان و سویچ ماشین را از کوزی بگیرد و بیاورد. ناهیده پیش کوزی میرود و میبیند او هم بی حوصله است،به او می گوید:« ساک و چمدان ییلدیز را تو برداشتی،خودت هم تحویلش بده»،انها اینکار را به همدیگر محول می کنند تا اینکه کوزی خودش وسایل را برمیدارد و آنجا می برد و باز هم به ییلدیز تاکید می کند که او هیچ جا نمی رود.
ییلدیز که پشت در ایستاده است،در قلبش می گوید،:« اگر تو بگویی، دوستت دارم،هیچجا نمی روم.» کوزی باز تاکید میکند که اگر هم بخواهی بروی،باز دنبالت میایم و پیدایت میکنم. سرانجام ییلدیز
می گوید که هیچ جا نمیرود. کوزی می رود و ییلدیز خودش را سرزنش می کند که چرا تا این اندازه تحت تاثیر آن مرد است.
ناهیده هم به کوزی حالی می کند که باید با یک زن،ملایمتر و رمانتیک تر باشد و حرف اصلی را بزند. قمر از اینکه پدرش به عروسی آنها نیاید ،ناراحت است و به بویراز میگوید که :«اگر پدرم به عروسی ما نیاید،من با تو ازدواج نمی کنم.باید هرطوری هست،او را راضی کنی.»
درخانه شرف،امینه سعی می کند او را راضی کند که با هم به عروسی بروند.امینه به شرف می گوید که هم با پسرت قهر کردی ،هم به عروسی دخترت نمی روی.اگر من تنها به ان عروسی بروم، دیگر برنمی گردم. شب ،ییلدیز و ناهیده ،کنار هم دراز کشیده اند،وناهیده برای صفر دلتنگی میکند.او به ییلدیز میگوید:«بیا با هم خواهرانه حرف بزنیم،توهم برای او دلت تنگمی شود،اما لجبازی میکنی,هربار بهش حمله میکنی،زن باید نرم و لطیف باشد،اسلحه یک زن،قدرتش نیست،بلکه نگاهش و اندامش است.
یکروزی این لجبازی تمام می شود و شما ها به همدیگر میرسید.»
فریده از خواب بیدار می شود،کوزی را می بیند که هنوز طراحی کشتی می کند.کوزی میگوید:« دنبال بچگی و جوانی از دست رفته هستم.»
فریده می خواهد جوانی ایام جوانی او را به ییلدیز ربط دهد،اما او زیر بار نمی رود.فریده موضوع استانبول رفتن راپیش می اورد،اما کوزی آن را هم قبول نمی کند و با بهانه اینکه میخواهد ارزوی پدرش راعملی کند،ان را توجیه می کند.فریده از او می پرسد که شاید تو عاشق ییلدیز شده ای؟ اما کوزی می گوید که اگر مناو را می خواستم، بیست سال قبل عاشقش می شدم. عمر به فریده پیام می دهد که در انباری منتظرش هست.فریده به انجا می رود و از او درباره نامزدش سوال می کند.فریده از اینکه عمر دروغ گفته است،ناراحت است.عمر می گوید که من رفتم و مشکل را حل کردم وبرگشتم.اما تو در این فرصت،با ان مرد قرار شام گذاشتی.
فریده دلیلش را ازاد کردن پدرش عنوان می کند.او به عمرمی گوید که فردا صبح از انجا برود. امینه و حنیفه ،کنار رودخانه همدیگر را می بینند. آنها از اینکه با هم وصلت می کنند، خوشحال هستند.شرف و یاشار از پشت درختها، انها را نگاه می کنند، تا اینکه جلوتر می ایند و حرفهای انها را می شنوند که با هم صمیمی هستند و از اینکه سالهاست برای شوهر هایشان نقش بازی کرده، و رابطه خودشانرا حفظ کرده اند،صحبت وخعتده می کنند.
آنها ناگهان یاشار و شرف را می بینند که بشدت عصبانی هستند،و میگویندکه بخاطر این پنهانکاری،هر دو شما را طلاق می دهیم.اما باز هم امینه و حنیفه ،رابطه خواهری و دوستی خودشان را نمی خواهند که قطع کنند ومعی گویند که همگی باید در مورد این مساله حرف بزنیم. بعد از رفتن دخترها،کوزی پیش عمر می رود که با او حرف بزند.عمر به او می گوید که:«خانواده ام،بزور برایم نامزدی انتخاب کرده اند و من پسر ربیس قبیله انتیپ هستم.من مایل نیستم که دیگران برایم تصمیم بگیرند.»کوزی با او احساس همدردی می کند.عمر صحبت از ازدواج به میان می اورد،اما کوزی می گوید که من باید به فکر منافع دخترم باشم.
عمر موقع شام خوردن، موضوع قرار فریده با چتین را برملا می کند.او اضافه می کند که بنظر می امد که فریده خوشحال بود،از این جهت دیگر لارم نیست که ان مرد را کتک بزنید.کوزی عصبانی شده و به عمر سیلی می زند و هشدار می دهد که لازم نیست که او برایش تکلیف تعیین کند. در مدرسه،سرکلاس،عثمان و گوکچه با هم نامه نگاری می کنند.معلم انها را می بیند و از کلاس بیرون کرده و به آنها می گوید که به خانواده ها، خبر می دهیم.