خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال ترکی اتاق قرمز
غریب تعریف می کند یک شب دختر جوانی برای کار به بار آمده و او با همان نگاه اول از پا افتاده و وقتی فهمیده اسم دختر بنفشه است خیال کرده این یک نشانه است چون غریب همیشه یک گل بنفشه در اتاقش نگه می داشته است. غریب اول به دختر می گوید: «کار دیگه ای نمی تونی پیدا کنی؟ اینجا پژمرده ت می کنن.» اما دختر التماسش می کند که آنجا نگهش دارند. غریب می گوید: «هر جا می رفتم جلوی چشمام بود. نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. وقتی می دیدمش می خندیدم. یه صبح صدای داد و فریادش اومد. دیدم یه مست دستش رو گرفته و می خواد ببردش. با مشت زدم تو صورتش. بعد با بنفشه اومدیم بیرون. براش صبحونه خریدم. اونم دستم رو گرفت. رفتیم کنار ساحل. بهم گفت اگه تو باشی پژمرده نمیشم گل میدم. من همیشه تو تاریکی بودم، انگار خورشید تابیده بود به زندگیم.» ناگهان لحن غریب عوض می شود و می گوید: «فقط دو ماه طول کشید. خیال کردم دوستم داره. فکر می کردم مردا دخترا رو فریب می دن اما این بار برعکس شد.» او می گوید یک بار پسر جوان و پولداری به بار آمده و بنفشه با او رفته است. غریب می گوید: «همیشه می گفتم اینایی که گول می خورن چقدر احمقن. خودم احمق تر از همه بودم. منم با بقیه فرقی نداشتم. من به این آسونی عصبانی نمیشم اما اگه بشم خودمم از خودم می ترسم. الان جای خیال گرفتن دستاش رو نقشه قتلش گرفته.» دکتر می پرسد: «راستش رو بگین. کاری کردین باهاش؟»
غریب می گوید: «نه. دیشب نتونستم جلوی خودمو بگیرم بهش حمله کردم ولی این کارا تو شلوغی نمیشه. بالاخره تنها گیرش میارم. توی اون خون هم خودش هم من غرق میشیم. همچین کثافتی رو جز خون چی می تونه پاک کنه؟» دکتر با خودش می گوید: «خشمش خیلی زیاده. انگار سالهاست اونو تو یه صندوق نگه داشته و حالا این دختر اون صندوق رو باز کرده.» او می گوید: «چقد خوب از احساساتتون گفتین. هر کسی نمی تونه. حالا شما می خواین ان دختر رو که باهاش این حس های خوب رو تجربه کردین از بین ببرین. همچین حسی رو تجربه کردن بهتر از تجربه نکردنش نیست؟ چرا قدر این تجربه رو نمی دونی؟» غریب می گوید: «اون منو گول زد! منو ترک کرد.» دکتر می گوید: «تو کسی رو که فریبت داده، دوستت نداشته، یه آدم بی احساس و خودخواه رو چطور دوست داشتی؟ آدم با تجربه ای مثل شما این اشتباه رو می کنه؟» غریب می گوید: »انگار من نمی تونم منظورم رو برسونم. منو فروخت.» دکتر می گوید: «کسی که تو رو فروخته اون نیست زندگیه. مادرتون کی ترکتون کرد؟» غریب جا می خورد و دکتر می فهمد ترس او از ترک شدن از کودکی اش نشات می گیرد. غریب می گوید: »مادرم زن دوم بابام بود. جوون بود اما وقتی منو حامله شده مریض شده. شاید اگه منو دنیا نمی آورد مریض نمیشد. کاش نمی آورد. باعث مرگ مادرم شدم.» غریب می گوید صبح ها بعد از بیدار شدن به آغوش مادرش می رفته و می خوابیده اما یک روز صبح دیگر مادرش توی تخت نبوده است. دکتر می گوید: «این دختر مادرت نیست. نمی تونی عصبانیتت از رفتن مادرت رو سر اون خالی کنی.» دکتر می پرسد: «با هم رویاپردازی می کردین؟» غریب لبخند می زند و می گوید: «می کردیم. دلش می خواست با من ازدواج کنه و مثل یه خانم خوب و محترم زندگی کنه.»
دکتر می گوید: «رویاهای زیبایی بودن اما هر دوتون می دونستین که قرار نیست اتفاق بیفته.» غریب می گوید: «می دونستیم. چون من متاهلم.» دکتر می گوید: «بهش قولی دادین؟» غریب می گوید: «نه. ولی بهش گفت هبودم تا آخر عمرم مراقبشم. اما این براش کافی نبود.» دکتر می پرسد: »به نظر شما کافی بود؟» غریب می گوید: «تو دنیای ما کارا اینجوری نیستن. اگه یه زن اشتباهی کرد باید مجازاتش کنی.» دکتر می گوید: «من آدمای زیادی رو دیدم که کسایی رو کشتن. هیچکدومشون نتونستن خودشون رو ببخشن. کاش یه کم جسور بودین!» غریب که این حرف به او برخورده می گوید: «یعنی من ترسوئم؟» دکتر می گوید: «آدمای ترسو آدم می کشن. آدمی که قدرتمنده و اعتماد به نفس داره به دیگران آسیب نمی رسونه. تو شبیه آدم های دنیایی که سالهاست توش زندگی می کنی نیست. پس جسارت داشته باش و طبق قانون های خودت رفتار کن نه چیزی که اون آدما ازت می خوان.» دکتر ادامه می دهد: «همه آدما دردهایی دارن تو زندگی. تو تنها کسی نیستی که درد می کشی. اما هیچ چیز ابدی نیست. هر چیزی آغاز . پایانی داره. اگه بلد باشی خودت رو دوست داشته باشی می تونی با آرامش زندگی کنی.» غریب می گوید: «آرامش؟ راست گفتی. انقدر بهش احتیاج دارم….» غریب بلند می شود که برود و پیش از رفتن می گوید: «چیزایی که نتونستم به پدر و مادرم و بچه هام بگو به تو گفتم. خدا ازت راضی باشه.» دکتر می پرسد: «آقا غریب با جسارت رفتار می کنی مگه نه؟ نه با ترس!»
صالح که هنگام آمدن با حسین بدرفتاری کرده از رفتار سرد و سنگین او متوجه اشتباهش می شود و سعی می کند از دلش دربیاورد اما حسین از او ناراحت است و از صالح می خواهد که تنهایش بگذارد.