خلاصه داستان قسمت ۴۱ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۴۱ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۴۱ سریال ترکی اتاق قرمز
روز ملاقات سلوی با خانم دکتر است. سلوی همچنان دلهره دارد و و خانم دکتر از او می خواهد از طریق دوربین خانه اش را به او نشان دهد تا کمی آرام شود و احساس راحتی کند. سلوی به ادامه ماجرا برمی گردد و از روزی می گوید که پایش را در آن خانه گذاشته بود. شوهرش رضا او را به سردی به خانه بزرگ و مجللش دعوت کرده بود و خواهرش را به سلوی معرفی کرده بود. زنی سرد که در مدت نبودن رضا به دو دخترش رسیدگی کرده بود و حالا آمده بود تا توصیه های لازم را برای خانه داری و رسیدگی به برادر و برادرزاده هایش به سلوی کند. سلوی می گوید دو دختر کوچک رضا که فقط کمی از سلوی کوچک تر بودند از او خوششان نمی آمد و مسخره اش می کردند. دختران رضا به محض ورود به پدرشان اعتراض می کنند و وقتی می فهمند سلوی فقط پانزده سال دارد از تعجب دهانشان باز می ماند اما رضا با داد و بیداد ساکتشان می کند. رضا در اتاق خواب کمدی را به سلوی نشان می دهد و می گوید می تواند از لباس های داخل آن استفاده کند و سلوی کمی بعد از روی عکسی که توی اتاق است متوجه می شود لباسی که پوشیده متعلق به زن سابق رضاست و در هم می شکند.
او می گوید: «تو اون خونه هیچ چی متعلق به من نبود.» خواهر رضا به برادرش می گوید: «این دختره خیلی لازم بود؟ بهتر نبود یه خدمتکار بیاری؟ از ده آوردیش آداب و اصول نمی دونه. کی قراره اینو راه بندازه؟» رضا با فریاد بلندی خواهرش را ساکت می کند و می گوید: «همون بهتر که هیچی نمی دونه.» سلوی می گوید: «راست می گفت. نمی دونستم باید کجا بشینم. چطوری بخورم. کجا بخوابم. اما خواهر رضا شب منو به اتاق خواب برد و بهم گفت لباس خواب بپوشم و تا وقت خواب منتظر باشم. اونجا فهمیدم که این یه بازی نیست. من ازدواج کردم و یه زن متاهلم. دیگه راه برگشتی نبود.» سلوی از آن شب به تلخی یاد می کند و با به یاد آوردنش به هم می ریزد.
سلوی می گوید: «فردا صبح وقتی بیدار شدم، فورا چشمامو باز نکردم. از خدا خواستم وقتی چشمامو باز می کنم ببینم که تو روستامون، تو خونه مونم. به سگک طلایی کمربند بابام راضی بودم فقط می خواستم عطر مادرم رو حس کنم. می خواستم صبح با صدای اون از خواب بیدار بشم. کنار خواهرام. اما این یه خواب نبود. توی خونه رضا چشم باز کردم.» سلوی می گوید خواهر رضا سر میز صبحانه اوامرش را در مورد وظایف سلوی به او داده و سلوی فهمیده او را در اصل برای چه به آن خانه آورده اند.