خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال ترکی اتاق قرمز
سلوی می گوید شب به پیشنهاد دخترها کمی به خودش رسیده و با خوش خیالی منتظر رضا مانده تا به او خبر بارداری اش را بدهد اما رضا به محض شنیدن این با یک سیلی جوابش را داده و گفته: «مگه نگفتم بچه نمی خوام؟ برو دعا کن بچه ت پسر باشه واگرنه پس می فرستمت پیش بابات. پولی رو هم که دادم با سودش از اون بابای کلک بازت پس می گیرم.» سلوی می گوید: «ولی اینجا هم شانس آوردم. خدا دو تا پسر بهم داد.» خانم دکتر می گوید: «یکی همون پسرتون که از اینجا براتون وقت گرفت.» سلوی می گوید: «اون پسر کوچیکمه.» و حالش دگرگون می شود و یاد پسر از دست رفته اش می افتد و می گوید: «من توی این دنیا بیشتر از هر چیزی مادر بودن رو دوست داشتم.» او از ییئیت می گوید و اینکه به زندگیشان رنگ دیگری داده بود. سلوی می گوید: «ما سه تا صبح تا شب دورش مثل پروانه می چرخیدیم. انقدر دوست داشتنی بود که حتی اون شوهر بداخلاقم هم دوستش داشت.» خانم دکتر می پرسد: «فکر می کنم شما هم یه کم راحت شده بودین تو این مدت.»
سلوی می گوید: «یه مدت تا وقتی به بچه شیر می دادم ولم کرد ولی این بار هم شیدا رو راحت نمی ذاشت. می گفت با پسرا می گرده. شیدا هم حاضر جواب بود و مدام کتک می خورد.» سلوی می گوید همان موقع ها شیدا شروع کرد به زدن حرف هایی در مورد ازدواج کردن و می گفت می رود و من و فخریه را هم نجات می دهد. سلوی می گوید: «بهش می گفتیم این روزا می گذره. صبر کن. خواهرش نصیحتش می کرد اما می گفت می خواد زندگی کنه. اگه تو این خونه بمونه می میره.» سلوی می گوید: «اونا یه خانواده ثروتمند وسط استانبول بودن و ما یه خانواده فقیر تو روستا ولی زندگی ما چه فرقی داشت؟ سرنوشت یه دختر رو پدرش می نویسه خانم دکتر! نه چیز دیگه ای. سرنوشت شیدا رو هم رضا نوشت. شیدا هم کاری که می خواست رو کرد. به محض تموم کردن مدرسه زن اون پسره شد. اونم وارد یه بازی ازدواج بدتر از من شد. وقتی رفت یه تیکه از جونم کنده شد. عروسی اش هم نتونستم برم.» سلوی می گوید او هم اجازه بیرون رفتن و دیدن خانواده اش را نداشت. می گوید فخریه به هر سختی و با کتک دوام آورد و خودش را به دانشگاه رساند و آنکارا را انتخاب کرد.
با رفتن فخریه سلوی تنهای تنها شد. او می گوید: «فخریه گفت باید اول خودش رو نجات بده بعد برای من و خواهرش هم یه کاری می کنه اما دیگه نیومد. نتونست بیاد. باباش می گفت یه دختر تنها توی شهر دیگه وضعیتش مشخصه. دیگه اونو دخترش نمی دونست.» سلوی می گوید در این مدت پسر دومش هم به دنیا آمده و او در فرصت های کوتاه استراحتش رویای مادرش را می دید و از او می خواست او را به خانه ببرد اما مادرش هم می گفت خانه سلوی دیگر آنجاست. دکتر می گوید: «شما علیرغم همه چیز سر پا موندین. با دخترا توی خونه یه رابطه خوب داشتین. یه مادر خیلی خوب بودین. اینا رو دست کم نگیرین! مطمئنم با این روحیه چیزای خوب دیگه ای رو هم تجربه می کنیم.» سلوی می گوید: «هفته قبل خواستم پرده رو کنار بزنم اما قدرتش رو پیدا نکردم. اما می کنم.»
پیرایه و عایشه در کافه تریا با هم صحبت می کنند و صحبت به دکتر دنیز می رسد و پیرایه می گوید او را از قبل می شناسد و عایشه هم می گوید شاگرد دنیز بود. دنیز هم به آنها می پیوندد و می گوید: «عایشه یکی از با استعدادترین شاگردهام بود.» عایشه روزی را به یاد می آورد که دنیز به او کتابی داده بود و گفته بود یک روز از بهترین روانشناسان خواهد شد و عایشه هیجان زده شده بود.
او با به یاد آوردن اینها لبخند می زند اما با دیدن صمیمیت دنیز و پیرایه ناراحت می شود.
هدیه وارد اتاق دکتر پیرایه می شود. او که کمی آرام تر شده می گوید هفته گذشته همان روزی که او از اینجا رفته مادرش از دنیا رفته است. او خودش را سرزنش می کند و می گوید: «کی وقتی مادرش گوشه بیمارستان داره جون میده آرزوی مرگش رو می کنه؟ خدا لعنتم کنه!» پیرایه می گوید: «فراموش نکنین چقدر از چیزی که شنیده بودین شوکه شدین. اونا حرفایی بودین که تو عصبانیت زدین!» هدیه می گوید مادر واقعی اش را در مراسم تشییع جنازه دیده و احساسات متناقض و عجیبی را تجربه کرده است. هدیه می گوید می گوید از طریق یکی از اقوام چیزهایی را فهمیده است و می داند که زن و مردی که بزرگش کرده اند او را از حکمت که شش فرزند داشته و پولی برای بزرگ کردنشان نداشته خریده اند و پدرش اسم او را عوض کرده و هدیه گذاشته است.