خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ترکی اتاق قرمز
هدیه می گوید در کودکی مادرش را دیده و متوجه عجیب بودن وضعیت شده اما به فکرش هم نمی رسیده او حکمت مادرش باشد. او صدای جر و بحث حکمت و پدر و مادرش را می شنیده و نمی دانسته قضیه از چه قرار است و مدت ها فکرش درگیر بوده تا بالاخره مادرش به او گفته حکمت عمه پدرش است و هدیه راضی شده، با اینکه دیده پدر و مادرش حکمت را از خانه بیرون کردند. بعد هدیه در مورد زندگی اش در کنار آن خانواده می گوید و می گوید مادرش از کودکی همه کارهای خانه را به او یاد داده است. او می گوید: «نگو داشته آماده م می کرده. برای خدمتکاری!» هدیه توضیح می دهد که تقریبا همه کارهای خانه را او انجام میداده و تمام اوامر مادرش را اطاعت می کرده و فکر می کرده همه دخترهای همسن او این کارها را می کنند. تا اینکه به خانه دوستش رفته و با دیدن زندگی او و رابطه اش با مادرش تعجب کرده است. هدیه می گوید: «اون اتاق داشت. میز داشت. مثل من وسط سالن تکالیفش رو انجام نمی داد.» هدیه می گوید چند روز بعد از آن مدام توی خودش بوده و وقتی مادرش علت را پرسیده گفته: «مامان بوسه اصلا مثل من نیست. کارای خونه رو انجام نمیده! اصلا بلد نیست از ماشین لباس شویی استفاده کنه.» مادرش که جا خورده به او گفته: «اونا دخترای بدی هستن. کمک کردن به مادر کار بدیه؟ تو دختر بهشتی من هستی به خاطر همین کمکم می کنی. آخر و عاقب دخترای بد خوب نیست.»
هدیه می گوید: «من نه دوستی داشتم. نه جایی می تونستم برم. یه بار تو نمایش مدرسه نقش اول داشتم و با مادرم تمرین می کردم. بهم گفت کارم خوب نیست و وقتی ناراحت شدم گفت اگه بهم بگه خوبم و برم رو صحنه و مردم مسخره م کنن ناراحت میشه.» پیرایه پیش خودش می گوید: «مادر جز خودش به چیز دیگه ای اجازه نداده وارد زندگی هدیه بشه.» هدیه ادامه می دهد: «مادرم باردار شد. همه شوکه شده بودن. با خودم می گفتم مادرم منو هم دنیا آورده. چرا اینا تعجب می کنن؟» هدیه می گوید در اواخر بارداری مادرش، پدرش در محل کارش سکته کرد و از دنیا رفت. او ادامه می دهد: « مادرم وقتی خبرش رو شنید درد زایمانش شروع شد. مردم نمی دونستن برای تسلیت بیان یا تبریک.» هدیه می گوید بعد از به دنیا آمدن برادرش هم به کارهایش اضافه شده و حالا دیگر علاوه بر خدمتکار پرستار هم بوده است. هدیه خاطره ای به یاد می آورد. او می گوید برادرش را برای بازی به پارک برده و آنجا وقتی حواسش نبوده هاکان گم شده و وقتی خبر به مادرش رسیده او با تمام قدرت به هدیه حمله کرده و پسرش را می خواسته. هدیه می گوید: «حالا می فهمم. مادرم فقط یه بچه داشت. من فقط کمک دستش بودم.»
هدیه به روز تشییع جنازه برمی گردد و می گوید: «مادرم رو دفن می کردم و مادرم رو برای اولین بار می دیدم. یکی بزرگم کرده بود و یکی برام غریبه بود. یکی منو فروخته بود و یکی بی رحمانه هر چقدر تونسته بود ازم استفاده کرده بود. هر دو زندگی منو دزدیده بودن.» هدیه می گوید حکمت در پایان مراسم او را ناگهان در آغوش گرفته و از او خواسته به آنها سر بزند و گفته بچه هایش سراغ او را می گیرند و شماره اش را گرفته. هدیه می گوید: «می خواستم بگم مادرم تازه مرده اما نتونستم. از اینکه دیگه نبینمش ترسیدم.» پیرایه می گوید: «به رفتن فکر می کنین؟» هدیه می گوید: «نمی دونم می تونم تحمل کنم یا نه. خیلی دلم می خواد بدونم اسمم چی بوده!» پیرایه به او نزدیک می شود و می گوید: «من شما رو خوب می فهمم. تو یه مدت کوتاه حقایق مهمی رو در مورد زندگیتون فهمیدین. پشت سرش مرگ مادرتون. بعد رو به رو شدن با مادرتون. احساسات متناقضی رو تو یک آن تجربه کردین. اما باز هم خیلی قوی هستین. اینا سخت ترین روزها هستن. به مرور آسون تر میشه. شما از بچگی مجبور بودین برای خیلی چیزا قوی بمونین. تجربه اون روزاتون بهتون کمک می کنه که این روزا رو آسون تر بگذرونین. هیچی تو زندگی بی دلیل نیست.» هدیه می گوید: «حرفاتون مثل آب روی آتیشه. هفته بعد دوباره میام. ببینم هفته دیگه با چه حوادث جدیدی میام!»