خلاصه داستان قسمت ۵۵ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۵۵ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۵۵ سریال ترکی اتاق قرمز
هدیه از شبی که با دوستانش گذرانده می گوید و تعریف می کند آنقدر نوشیده و از مادرش حرف زده که همه را کلافه کرده است. بالاخره هم حالش بده شده و دوستش ناچار شده او را تا خانه همراهی کند. هدیه می گوید: «حسابی خودمو خار و خفیف کردم. حالا بین خودشون میگن خوب شد باهامون نمی اومد بیرون!» دکتر پیرایه می گوید: «اصلا اینطوری فکر نکنین! اونا دوستاتونن.» هدیه می گوید: «راستش اصلا به روم نیاوردن که چه اتفاقی افتاده!» پیرایه می گوید: «شما که کاری نکردین. ما که روبات نیستیم. همه ما گاهی نیاز به حرف زدن و درددل کردن داریم.» هدیه می گوید: «دوستی همچین چیزیه مگه نه؟ این همه سال چه چیزایی رو از دست دادم!» پیرایه می گوید: «حالا وقتشه اونا رو در آغوش بگیرین.» هدیه با لبخند می گوید: «یه چیز دیگه هم شده.» او می گوید مردی که سالها پیش می خواسته با او قرار بگذارد تماس گرفته او از او خواسته همدیگر را ببینند. هدیه هم به دیدن او رفته و ساعت ها صحبت کرده اند. جهان ده سال پیش ازدواج کرده و یک دختر کوچک به نام چیچک دارد و همسرش سه سال پیش از دنیا رفته است. هدیه می گوید: «وقتی دیدمش یه غمی همه وجودم رو گرفت. حتی گریه م گرفت. نمی دونم عزای مادرم رو گرفتم یا عزای این سال هایی رو که از دست دادم.» هدیه بعد از آن همراه جهان به دیدن دخترش رفته و او را به پاک برده اند. هدیه می گوید: «وقتی با دوستام بیرون بودم، وقتی با جهان رفتیم چای بخوریم حس می کردم یه آدم دیگه م.»
پیرایه می پرسد حس خوبی بود یا نه و هدیه می گوید: «خوب بود. این حس آزادیه؟» او می گوید: «من همیشه فکر کردم با مادرم دوستای صمیمی هستیم. اما دوستی همچین چیزی نبوده.» پیرایه می گوید: «شما همیشه دهنده بودین! شاید دیگه وقتشه بگیرین.» هدیه می گوید: «من بلد نیستم.» پیرایه می گوید: «مثل هر چیزی اینو هم یاد می گیرین. خوشبختی حق همه ماست. خواستن، دوست داشته شدن، امید داشتن…» هدیه می گوید: «اما الان مادرم نیست. کسی نیست بهم هشدار بده. اگه اشتباه کنم…» پیرایه می گوید: «چقدر خوب! میشه اشتباه خودتون. اشتباهی که فقط مال شماست.» هدیه می گوید: «من از زیر بار این همه آزادی می تونم بلند شم؟» پیرایه می گوید: «شما از پس چه چیزایی براومدین! این که چیزی نیست. شما بیشتر از چیزی که فکر می کنین قوی هستین!» پیرایه در مورد خانواده واقعی هدیه می پرسد و هدیه می گوید جرات نکرده به دیدنشان برود اما از دور تماشایشان کرده. اما بالاخره پیغام داده و فردا قرار است به خانه شان برود. هدیه موقع رفتن می گوید: «اومدن به اینجا بهترین کاریه که تا حالا در حق خودم کردم.» پیرایه در دلش می گوید: «از آینده ش می ترسم. برگشتن آدمایی مثل هدیه که به فداکاری عادت کردن به زندگی خودشون سخته. همیشه کسی رو پیدا می کنن تا مراقبش باشن.»
سلوی با خوشحالی با خانم دکتر تماس تصویری برقرار می کند و با ذوق و شوق به او می گوید این هفته هر روز تمرین ها را انجام داده و حتی توانسته در بالکن را باز کند. دکتر به او تبریک می گوید و می گوید این قدمی بزرگی است و سلوی از پس کار بزرگی برآمده و باید به خودش افتحار کند. سلوی ادامه ماجرای هفته پیش را از زمان مرگ ییئیت تعریف می کند و می گوید بعد از آن اتفاق دنیایش زیر و رو شده اما با دیدن پریشانی پسر کوچکش مرت و احساس گناه او فهمیده باید سر پا بماند و به خاطر او قوی باشد و زندگی کند. سلوی می گوید حتی رضا هم از درد مرگ فرزند از پا افتاده بود و شب ها در تاریکی عکس پسرش را نگاه می کرد و ناله می کرد. به این ترتیب زندگی سلوی در سکوت و حسرت و غم ادامه پیدا می کرد. سلوی می گوید در تنهایی خیالات سراغش می آمدند و پسرهای کوچکش را در حال بازی می دید. او می گوید یک بار شنید که ییئیت در می زند و او را صدا می کند و وقتی در را باز کرد ییئیت از او خواست دستش را بگیرد و نگذارد از آنجا برود اما سلوی در خیالش هم نتوانست پایش را بیرون بگذارد. وقتی سلوی به خودش می آید متوجه می شود واقعا در می زند و وقتی در را باز می کند با دختر بزرگ رضا، فخریه رو به رو می شود.