خلاصه داستان قسمت ۷۲ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۷۲ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۷۲ سریال ترکی اتاق قرمز
زنی زیبا به تنهایی و با نگرانی در یک کافه نشسته و به تلفن همراهش خیره شده است. همه نگاه ها مدام به سمت او برمی گردد اما او انگار آنجا نیست. کمی بعد تلفن زن زنگ می خورد و او به کسی که پشت خط است با عصبانیت می گوید: «نمیشه! یعنی چی؟ دکتر گفت هر دومون رو باید ببینه! التماست می کنم این کار رو با من نکن!»
خانم دکتر برای دیدن بونجوک به بیمارستان روانی می رود و بونجوک با دیدن او جلوی در اتاقش خیلی خوشحال می شود. دکتر می گوید مدام پیگیر وضعیت بونجوک بوده و از او می خواهد برایش تعریف کند که چه اتفاقاتی در این مدت افتاده.
بونجوک می گوید: « وقتی داشتم میمردم هیشکی نیومد جلوی چشمم. نه صادق، نه خواهرم نه مادرم. نه دوریش ها و نه جان. تو رو دیدم. دستت رو به طرفم دراز کردی و گفتی بونجوک بلند شو! اونجا بود که فهمیدم اتفاقی برام نمی افته! گفتم من خوب میشم!» بونجوک می گوید حالش آنجا خوب است و پرستارها خوب به او رسیدگی می کنند و با چند تا از بیمارها هم دوست شده است. او می گوید: «اینجا چیزی که زیاده زمانه. همه ش فکر می کنم. به اینکه چرا به این روز افتادم.» او گریه می کند و ادامه می دهد: «تنهایی خیلی سخته. یه می بینی نامرئی شدی. من انقدر تنها موندم که غیب شدم.» دکتر می گوید: «می دونم. تو سالها تو یه کشور غریب بدون هیچ دوستی تنها موندی. کم کم با دنیا غریبه شدی.»
خانم دکتر با خنده می گوید: «اون درویش ها…بازم میان؟» بونجوک هم می خندد و می گوید: «نه دیگه. چی کار کنم؟ منم با اونا خوشحال بودم. اگه اونا نبودن منم نبودم.» دکتر در مورد صادق می پرسد و بونجوک با خوشحالی می گوید: «همین که خبر تصادفم رو شنید خودشو از هلند رسند اینجا.» بونجوک به آن روز می رود. صادق سراسیمه و پریشان از راه می رسد و به ملاقات بونجوک می آید. صادق گریه می کند و خودش را سرزنش می کند که چرا زودتر بنجوک را بستری نکرده است. صادق بونجوک را بغل می کند و می گوید: «خیلی ترسیدم بلایی سر تو اومده باشه!» بونجوک که از رفتار صادق جا خورده نمی داند چه بگوید و گریه صادق بند نمی آید. او می گوید: «من خیلی فکر کردم. به خودم گفتم تو چی کار کردی صادق؟ من تو این مدت نتونستم درست و حسابی برات وقت بذارم.»
او دست بونجوک را می بوسد و می گوید: «من خیلی دوستت دارم.» بونجوک ناباورانه به صادق نگاه می کند و صادق می گوید: «باور نکردی؟ حق داری! من متوجه حالت نبودم. منو ببخش. فکر می کردم خوشبختیم. ولی چی کار کنم؟ بلد نیستم. ندیدم که یاد بگیرم. از این به بعد برای اینکه عشقم رو به تو نشون بدم و خوشحالت کنم هر کاری از دستم بربیاد می کنم.» بونجوک از خوشحالی گریه می کند. خانم دکتر از بونجوک می پرسد به هلند بر می گردد و بونجوک می گوید: «معلومه! صادق بهم گفته از این به بعد هر کاری من بخوام انجام می دیدم. گفت کلاس زبان ثبت نامم می کنه. با همکاراش تو کارخونه رفت و آمد می کنیم. قدم می زنیم. آخر هفته ها می ریم پارک.» خانم دکتر خسلی خوشحال می شود و می گوید می تواند چیزهای دیگری هم یاد بگیرد و شاید بتواند شغلی هم برای خودش دست و پا کند.
بونجوک که امیدوار است لبخند می زند. آنها برای قدم زدن به محوطه بیمارستان می روند و خانم دکتر می گوید: « خوشبختی توی خیال محقق نمیشه. درسته زندگی سخته اما از طرفی پر از معجزه ست.» بونجوک می گوید: «اینکه تو رو سر راه من قرار داد هم یه معجزه ست.» آنها با هم خداحافظی می کنند و دکتر به بونجوک می گوید: «من همیشه کنارتم. بی صبرانه منتظرم به دیدنم بیای.»
زنی ساعتی قبل در کافه نشسته بود به همراه همسرش وارد کلینیک می شود. دختر نگران و آشفته است و همسرش کلافه و عصبانی. مرد که رجائی نام دارد صحبت را شروع می کند: «من تاجرم. من و نازلی پنج سال پیش با عشق ازدواج کردیم اما زود فهمیدیم برای هم مناسب نیستیم. زیادی طولش دادیم. الان هم می خوایم جدا شیم.»
نازلی می گوید او قصد جدایی ندارد و بخثشان بالا می گیرد. نازلی می گوید: «تو اخیرا یه کم سرت شلوغه و ذهنت آشفته ست بعدا نظرت عوض می شه.» رجائی می گوید: «نه من خیلی روشن و واضح دارم می گم می خوام جدا شم.» نازلی می گوید: «تو همین دیشب به من می گفتی عشقم، زندگیم.» رجائی می گوید چنین چیزی نگفته و نازلی تعریف می کند دیشب با هم یک شام عاشقانه خورده اند و شوهرش تمام شب به چشم های او خیره بود و برعکس رجائی می گوید بیرون شام خورده بوده و خیلی بی حوصله بوده اما با نازلی سر میز نشسته و با اینکه نازلی سعی داشته به او نزدیک شود او تمایلی نشان نداده. نازلی می پرسد: «یعنی میگی من دارم دروغ میگم؟» رجائی همین سوال را از نازلی می پرسد و خانم دکتر مداخله می کند و می گوید: «هر کسی یه اتفاق رو از منظر خودش می فهمه! به نظرم بهتره با هرکدومتون به تنهایی صحبت کنم.»