معنی اجبار

لغت نامه دهخدا

اجبار

اجبار. [اِ] (ع مص) جبر. بستم بر کاری داشتن. (زوزنی) (منتهی الارب). بستم بر سر کاری داشتن. (تاج المصادر). || بمذهب جبر منسوب کردن. (منتهی الارب). نسبت کردن با مذهب جبر. (تاج المصادر). || اکراه. مقابل اختیار.

فرهنگ معین

اجبار

(اِ) [ع.] (مص م.) به زور واداشتن به کاری.

فرهنگ عمید

اجبار

کسی را به زور و ستم به کاری واداشتن، مجبور کردن،
ناچاری،

حل جدول

اجبار

زور، واداری، الزام، اضطرار، مجبور کردن، واداشتن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اجبار

ناگریزی، زور، واداری، واداشتن، بایستگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

اجبار

اضطرار، اکراه، الزام، جبر، زور، قسر، کره،
(متضاد) اختیار

فارسی به انگلیسی

اجبار

Compulsion, Constraint, Duress

فارسی به عربی

اجبار

اجبار، اقناع، الزام

عربی به فارسی

اجبار

اجبار , اضطرار , تهدید واجبار

فرهنگ فارسی هوشیار

اجبار

کسی را به کاری به زور واداشتن

فارسی به ایتالیایی

اجبار

obbligo

فارسی به آلمانی

اجبار

Überredung (f), Überzeugungskraft (f)

معادل ابجد

اجبار

207

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری