معنی ارجمند گشتن

حل جدول

ارجمند گشتن

عز


ارجمند گشتن، ارجمندی

عز


ارجمند

عزیز، گرامی، بزرگوار

عزیز، گرامی، باارزش، گرانبها، شایسته، بزرگوار

لغت نامه دهخدا

ارجمند

ارجمند. [اَم َ] (ص مرکب) مرکب از ارج و مند، چه ارج قدر و قیمت و مند کلمه ایست که دلالت بر داشتن کند مثل دولتمند و سعادتمند. (از فرهنگی خطی). باارج. باارزش. صاحب قیمت. (غیاث اللغات). قیمتی. (آنندراج). ثمین. گرانبها. (آنندراج). پُربها. (اوبهی). نفیس:
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگرچند، چیز ارجمند است نیز.
فردوسی.
مرا با چنین گوهرارجمند
همین حاجت آید بگوهرپسند.
نظامی.
جز آن چار پیرایه ٔ ارجمند
گرانمایه های دگر دلپسند.
نظامی.
|| باقدر. صاحب قدر و منزلت. (آنندراج). صاحب مرتبه. (غیاث اللغات). بزرگوار. (اوبهی). بلندمرتبه. بااعتبار. مُعتبر. گرانمایه. (اوبهی). شریف. مدیخ. مادِخ. متمادخ. (منتهی الارب). هدی. (منتهی الارب):
بشهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند.
فردوسی.
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادندیکسر ز بند.
فردوسی.
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.
فردوسی.
از آن جایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند.
فردوسی.
بدانش بود شهریار ارجمند
نه از گنج و مردان و تخت بلند.
فردوسی.
که مردم بمردم بود ارجمند
اگرچند باشد بزرگ و بلند.
فردوسی.
تو او را بدل ناهشیوار خوان
و گر ارجمندی بود خوار خوان.
فردوسی.
تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ.
فردوسی.
همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابد از او ایمنی از گزند.
فردوسی.
بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
فردوسی (گفتار ابلیس بضحاک).
ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد کرا ارجمند.
فردوسی.
.... که من دختری دارم اندر نهفت
که گربیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند.
فردوسی.
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند.
فردوسی.
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند.
فردوسی.
بکیوان رسیدم ز خاک نژند
ازآن نیکدل نامدار ارجمند.
فردوسی.
از اوئی [از خِردی] بهر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد به بند.
فردوسی.
بخون من بیگنه دل مبند
که این نیست نزد خدا ارجمند.
فردوسی.
بروز نبرد آن یل ارجمند
بشمشیر و خنجر، بگرز و کمند...
فردوسی.
که یارد شدن نزد آن ارجمند
رهاندمر آن بیگنه را ز بند.
فردوسی.
چنین گفت از آن پس ببانگ بلند
که هرکس که هست از شما ارجمند
ابا هر یک ازمهتران مرد چند
یکی لشکر نامدار ارجمند.
فردوسی.
شود شهر هاماوران ارجمند
چو بینند رخسار شاه بلند.
فردوسی.
زریر اندرآمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند.
فردوسی.
همی بیم بودش که آن ارجمند
چو گردد به نیرو و بالا بلند.
فردوسی.
پس آن ماهرخ گفت کای ارجمند
درین پرنیان از چه گشتی نژند.
فردوسی.
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند.
فردوسی.
شود خوار هرکس که بود ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند.
فردوسی.
بدانست دلدار کآن ارجمند
بود پور تهمورس دیوبند.
فردوسی.
چو پردخت از آن دخمه ٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
فردوسی.
بیاراست شهری ز کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.
فردوسی.
ز ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.
فردوسی.
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو بگیتی بلند.
اسدی.
به اندرز چندم پدر داد پند
که هرگز مگردان ورا ارجمند.
اسدی.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی.
اوحدی.
ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند رسانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 446). || عزیز. (زوزنی) (مهذب الاسماء) (زمخشری) (مجمل اللغه) (نصاب) (غیاث اللغات). گرامی. (آنندراج). معزز. محترم. مقابل ِ خوار:
بشهر اندر آوردشان ارجمند
بیاراست ایوانهای بلند.
فردوسی.
هرآنکس که جوید بدل راستی
ندارد بداداندرون کاستی
بدارَمْش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی گزندان گزند.
فردوسی (گفتار فرخ زاد در حضور بزرگان ایران).
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان خوار و زار.
فردوسی.
پس از کار سیمرغ و کوه بلند
وزان تا چرا خوار شد ارجمند.
فردوسی.
بپرورد تا شد چو سرو بلند
مرا خوار بد، مرغ را ارجمند.
فردوسی.
دگر دختر کید را بی گزند
فرستش بنزد پدر ارجمند.
فردوسی.
هرآنکس که نزد پدرْش ارجمند
بدی شاد و ایمن ز بیم و گزند
یکایک تبه کردشان بیگناه
بدینگونه شد رای و کردار شاه.
فردوسی.
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند.
فردوسی.
که از تو نیاید بجانم گزند
نه آنکس که بر من بودارجمند.
فردوسی.
مگر دیدن اوپسند آیدم
مر آن روی و موی ارجمند آیدم.
فردوسی.
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
کدامست شایسته و بی گزند.
فردوسی.
که هرچند فرزند هست ارجمند
دل شاه ز اندیشه یابد گزند.
فردوسی.
چگونه گرفتار گشتی ببند
بچنگال این کودک ارجمند.
فردوسی.
تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گر این چیزها ارجمند است نیز.
فردوسی.
بسی سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند.
فردوسی.
همی داشتش روز چند ارجمند
سپرده بدو جایگاه بلند.
فردوسی.
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود.
فردوسی.
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
سعدی.
|| درخور. سزاوار. لایق. قابل. شایسته. ارزنده:
نیامَدْش [تور را] گفتار ایرج پسند
نه نیز آشتی نزد او ارجمند.
فردوسی.
بمدح و ثنا ارجمندی و خود را
بمدح و ثنای تو باارج کردم.
سوزنی.
سپه را جواب چنان ارجمند
پسند آمد از شهریار بلند.
نظامی.
|| بی نیاز. غنی:
که گفتست هرک آرد او را ببند
بگنج و بکشور کُنَمْش ارجمند.
اسدی.
|| باوقار. مُوقر:
خود آگاه نی خسرو از این گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند.
فردوسی.
|| خرم. سرسبز:
سرش سبز باد و دلش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند.
فردوسی.
وز آن جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند.
فردوسی.
|| جوانمرد. بلندهمت. سخی. || نجیب. اصیل. || نامور. نامدار. || دانا. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). || بی همتا. (مؤید الفضلاء) (برهان) (آنندراج). || غلبه کننده. (برهان) (آنندراج). قسوره. (منتهی الارب).
- ارجمند شدن، دین. انقراع. (منتهی الارب). عزّت. (دهّار).

ارجمند. [اَ ج ُ م َ] (اِخ) موضعی در کنار راه آمل به تهران. (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 40).


گشتن

گشتن. [گ َ ت َ] (مص) گردیدن. پهلوی وشتن، اوستا وارت، هندی باستان وارتت. گردیدن. چرخیدن. دور زدن. بازگردیدن. تغییر کردن. تبدیل شدن. باز آمدن. شدن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || مرادف شدن. (آنندراج). گردیدن. شدن. صیرورت. صَیر. (تاج المصادر بیهقی). صَیروره. (ترجمان القرآن):
چو گشت آن پریچهر بیمار غنج
ببرید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسایی.
جهانی شده فرتوت چو پاغنده سد کیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شده جماش.
بوشعیب.
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب.
فردوسی.
جهان را بخوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم.
فردوسی.
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده و غارت شده و بی نوا گشته. (تاریخ بیهقی).
دانی که چگونه گشت خواهی
اندر پدرت نگه کن ای پور.
ناصرخسرو.
یکی علامه ٔ عصر گشت و دیگری عزیز مصر. (گلستان).
تو آتش گشتی ای حافظ ولی در یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم.
حافظ.
|| دوران پیدا کردن. چرخیدن. گرد کسی گردیدن:
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو برسپهر اختر.
عنصری.
امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید. (تاریخ بیهقی).
گشتن گردون و در او روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست.
ناصرخسرو.
گشتن این چرخ بس ای هوشمند
نیک دلیل است ترا بر فناش.
ناصرخسرو.
گشتن این گنبد نیلوفری
گرنه همی خواهد گشت اسپری.
ناصرخسرو.
نخواهد جز به نامت رفت خامه
نخواهد جز به یادت گشت ساغر.
مسعودسعد.
ندیمان بنشستند و دست به شراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارای نرشخی).
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان.
نظامی.
انجم و افلاک به گشتن درند
راحت و محنت به گذشتن درند.
نظامی.
همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه میکرد. (تذکره الاولیاء عطار).
|| گردش کردن:
بدان بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند در گرد آن مرغزار.
فردوسی.
چو گیو دلاور به توران زمین
بدینسان همی گشت اندوهگین.
فردوسی.
غلامان بسیاری بگشتند و بسیار غنیمت یافتند. (تاریخ بیهقی).
در اقصای عالم بسی گشته ام.
سعدی (بوستان).
|| مراجعت کردن: چون قافله از حج بگشتی علمای ایشان بنزدیک خواجه امام ابوحفص آمدندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 66). || تغیر. تغییر پیدا کردن. متغیر شدن. بدل شدن. مبدل شدن. دیگرگون شدن: گشتن شراب، تغیر آن به سرکه. الرتو؛ بوی دهن گشتن. (از مجمل اللغه): دل هارون بر برامکه بگشت و جعفر را ویحیی را گران گرفت و یحیی هر روز از هارون گرانی میدید. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت.
فردوسی.
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که از خون همه روی کشور بگشت.
فردوسی.
کنون نام کندز به بیگند گشت
زمانه پر از بند و اورند گشت.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1122).
|| مطالعه کردن. (آنندراج):
گشتیم برمسائل دانش تمام و بود
هم نارسا دلائل و هم ناتمام بحث.
عبدالرزاق فیاض (از آنندراج).
|| جستجو کردن. تفحص:
فریدون شبستان یکایک بگشت
بر آن ماهرویان همه برگذشت.
فردوسی.
کتابخانه ٔ عالم ورق ورق گشتم
خط تو دیدم و گفتم که مدعا اینجاست.
میرزا امان اﷲ امانی (از آنندراج).
|| جنگ کردن. مبارزه نمودن. کشتی گرفتن. زد و خورد کردن: پس مردی از لشکر هانی خود را بیرون افکند پیش هامرز و نام او مزیدبن حارث البکری مردی مردانه و دلیر، اندر جنگ با یکدیگر بگشتند. پس مزید هامرز را شمشیری بزد بر کتف راستش. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
فغان کرد [پیران] از آن پس که ای شیرمرد
جهانگیر و شیراوژن اندر نبرد
بیا تا بگردیم هر دوچو شیر
بدان تا که پشت که آرد به زیر.
فردوسی.
همی گشت با هر دو یل پیلسم
به میدان بکردار شیر دژم.
فردوسی.
فور اسکندر را به مبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند. (تاریخ بیهقی). || رسیدن. منتقل شدن: همان روز جمازه ای برسید از شیروی و بادان را فرمود که بیعت از ما اهل یمن بستان که پادشاهی فلان روز به ما [یعنی بشیرویه] گشت. (مجمل التواریخ و القصص). || گزیدن: و گشتن رتیلا را سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه). و با شراب کهنه بر جای مارگشته نهند، دردش بنشاند. (الابنیه عن حقایق الادویه). || گشتن شمس و خورشید زائل شدن آن. به جانب مغرب رفتن:
ز بالا چو خورشید گیتی فروز
بگشتی سپهبد [گودرز] گه نیمروز
می و رود و مجلس بیاراستی
فرستاده را پیش خود خواستی.
فردوسی.
- آشکار گشتن، ظاهر شدن:
تجربتش کرد چنین چند بار
قاعده ٔ مرد نگشت آشکار.
نظامی.
- از جا گشتن، انتقال یافتن به زمین:
طلایه پراکنده بر کوه و دشت
ببد تا سپاه شب از جا بگشت.
اسدی.
- بازگشتن، مراجعت کردن:
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
کسی کو ببیند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتن سزد.
فردوسی.
از کار خیر عزم تو هرگز نگشت باز
هرگز ز راه بازنگشته ست هیچ تیر.
منوچهری.
یک روز به خدمت آمد چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند. (تاریخ بیهقی). بنده را فرمان بود برفتن... و برفت و زشتی دارد بازگشتن. (تاریخ بیهقی). بازگفتی با وی و جواب یافت که چون زشت باشد بازگشتن. (تاریخ بیهقی). و اصحاب اطراف که از درگاه او بازگشتند هر یک به استوار گردانیدن ولایت خویش مشغول شدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107).
هنگام بازگشت همه ره ز برکتست
شب بدروار بدرقه ٔ کاروان شده.
خاقانی (دیوان چ تهران ص 416).
شبانگه کآن شکرلب بازمیگشت
همای عشق بی پرواز میگشت.
نظامی.
حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بر آن هندوی خود ترکتاز.
نظامی.
- برگشتن و بگشتن، رو تافتن. (آنندراج):
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت.
فردوسی.
خربزه پیش او نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
احمدبن عبداﷲ الخجستانی با من بود و از من بگشت. (تاریخ سیستان). و بعد از این چون بهرام چوبین به نهروان رسید و سپاه از خسرو برگشت. (مجمل التواریخ والقصص).
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.
سعدی (ترجیعات).
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای در خاطرم بگماشتی.
سعدی (طیبات).
- || درغلطیدن:
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمیگشت.
سعدی (بدایع).
- بیچاره گشتن، بیچاره شدن. درمانده گردیدن:
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
دقیقی.
- پاره گشتن، پاره شدن: حاتم طائی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره گشتی. (گلستان سعدی).
- پرنیان گشتن، سبز شدن. حریر یا بمانند حریر شدن از سبزه و گل:
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
- پیرامن کسی یا چیزی یا جایی گشتن، دور وی گردیدن:
دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت.
سعدی (بدایع چ فروغی ص 72).
- درگشتن، درغلطیدن: چون کدبانو فاطمه این سخن بشنید، حالتی در وی پیدا شد و بیهوش گشت و از بام درگشت. (اسرار التوحید ص 64).
- ستوه گشتن، عاجز شدن. عاجز گشتن:
در کارها بتا، ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی.
بوشعیب.
- سیر گشتن، سیر شدن. اشباع گردیدن:
زمین شد ز خون سواران سیاه
نگشتند سیر اندر آوردگاه.
فردوسی.
- فرتوت گشتن، پیر شدن:
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
- ممکن گشتن، امکان یافتن: بقوت آن از دست حیرت خلاصی ممکن گشتی. (کلیله و دمنه).
- واقف گشتن،: لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه).

فرهنگ عمید

ارجمند

باارزش، گران‌بها،
صاحب قدر ‌و ‌قیمت، عزیز، گرامی، بزرگوار: ببینیم تا این سپهر بلند / که را خوار دارد که را ارجمند (فردوسی: ۴/۲۰۰)،
مهم، شاخص، عالی،
[قدیمی] لایق، درخور،

فارسی به عربی

ارجمند

جید، عالی، موقر

فرهنگ فارسی هوشیار

ارجمند

با ارج، باارزش، گرانبها، صاحب قدر و قیمت

فرهنگ معین

ارجمند

باارزش، گرانبها، عزیز، گرامی، شایسته. [خوانش: (اَ جú یا جُ مَ) [په.] (ص مر.)]

فارسی به انگلیسی

ارجمند

Dear, Estimable, Excellent, High, Lofty, Noble, Paramount, Redoubtable, Respectable, Reverend, Sublime, Superb, Supereminent, Superior, Valuable, Valued, Venerable, Worthy

گویش مازندرانی

ارجمند

نام دهکده ای در دهستان بالا لاریجان آمل

فارسی به آلمانی

ارجمند

Artig, Brav, Ehrwu.rdig [adjective], Gut

بیوگرافی

انوشیروان ارجمند

انوشیروان ارجمند (متولد ۲۷ مهر ۱۳۲۰ – درگذشته ۲۳ آذر ۱۳۹۳) برادر بزرگتر داریوش ارجمند و همچنین پدر برزو ارجمند و بهار ارجمند بود.او از اواخر دهه ۱۳۴۰ خورشیدی به عنوان بازیگر و کارگردان تئاتر در مشهد فعالیت خود را آغاز کرد.انوشیروان ارجمند چند مدتی به دلیل بیماری قلبی در بیمارستان پارسیان تهران بستری بود و ظهر روز ۲۳ آذر ۱۳۹۳ بر اثر همین بیماری در سن ۷۳ سالگی درگذشت. مراسم خاکسپاری وی در روز ۲۵ آذر همان سال از مقابل تالار وحدت انجام گرفت و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا مدفون شد. در مراسم خاکسپاری وی، جمعی از دولتمردان و هنرمندان ایرانی نیز حضور داشتند. فیلم های سینمایی: یتیم‌خانه ایران، عقاب صحرا، رستاخیز، نیکان و بچه غول، چراغ قرمز، کیفر، تردید، دوشیزه باران، محیا، قاعده بازی، دوئل، صبحانه‌ای برای دو نفر، قارچ سمی، دل نمک، گنج، گفت زیرسلطه من آیید. فعالیت های تلویزیونی: بزم آخر، پشت کوه‌های بلند، سقوط آزاد، شهر دقیانوس، همه بچه‌های ما، نون و ریحون، پنجمین خورشید، چهل سرباز، جابر بن حیان، فرار بزرگ، معصومیت ازدست‌رفته، سایه سکوت، حجر بن عدی، مختارنامه، معصومیت ازدست‌رفته، فرستاده، تفنگ سرپر، میعاد در سپیده‌دم، زیر چتر خورشید، چشم دل، عیاران، روزی روزگاری، امام علی، کمند خاطرات، روایت عشق و هنرنمایی در تئاتر: خورشید کاروان.

معادل ابجد

ارجمند گشتن

1068

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری