معنی از نثرنویسان برجسته ادبیات فارسی
حل جدول
بزرگ علوی
از عاشقان ادبیات فارسی
ویس
برجسته
نمایان و چشمگیر، واقع در سطحی بالاتر
شامخ
نمایان
ترکی به فارسی
ادبیات
لغت نامه دهخدا
برجسته. [ب َ ج َ ت َ /ت ِ] (ن مف مرکب) با افراز برآمده. (ناظم الاطباء). || جسته و جهیده. || چست و چالاک. (فرهنگ فارسی معین). || مناسب و لایق. (ناظم الاطباء). خوب و پسندیده و ممتاز و عالی. (فرهنگ فارسی معین). باموقع. (ناظم الاطباء). || شخص معروف و بزرگ. ج، برجستگان. (فرهنگ فارسی معین).
ادبیات
ادبیات. [اَ دَ بی یا] (ع اِ) دانشهای متعلق بأدب. علوم ادبی. || آثار ادبی.
فرهنگ معین
(اَ دَ یّ) [ع.] (اِ.) آثار ادبی، علوم ادبی.، ~ تطبیقی مطالعه ادبیات به شیوه فرامرزی.، ~ کلاسیک مجموعه آثار با ارزش باقی مانده از سخنوران و نویسندگان کهن هر ملتی.، ~ ِ شفاهی مجموعه آثار فرهنگی رایج در بین مردم اعم از چیستان ها، متل ها، افس
برجسته
جمع تِ) (ص.)، جهیده، برآمده، ممتاز، عالی. [خوانش: (بَ جَ یا ]
فرهنگ عمید
برآمده، بالاآمده، بلندیپیداکرده،
بزرگ و معروف،
مترادف و متضاد زبان فارسی
سرآمد، عالی، عمده، فحل، شاخص، مبرز، متشخص، متمایز، مشخص، ممتاز، مهم، چشمگیر، نمایان، برآمده، محدب، پسندیده، خوب، چالاک، چست
فارسی به عربی
انتفاخ، بارز، بروز، رییس، سائد، سامی، شهیر، ضرب، ملحوظ
فارسی به آلمانی
Beherrschend, Chef (m), Dominantly, Grossartig [adjective], Leiten
واژه پیشنهادی
کارشاخص و ممتاز
معادل ابجد
2374