معنی اسد

لغت نامه دهخدا

اسد

اسد. [اَ س َ] (اِخ) (بنی...) قبیله ای است از نسل سبا. (انساب سمعانی ص 6). یکی از قبائل بزرگ عرب و مشتمل بر بطون بسیار و جد اعلای این قبیله اسدبن خزیمه است. مسکن قبیله عبارت است از قسمتهائی از نجد که در سمت کرخ واقع گشته. گوینداراضیی که اقامتگاه قبائل طی و بنی عقیل شد در ابتدامتعلق به بنی اسد بوده است، بعدها جمعی کثیر از این قبیله بحجاز مهاجرت کرد و در نتیجه قبائل طی و بنی عقیل این اراضی را ضبط کردند. ام المؤمنین زینب (ع) و جمعی از اصحاب نبوی به این قبیله انتساب دارند. قبیله ٔ بنی اسد در سال 9 هَ.ق. بحضور رسول (ص) تشرف یافتند و بمباهات و افتخار میگفتند: «ما پیش از دعوت بخدمت رسیدیم ». این آیه ٔ شریفه در حق آنان نازل شد: یمنون علیک ان اسلموا. (قرآن 17/49). بعد از وفات آن حضرت قبیله ٔ بنی اسد مرتد شد و طلیحه نام از میان آن قوم به ادعای نبوت برخاست. این قبیله پدر شاعر مشهور امرءالقیس را بقتل رسانیده بودند و شاعر مزبور کمر انتقام و خونخواهی پدر را بر میان بست و بجنگ و جدال با آنان پرداخت، داستانهای این وقعه مشهور و معروف است. پس از اسلام هم بنی اسد را با خلفا و دول دیگر ماجراهای بسیار است. مستنجد از خلفای عباسی یزدن بن قماج را مأمور کرد تا آنان را از خاک عراق بیرون کند و محاربات بسیار میان آنها وقوع یافت. پس از مدتی زدوخورد یزدن فیروز شد و جمعی کثیر بقتل رسیدند و بقیهالسیف فرار بر قرار اختیار کردند. دسته ای از مشاهیر و علما از این قبیله ظهور کرده و پاره ای از دول نیز بوجود آمده مانند دولت بنی مزید. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) (میرزا اسداﷲخان). یکی از شعرای هندوستان. پدر او از مردم سمرقند بود و وی در اگره تولد یافته و در دهلی میزیسته است و مورد توجه بهادرشاه شد و «نواب » لقب یافت. اشعار وی بزبان فارسی و اردو است. کتابی هم در انشا دارد و در مدایح علی علیه السلام یک مثنوی بنظم آورده است و دیوان مرتب دارد. از اشعار اوست:
در عشق تو ناله و فغان مشرب ماست
وز آه دل آتشکده ها بر لب ماست
زاهد تو برو بخویشتن باش که ما
دین داده به یار و کافری مذهب ماست.

اسد. [اَ س َ] (اِخ) نام یکی از اصحاب پیغمبر (ص) است. و او بنا بروایتی برادر و بروایت دیگربرادرزاده ٔ خدیجه ٔ کبری است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) ابن یزید شیبانی. یکی از امرای خلفای عباسی. وی در زمان هارون الرشید در سنه ٔ 185 هَ.ق. پس از فوت پدر والی موصل و آذربایجان و ارمنیه شد و در سایه ٔ دلیری و کاردانی مورد اعتماد امین خلیفه ٔ عباسی گردید ولی در سال 196 هَ.ق. بعلت تسامح در امر سوق عساکر بجانب طاهربن حسین و پیشنهاد شرایط متعدده در قبول آن مهم خلیفه بر وی برآشفت و بزندان فرستاد و پس از چندی آزاد شد. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) ابن کرزبن عامر. یکی از اصحاب نبی (ص) است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) ابن فرات. یکی از فقهای مشهور مالکی و صاحب کتاب معروف اسدیه در فقه. وی بسال 203 هَ.ق. قاضی قیروان بود و در کارهای سیاسی نیز بصیرت و مهارت داشت و در تاریخ 212 از جانب زیادهاﷲبن اغلب با لشکر زیاد بفتح صقلیه مأمور گشت و در سنه ٔ وبائی 213 هَ.ق. بدانجا درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) ابن عبیده قرظی. یکی از اصحاب نبوی (ص) است.

اسد. [اَ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ قسری. برادر خالدبن عبداﷲ قسری است که یکی از امرای دولت اموی بود و اسد در عصر هشام بن عبدالملک از جانب برادر خویش بسال 106 هَ.ق. بولایت خراسان مأمور ومنصوب شد. در همین ناحیه و ماوراءالنهر نبردهای بسیار کرد و فتوحات کرد. مردی دلیر و باتدبیر بود و در سنه ٔ 120 هَ.ق. درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) ابن سامان. نام پدر احمد مؤسس دولت آل سامان است. وی از جانب طاهر ذوالیمینین حکمران خراسان ببعض امور مهمه ٔ دولتی مأمور و منصوب شده بود و پس از وی پسران او احمد و نوح از طرف مأمون خلیفه به ولایت فرغانه و سمرقند گماشته شدند و بعدها به مقام سلطنت رسیدند.

اسد. [اَ س َ] (اِخ) ابن عبدالعزّی. ابن قصی بن اسد پدر خویلد. و او پدر خدیجه الکبری زوجه ٔ رسول است. (مجمل التواریخ و القصص ص 238 و 301).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) یکی از احبار بنی قریظه، معاصر تبع اصغر.

اسد. [اَ س َ] (اِخ) (پهلوان...) ابن طغانشاه. شاه شجاع مظفری حکومت کرمان را بدو که یکی از خواص خراسانی وی بود واگذاشت. اسد بتحریک امیر سیورغتمش اوغانی و شاه یحیی بتدریج در کرمان جهت خود بتهیه ٔ اسباب استقلال پرداخت. تا مخدومشاه مادر شاه شجاع در کرمان بود نمیتوانست علناً اظهار عصیان کند ولی همین که آن خاتون از اتباع پهلوان اسد رنجیده بشیراز رفت کار داعیه ٔ سلطنت خواهی پهلوان اسد نیز بالا گرفت. در این اثناء قطب الدین اویس پسر شاه شجاع از پدر خوفناک شده بطرف کرمان رفت وخواست آن شهر را بحیله از پهلوان اسد گرفته بر آنجامسلط شود ولی پهلوان اسد او را بشهر راه نداد و اویس به اصفهان نزد شاه محمود رفت و پهلوان اسد بیشتر بر نخوت و تکبر خود افزود. شاه شجاع در سال 775 هَ.ق. عزیمت کرمان کرد و شهر را در حصار گرفت. در این ضمن شاه یحیی که خود جرأت دخالت مستقیم در قیام بر ضد شاه شجاع نداشت نایب شاه را در شیراز بقیام بر او تحریک کرد و چون این خبر بشاه شجاع رسید سلطان احمد و پسر خود زین العابدین را بمحاصره ٔ کرمان گذاشته بشیراز بازگشت. سلطان احمد در بستن راه آذوقه بر مردم کرمان سعی بلیغ کرد تا آنکه کار بر ایشان و پهلوان اسد سخت شد و نزدیک بود که آن شهر را مسخر کند، اما چون میخواست که پس از گرفتن کرمان، شاه شجاع آنجا را باو واگذارد و شاه شجاع راضی نمیشد عمداً در کار گشودن کرمان سستی کرد و شاه شجاع برادر را بشیراز خواسته دو تن از سرداران خود را به ادامه ٔ حصار شهر فرستادو ایشان بدستیاری مردم شهر کرمان را پس از نه ماه وبیست روز محاصره گرفتند و پهلوان اسد بدست اهالی قطعه قطعه شد (سال 776 هَ.ق.). (تاریخ مغول ص 432).

اسد. [اُ س ُ] (ع اِ) ج ِ اَسد. شیران. (منتهی الارب). || ج ِ اساده.

اسد. [اَ س َ] (اِخ) (خواجه...) خوندمیر در عنوان «گفتار در بیان مبادی احوال شیخ حسن جوری و ذکر نجات یافتن او از زاویه ٔ مهجوری » در زمان امیر وجه الدین مسعود سربداری آورده است: روایتی آنکه خواجه اسد نامی از مریدان شیخ حسن با هفتاد هزار نفر از اهل ارادت متفق گشته بحیله ای که توانستند شیخ را از قلعه ٔ طاق بیرون آوردند وبسبزوار بردند. (حبیب السیر جزو 2 از ج 3 ص 115).

اسد. [اَ س َ] (ع اِ) شیر بیشه. شیر درنده. (غیاث). اجبه. جخدب. اَبغث. مُجشم. جراهم. متبلل. جذع. (منتهی الارب). باقر. مبیح. بهور. بهنس. بیهنس. بهینس. متبهنس. محطم. محتضر. ابولبد. ابوفراس. غضنفر. لیث. حطام. حطوم. ج، آساد، اُسود، اُسُد، اُسد (مهذب الاسماء)، آسد، اسدان، مأسده. (منتهی الارب):
نه دمنه چون اسد نه درمنه چو سنبله ست
هرچند نام بیهده کانا برافکند.
خاقانی.
حکیم مؤمن در تحفه آرد: اسد بفارسی شیر نامند، گوشت او دیرهضم و مورث شجاعت و ضماد پیه او بر کمر و کنج ران و انثیین و قضیب و مقعد مقوی جماع و قطور او باروغن تخم انجره در احلیل جهت نعوظ بی عدیل و طلاء او جهت کلف و زهره ٔ او مقوی باصره و آشامیدن یک دانگ آن که از نر باشد با زرده ٔ تخم نیمبرشت کسی را که از زنان بسته باشند گویند مجرب است و وقت استعمال او را در حین هلال ماه شرط دانسته اند و گویند جلوس بر جلد او جهت رفع نقرس و بواسیر مجربست و بستن پوست او با مو بر گردن اطفال پیش از بلوغ جهت ازاله ٔ صرع و بخور موی او جهت گردانیدن سباع و رفع تب یومی نافع و طلاء پیه و زهره ٔ او بر بدن باعث گریختن سباع از آن شخص وضماد پیه مابین دو چشم او بر روی مورث مهابت در نظرها و قضای حاجات و گذاشتن قطعه ای از جلد او در میان جامه ها مانع کرم زدن او اگر کرم در جامه ها موجود باشد باعث قتل آن و چون یک درهم سرگین او را در شراب حل نموده بمعتادین شراب دهند سبب رفع خواهش ایشان گردد. و گویند شیر از آواز خروس سفید تاجدار میگریزد و مؤلف جامع الادویه از ارسطو نقل میکند که کباب خصیه ٔ شیر بغایت مقوی دل و باه است و چون بشکافند و با بوره ٔ سرخ و مصطکی طبخ نموده خشک کنند و بروغن زنبق چرب کرده و به آب گرم ناشتا بنوشند جهت جمیع دردهای درونی مثل قولنج و مغص و بواسیر و زحیر و درد رحم و دردجگر بغایت مفید است - انتهی. رجوع بتذکره ٔ ضریر انطاکی ص 46 و رجوع بفهرست البیان و التبیین چ حسن السندوبی شود. || در اصطلاح کیمیاویین، طلا. پادشاه فلزات چنانکه شیر پادشاه حیوانات است. (دزی ج 1 ص 21).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) برج پنجم از بروج فلک. (غیاث). خانه ٔ آفتاب. (مفاتیح العلوم).بیت آفتاب. نام صورت پنجم از صور بروج فلکیه است میان سرطان و سنبله و آن را برمثال شیری توهم کرده اند و کواکب آن بیست وهفت است و خارج از صورت هشت کوکب، واز کواکب او قلب الاسد و طرفه است و هر دو از قدر اولند. (از جهان دانش). و عرب آن را لیث نامند. و بعضی اسد را مرکب از هشتادوپنج ستاره دانسته و گفته اند ستاره ٔ قلب الاسد و مجموعه ٔ جبهه و ستاره ٔ زبره و ذنب الاسد در این صورت باشد. شیر فلک. شیر سپهر:
اسد اکنون چو اسد بر فلک است
ای فلک جان تو و جان اسد.
خاقانی.
مه زآن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم.
خاقانی.
تو گوئی اسد خورد رأس ذنب را
گوارنده نامد برآوردش از بر.
خاقانی.
گر اسد خانه ٔخورشید نهند
داشت خورشید کرم خان اسد.
خاقانی.
بدل نغمه ٔ عنقاست کنون
نغمه ٔ جغد بر ایوان اسد.
خاقانی.
خوشه کزو سنبل تر ساخته
سنبله را بر اسد انداخته.
نظامی.
ماه امرداد فارسی (مرداد) مطابق تموز سریانی و آن سی ویک روزاست. «لا» اول آن مطابق است تقریباً با پنجم امردادماه جلالی و بیست وسیم ژویه ٔ فرنگی (یولیوس رومی). در علم احکام نجوم اسد دلالت دارد از خویها و روشها بر: ملک طبع، باهیبت، خشم آلود، سخت دل و لجوج و جافی، مکرگر، دلیر، معجب بر خویشتن، فرامشت گر با بسیار خطا و اندوهها. (التفهیم بیرونی ص 325). و از صورتها و چهره ها بر: تمام بالا و دراز، فراخ بر، پهن روی، سطبرانگشت، باریک دو ران، بلندبینی، فراخ دهان، دندانش یک از یک دور، نیمه ٔ برسوش بزرگتر، خوبروی، گربه چشم، میگون موی، شکم آور. (التفهیم ص 322). و از علتها و بیماریها: اولش قوتست با فزونی و معتدل اندر لاغری و فربهی و به آخرش ضعف است و نقصان، و بیمارناک خاصه از اندرون معده و سستی او و درد چشم و موی از سر شدن و اولش گند دهان. (التفهیم ص 329). و از گروهان مردم و پیشه وران بر: سواران و ضرابان و صیادان با شکره ها. (التفهیم ص 331). و از جایگاهها بر: کوهها و قلعه ها و بناهای بلند و کوشکهای ملوک و بیابانها و سنگ ریزه ها و زمینهای شیرناک. (التفهیم ص 333). و از شهرها و ناحیت ها بر: ترک تا بیأجوج و مأجوج و سپری شدن آبادانی آنجا. و عسقلان و بیت المقدس و نصیبین و مداین و ملطیه و میسان و مکران و دیلم و ابرشهر و طوس و سغد و ترمد. (التفهیم ص 335). و از گوهرها و کاله ٔ خانه ها بر: زره ها و جوشن ها و جامهای ریخته ٔ مرتفع و آنچ بآتش کنند، و زر و سیم و یاقوت و زبرجد. (التفهیم ص 337). و ازجانوران گوناگون بر: اسپان صعب و شیران آموخته و هرچ چنگال دارد و ماران سیاه. (التفهیم ص 339). و از درخت و گیاه بر: کشت های پراکنده و نشاندنیها. (التفهیم ص 341).

اسد. [اَ س َ] (ع مص) ترس یافتن از دیدن شیر. || مانند شیر شدن. شیری نمودن. دلیری نشان دادن.

اسد. [اَ س َدد] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سدید. سدیدتر. || (ص) درست و محکم: امر اسد. (منتهی الارب).

اسد.[اِس ْ س َ] (ع ص، اِ) بُز کلان سال. (منتهی الارب).

اسد. [اُ] (ع اِ) ج ِ اَسَد. شیران. (منتهی الارب).
- اسدالغابه، شیران بیشه.

اسد. [اَ س َ] (اِخ) قبیله ای است از عرب ازد (ازد شنوءه). (انساب سمعانی ذیل اسدی). رجوع به ازد و رجوع بفهرست عیون الاخبار و فهرست البیان و التبیین شود.

اسد. [اَ س َ] (اِخ) یکی از شعرای ایران است. وی در عصر جهانگیرشاه بهندوستان شد و مورد عواطف شاهانه گردید و در تاریخ 1048 هَ.ق. درگذشت. از اوست:
دیروز اسد جامه ٔ هجران تو زد چاک
امروز ز غم مرد و همان جامه کفن شد.
(قاموس الاعلام ترکی).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) نام پسر ربیعهبن نِزار که پدر قبیله ای بوده است. (منتهی الارب).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) پدر قبیله ای از مُضَر پسر خزیمه. (منتهی الارب).

اسد. [اَ س َ] (اِخ) (اتابک...) صاحب دربند در زمان سلطان جلال الدین خوارزمشاه طفلی بود در تحت سرپرستی اتابکی ملقب به اسد. این اتابک بطیب خاطر بخدمت سلطان رسید و در دادن راه عبور بسپاهیان قنقلی و قبچاقی خود پیشقدم شد. جلال الدین هم او را اکرام کرد و قسمتی از اراضی خود را به اقطاع بنام او و صاحب دربند تعیین کرد و جمعی از امرای خویش را بهمراهی او بطرف دربند بفرستادولی این امرای نادان در راه اتابک اسد را بند کردندو چون بدربند رسیدند بیرون حصار شهر را بباد غارت دادند و اتابک اسد بحیله گریخته خود را بداخل باروی دربند رساند و راه ورود آن جمع را بشهر و عبور ترکان را از معبر دربند سد کرد و بواسطه ٔ این سوتدبیر امرای خودسر جلال الدین طرح اتحاد آن سلطان با ترکان قبچاقی و قنقلی مثمر ثمر نشد. (تاریخ مغول ص 127، 128).

فرهنگ معین

اسد

شیر درنده، نام یکی از صورت های فلکی که تقریباً در سمت الرأس قرار دارد و به صورت شیری تصویر شده است، ستاره پر نور این صورت فلکی، قلب الاسد نام دارد که حدود 71 سال نوری از خورشید فاصله دارد، پنجمین برج از برج های دوازده [خوانش: (اَ سَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

اسد

(نجوم) پنمجمین صورت فلکی منطقه‌البروج که در نیمکرۀ شمالی قرار دارد،
پنجمین برج از برج‌های دوازده‌گانه، برابر با مرداد، شیر،

حل جدول

اسد

از صور فلکی، شیرعرب

شیر عرب

مترادف و متضاد زبان فارسی

اسد

حیدر، شیر، ضرغام، ضیغم، لیث، ناهد، نبراس، هژبر، زخرف، زر، طلا، مردادماه

نام های ایرانی

اسد

پسرانه، شیر، نام برج پنجم از برجهای دوازده گانه، برابر با مرداد

عربی به فارسی

اسد

شیر , هژبر , شیر نر , برج اسد

فرهنگ فارسی هوشیار

اسد

شیر درنده، شیر بیشه

فرهنگ فارسی آزاد

اسد

اَسَد، شیر نر یا ماده، شجاع و دلیر، نام برج پنجم از بروج دوازده گانه (جمع: اُسُد).



قَلبُ الاَسَد: وسط تابستان، (مرداد ماه)،

معادل ابجد

اسد

65

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری