معنی اصل
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
ریشه، بنیاد، نژاد، گوهر. [خوانش: (اَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
بن، پی، بنیاد،
نژاد،
قاعده و قانون،
ریشه، ریشۀ درخت،
(حقوق) هریک از مادههای قانون اساسی یا هر قانون دیگر،
آنچه وجودش وابسته به خودش باشد، خودِ چیزی،
بیخ، بن هرچیز، بخش زیرین هر چیز،
خاستگاه،
* اصل کار: [عامیانه] شخص یا چیز مهم و عمده،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
آغازه، بن، ریشه، بیخ، بنیان
کلمات بیگانه به فارسی
ریشه - بن - بیخ
مترادف و متضاد زبان فارسی
اساس، بن، بنیاد، بیخ، پایه، جوهر، ذات، ریشه، سرشت، شالوده، طبیعت، عین، فطرت، کنه، گوهر، لب، مایه، مبدا، منبع، منشا، نژاد، نسب
فارسی به انگلیسی
Authentic, Base, Basis, Birth, Canon, Core, Crux, Derivation, Font, Genesis, Germ, Parent, Heart, Radical, True, Matrix, Meat, Origin, Original, Postulate, Principle, Proposition, Provenance, Real, Soul, Spring, Substance, Thesis
فارسی به ترکی
öz
فارسی به عربی
اجهاد، استهلال، اصیل، ام، بدیهیه، تالیف، جرثومه، جزر، جزع، حقیقی، رادیکالی، عنصر، مبدا، نقطه
عربی به فارسی
خاستگاه , اصل بنیاد , منشا , مبدا , سرچشمه , علت
فرهنگ فارسی آزاد
اَصْل، ریشه، پیّ، بنیاد، منشاء، شرف، عزت، اصالت (جمع: اُصُول)،
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Anspannen, Anspannung (f), Bazillus (m), Belastung (f), Dehnen, Dehnung (f), Echt, Keim (m), Radikal [adjective], Tatsächlich, Wahr, Wirklich, Mutter (f)
معادل ابجد
121