معنی امشی

لغت نامه دهخدا

امشی

امشی. [اِ] (اِ) دارویی از مواد نفتی که آن رابرای دفع حشرات بخصوص مگس با تلمبه بهوا می پاشند.


امشی زدن

امشی زدن. [اِ زَ دَ] (مص مرکب) زدن تلمبه ٔ امشی تا امشی بپاشد.


امشی پاش

امشی پاش. [اِ] (اِ مرکب) تلمبه ای که با آن امشی می پاشند. || (نف مرکب) پاشنده ٔ امشی. کسی که امشی می پاشد.


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن یحیی بن زیدبن یسار ابوالعباس ثعلب النحوی اللغوی الخراسانی. امام کوفیین در نحو و لغت. و ثقه و بادیانت. وی ایرانی و از موالی بنوشیبان است. و چنانکه مرزبانی از مشایخ خویش آورده، مولد ثعلب به سال 200 هَ.ق. و وفات او سیزده شب از جمادی الاولی مانده به سال 291 بروزگار مکتفی بن المعتضد روی داد ودر این وقت نود سال و چند ماه از عمر وی گذشته بود و او یازده خلیفه دید اولین آنان مأمون و آخری مکتفی. و در آخر عمر گوش وی گران شده بود و در مقابر باب الشام در حجره ای که بخریدند و سپس بساختند جسد او بخاک سپردند. و گور ثعلب بدانجا معروف است و مال او بدختر او دادند و آن بیست و یکهزار درهم و دوهزار دینار بود. با دکاکین چند بباب الشام که بهاء آن سه هزار دینار بود. و از پیش نیز هزار دینار او نزد ابوحمد صیرفی ضایع شده بود و این مال را ثعلب باحمد داده بود تا برای او تجارت کند و این خبر عبداﷲبن الحسین القطربلی در تاریخ خویش آورده است. مرزبانی از ابوالعباس محمدبن طاهر طاهری (و ثعلب مؤدب پدر این ابوالعباس، یعنی مؤدب طاهربن محمدبن عبداﷲبن طاهر بود) روایت کند که سبب وفات ابوالعباس ثعلب این بود که بروز جمعه پس از نماز عصر از جامع بخانه بازمیگشت و جماعتی از اصحاب او و ازجمله من از پی وی روان شدیم تا او را بخانه رسانیم و بدر خانه ٔ او از ناحیه ٔ باب الشام رسیدیم، قضا را در این وقت پسر ابراهیم مادرائی از پشت سر سواره می آمد و در عقب او غلام او نیز سوار اسبی دیگر بود و اسب غلام توسنی آغازید و ما بشنیدن آواز سم بکنار راه کشیدیم و ثعلب ابوالعباس را دفتری بدست بود و در آن میدید و بعلت گرانی گوش متوجه و ملتفت اسب نشد و اسب بر وی زد و ثعلب با سر بگَوی که خاک ازآنجا برگرفته بودند درافتاد و برخاستن نتوانست و مااو را بخانه برداشتیم مختلط و شیفته گونه و از درد سر می نالید. این بود سبب وفات او رحمه اﷲ. مرزبانی از احمدبن محمد عروضی آرد که فضل ابوالعباس بر دیگر همعصران وی قوه ٔ حفظ او بود که آن مایه از علوم را که سینه ها بر آن تنگ می آمد از بر داشت. و او و ابوسعید سکری در دو انتها بودند چه ابوسعید سکری تکیه بر کتب داشت و علاوه بر کتب کثیره ای که گرد کرده بود بدست خویش آن مقدار کتاب استنساخ کرد که احدی جز او نکرده است لیکن برخلاف، ابوالعباس ثعلب باتکال و ثقه ای که بحفظ و صفاء ذهن خود داشت هیچگاه دست بکتابی نمی برد.
خطیب گوید، ثعلب از جمعی کثیر از بزرگان ادب سماع دارد ازجمله: محمدبن سلام الجمحی و محمدبن زیاد الاعرابی و علی بن المغیره الاثرم و ابراهیم بن المنذر الحرانی و سلمهبن عاصم و عبیداﷲبن عمر القواریری و زبیربن بکار و جز آنان. و خلقی بسیار از او روایت کنند، مانند محمدبن العباس البریدی و علی بن سلیمان الأخفش و ابراهیم بن محمدبن عرفه نفطویه و ابوبکربن الأنباری و ابوعمر الزاهد و ابوالحسن بن مقسم و احمدبن کامل القاضی و غیر ایشان. و ثعلب می گفت: از قواریری صدهزار حدیث شنوده ام. یاقوت گوید: بخط ابوسالم حسن بن علی خواندم که می نویسد: نقل کرد از خط حسن بن علی بن مقله که ابوالعباس احمدبن یحیی گفت که: در سال شانزدهم آغاز کردم بنظر در عربیت و شعر و لغت و مولد من بسنه ٔ 200 هَ.ق. سال دوم خلافت مأمون بود. و باز ابوالعباس گوید، مأمون را دیدم به سال 204 آنگاه که از خراسان بازمی گشت و او از باب الحدید بیرون آمده و قصد رفتن بقصر رصّافه داشت و مردم در مصلی دو صف بسته بودند و پدر من مرا در آغوش داشت و چون مأمون فرارسید پدرم مرا برداشت و گفت: این مأمون است و امسال نیز سال چهار است یعنی 204 و این سخن تا امروز مرا بخاطر است. و در عربیت ماهر شدم و همه کتب فراء را از بر کردم که حرفی نیز از من فوت نشد و در این وقت بیست و پنج ساله بودم و به علم نحو بیش از دیگر علوم توجه داشتم و آنگاه که کار نحو محکم کردم بشعر و معانی و غریب روی آوردم و ده و اند سال ملازمت ابوعبداﷲبن الاعرابی کردم و بخاطر دارم که روزی او نزد احمدبن سعیدبن سلیم بود و من نیز با وی بودم و جماعتی نیز ازجمله سدری و ابوالعالیه نیز بدانجا بودند و در شعر شماخ سخن بمیان آمد و در معانی شعر او به بحث و سؤال درآمدند و من یک یک را جواب گفتم و در هیچ مسئله درنماندم و ابن اعرابی گوش می داشت و چون در معظم اشعار شماخ بحث بپایان رسید ابن اعرابی با نظر اعجاب و شگفتی در احمد نگریست و مرا با چشم بدو نمود و اشارت بسوی من کرد. ابوالعباس گوید: وقتی در بیماری از ابن ماسویه ٔ طبیب پرسیدم در حمام چه بینی ؟ گفت: باعتقاد من پس از آنکه عمر آدمی از چهل درگذرد اگر میسر شود خوب است تا همه عمر خود در حمام گذراند و باز ابوالعباس گوید به کلمه ٔ الذی نسبت روا نباشد چه او جز به صله تمام نشود و عرب بکلمه ای جزاسم تام نسبت نکنند و الذی و اخوات وی حکایت است و بحکایت نسبت نشاید و در غیبت من از فارس از ابن قادم پرسیده بودند که نسبت به الذی چگونه کنند؟ او گفت: گویند «الذوی » و چون بفارس بازگشتم از همین پرسش کردند و من گفتم: به الذی نسبت جائز نباشد و همین دلیل بگفتم و این جواب من به ابن قادم برداشتند و آنگاه که ما یکدیگر را دیدار کردیم میان ما در این معنی منازعه رفت و او در آخر رای من بپذیرفت. و باز ابوالعباس گوید: برای سماع نزد عالم نقی العلم ریاشی میرفتم وروزی این شعر بر او خواندند:
ما تنقم الحرب العوان منی
بازل عامین حدیث سنی
لمثل هذا ولدتنی امّی.
ریاشی مراگفت: چه گوئی در حرکت بازل آیا بفتح است یا بضم ؟ گفتم: با چون منی این نگویند من ملازمت خدمت تو نه برای این گونه مسائل کنم. بازل َ و بازل ُ هر دو روایت آمده است رفع آن بر سبیل استیناف و خفض بنابر اتباع و نصب آن بر حال است و ریاشی را شرم آمد و خاموش شد. و باز گوید: بمجلس علی بن محمدبن عبداﷲبن طاهر درآمدم مبرّد با جماعتی از اصحاب و کتّاب خود بدانجا بود چون بنشستم محمدبن عبداﷲ مرا گفت: چه گوئی در این قول امری ءالقیس:
لها متنتان خظاتا کما
اکب علی ساعدیه النمر.
گفتم از لحاظ لغت، کلمه های غریب بیت یکی خظاتاست، عرب گوید: لحم خظا یخظا، وقتی که گوشت سخت و پیچیده باشد و این بیت در صفت اسب است و دیگر، اکب علی ساعدیه النمر یعنی در محکمی ساعد پلنگ آنگاه که بر پای تکیه کند و دیگر متن است و آن دو جویچه است از راست و چپ مازه. و اما از لحاظ عربیت، اصل خظاتا خظتا است چون تا متحرک شد الف بعلت حرکت فتحه عود کرد. محمدبن عبداﷲ روی با محمدبن یزید کرد، محمد گفت: اعزّاﷲ الامیر اینجا اراده ٔ اضافه شده است و خظاتا مضاف است. گفتم: احدی این نگفته است. محمدبن یزید گفت: سیبویه گفته است. گفتم اینک سیبویه کتاب او حاضر آرند سپس رو با محمدبن عبداﷲ کردم و گفتم بکتاب سیبویه نیز نیازی نیست آیا میتوان گفت، مررت بالزیدین طریفی عمرو، یعنی نعت شی ٔ را بغیر او اضافه کنیم و عبداﷲ برای سلامت طبعو استقامت قریحه ای که داشت گفت: نه سوگند با خدای این نتوان گفتن و بمحمد نظر افکند و محمد از گفتار بازایستاد و دیگر سخن نگفت و من برخاستم و مجلس بپراکند. یاقوت گوید: لیکن من ندانم چرا این اضافه جائز نباشد و گمان ندارم که کسی بر گوینده ٔ این جمل انکار آرد: رأیت الفرسین مرکوبی زید و رأیت الغلامین عبدی عمرو و رأیت ثوبین درّاعتی زید، و مانند همین امثله است: مررت بالزیدین طریفی عمرو که مضاف بعمرو و صفت زید است و این بر هر متأمل روشن و ظاهر است.
ابوالعباس گوید آنگاه که مازنی مرا بدید و با من در نحو بحث کرد و سپس بسرّمن رأی شد هرگاه بمن پیام فرستادی گفتی برادر تو بتو سلام رساند. و وقتی محمدبن عیسی در حضرت محمدبن عبداﷲ مرا گفت: از آنکه امیر ترا تقدم دهد ما نیز ترا مقدم داریم، من گفتم: ای شیخ من علم درست نکردم تا امرا مرا تقدم دهند بلکه تا علما مرا مقدم شمارند. و باز ثعلب گوید: محمدبن عبداﷲ همواره نبشتی الف درهم واحده و هرگاه دیدی یکی از کتّاب او الف درهم واحد نوشته است آن را بواحده اصلاح کردی و کتّاب او با اینکه با وی همداستان نبودند از ترس و رعایت ادب چیزی نمی گفتند تا روزی مرا گفت: دانی فراء کتاب البهی، که را نوشت ؟ گفتم: نی. گفت: عبداﷲ پدر مرا بامر جدم طاهر. گفتم فراء کتب دیگرنیز برای عبداﷲ تألیف کرده است و ازجمله: کتاب المذکر و المؤنث، گفت در آن کتاب چه گوید؟ گفتم ازجمله ٔ گفته های او در آن کتاب این است که باید الف درهم واحد گفت و الف درهم واحده غلط است. چون این بشنید چشمهای خویش فراخ بگشاد و در من نظر افکند و متنبه گشت و از آن پس کتبه ٔ او بیاسودند. و باز گوید: عبداﷲبن اخت ابی الوزیر رقعه ای بخط مبرّد بمن فرستاد که مبرّد در آن این جمله نوشته بود: ضربته بلا سیف. و از من پرسیده بود آیا این رواست ؟ من در جواب نوشتم: نه سوگند با خدای من این نشنیده ام. و سپس باز ابوالعباس درتأیید قول خود گوید: بی شبهه این غلط است چه خافض بر سر لاء نافیه و غیر آن از حروف درنیاید از آنرو که آن ادات است و هیچ گاه حرفی را بر سر حرفی درنیاورند. عجوزی گوید: با قاسم و حسن، دو پسر عبیداﷲبن سلیمان بن وهب نزد مبرد رفتیم. قاسم مرا گفت: از او چیزی پرس، من بمبرّد گفتم چه گوئی اعزک اﷲ در قول اوس:
و غیّرها عن وصلها الشیب انه
شفیع الی بیض الخدور مدرب.
و مبرد پس از مکث و مهلت و تمطقی گفت: مراد اوس این است که زنان با وی مأنوس شدند و دیگر از وی پرده نمی کردند. پس از آن بمجلس ابوالعباس ثعلب شدیم و چون مجلس بمردمان بینباشت از ابوالعباس همان سؤال کردم، گفت: ابن الاعرابی ما را می گفت که: هاء در انّه راجع بشباب است هرچند مرجع در کلام نیامده است چه آن از سیاق معلوم است و من روی به حسن و قاسم کردم و گفتم: فرق شیخ خود را باشیخ ما بنگرید. حمزه گوید: چون مازنی درگذشت ابوالعباس مبرد جای او گرفت و ذکر مازنی در بغداد و سامرای همچنان برجای و تازه بوده و هیچ کس بر مقام و منزلت او در علم وهنی نیاورد تا آنکه ابن الأنباری در بعض مصنفات خود ذکر مازنی بمیان آورد و قصد وی تحقیر او بود و این از روی تعصبی که برای مذهب کوفیین و عنادی که با طریقه ٔ بصریان داشت کرد تا مازنی را تخفیف و صاحب خود ثعلب را تجلیل کرده باشد. و گفت: شنیدم ابوالعباس ثعلب می گفت: خواستم بمعارضه و مناظره نزد مازنی روم و این بر اصحاب ما [یعنی کوفیین] گران آمد و گفتند چون توئی را نسزد که نزد بصری روی تا فردا بگویند ثعلب تلمیذ مازنی بود و من برای مخالفت نکردن با رأی آنان از قصد خویش بازایستادم. و در این حکایت قصد ابن انباری تجلیل صاحب خویش بود و لیکن او را استخفاف کرده است و باین نیز نایستاد و حتی با خلیل هم همین معاملت کرد و در کتاب خود نوشت که ابوالعباس احمدبن یحیی مرا حکایت کرد که ابوجعفر الرؤاسی کتابی کرد در نحو وفیصل نام نهاد و خلیل آن کتاب را از وی بعاریت خواست و وی کتاب بدو فرستاد و دلیل بر اینکه خلیل نحو از کتاب رؤاسی فراگرفته این است که سیبویه در الکتاب ذکر او آورده و گوید: قال الکوفی -انتهی.
و هرکس این سخنان شنود داند که این گفتارها را جز متعصبی نگوید: در کتاب ابن ابی الازهر بخط عبدالسلام بصری خواندم که روباروی خانه ٔ ابوالعباس ثعلب مردی خانه داشت که در عقل وی خلل راه یافته بود و بیشتر بیرون میشد و بر در خانه می نشست و بمردمان نظاره می کرد، روزی غلام ابوالعباس را دید که نان سیاه خریده بخانه ٔ ثعلب می برد. مرد گفت: ای ابوالعباس چرا خود را نان میده نخری این امساک و بخل و شآمت چیست ؟ ابوالعباس گفت: این از احتیاج و ریختن آبروی نزد مردمان بهتر است. مرد بخندید و گفت: همین نان را مگر جز بآبرو ریختن و دست طلب بدین و آن دراز کردن بدست کرده ای ؟ اگر راست گوئی هیچ از کسان مپذیر. و سپس روی بمن کرد و گفت: یکی گفته است:
زماننا صعب و اخواننا
ایدیهم ُ جامده البذل
و قد مضی الناس و لم یبق فی
عصرک الاّ محکم البخل
و ما لنا بلغه اقواتنا
ما فیه للاسراف من فضل
فضم کفیک علی ملکها
و اطرش السمع عن العذل.
و من از انشاد او این شعر را پس از آن گفتار متعجب شدم. احمدبن فارس لغوی گوید: ابوالعباس ثعلب در اعراب سخنان خویش لاابالی بود چنانکه گاهی که بمجلس درمی آمد و در پیش پای وی قیام می کردیم می گفت: اقعدوا اقعدوا، بفتح الف. ابن کامل قاضی گوید: آنگاه که مبرّد بمرد ابوبکربن العلاف این شعر مرا انشاد کرد:
ذهب المبرّد وانقضت ایامه
و لیلحقن مع المبرّد ثعلب
بیت من الاَّداب اصبح نصفه
خرِباً و باقی النصف منه سیخرب
فابکوا لما سلب الزمان و وطّنوا
للدهر انفسکم علی ما یسلب
ذهب المبرّد حیث لاترجونه
ابداً و من توجونه فمغیب
فتزوّدوا من ثعلب فبکأس ما
شرب المبرد عن قلیل یشرب
واستحلبوا الفاظه فکأنکم
بسریره و علیه جمع محلب
و اری لکم ان تکتبوا انفاسه
ان کانت الأنفاس ممّا یکتب
فلیلحقن بمن مضی متخلف
من بعده و لیذهبن و نذهب.
و ابوالطیب عبدالواحد لغوی در کتاب خویش موسوم بمراتب النحویین گوید که: ثعلب در لغت اعتماد به ابن اعرابی داشت و در نحو بسلمهبن عاصم و از ابن نجده کتب ابوزید را روایت کرد و از اثرم کتب ابوعبیده را و از ابونصر کتب اصمعی را و از عمروبن ابی عمرو کتابهای پدر او را و مردی ثقه و متقن بود و شهرت او از توصیف او کفایت کند وی حجت و دَیّن و وَرِع و مشهور بحفظ و صدق و اکثار روایت و حسن درایت بود و هرگاه که ابن الاعرابی در امری شک میکرد باو می گفت: ای ابوالعباس در این چه گوئی ؟ و این از روی ثقه ای که بغزارت حفظوی داشت می گفت. مولد ثعلب به سال 200 بود و طلب لغت و عربیت بسنه ٔ 216 کرد و خود گوید: در هیجده سالگی بنظر در کتاب الحدود فراء آغاز کردم و در بیست وپنج سالگی مسئله ای از فراء نماند که در حفظ نداشته باشم و موضع آن را در کتاب ندانم و یک کتاب از کتب او نبود که تمام را از بر نکرده باشم. و مرزبانی گوید عبداﷲبن حسین بن سعد قطربلی در تاریخ خود آورده است که: ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب در حفظ و علم و صدق لهجه و معرفت بغریب و روایت شعر قدیم و معرفه نحو بمذهب کوفیین بدان جایگاه بود که کس بدان نرسید و کتب فراء و کسائی تدریس می کرد و در مذهب کوفیین متبحر بود لکن استخراج قیاس نمی کرد و در آن صدد نیز برنیامد بلکه تنها میگفت: فراء چنان گفت و کسائی چنین گفت لیکن آنگاه که دلیل از وی می طلبیدند عمیق نمی نمود. و ابوعلی احمدبن جعفر نحوی دختر او داشت و هر روز بدان ساعت که ثعلب با اصحاب بر در خانه ٔ خویش نشسته بود ابوعلی بادفتر و محبره ای بیرون میشد و از میان اصحاب وی میگذشت و برای خواندن کتاب سیبویه نزد ابوالعباس مبرد می رفت و پدرزن وی بوی عتاب میکرد و میگفت گاهی که مردم ترا بینند که نزد این مرد میروی و درس میخوانی چه گویند؟ و او بعتاب ثعلب التفات نمی کرد. و باز قطربلی گوید که این داماد ثعلب به دینوری مشهور و نیکومعرفت بود و شنیدم که اسحاق بن مصعبی از وی پرسید که از چه روی محمدبن یزید به کتاب سیبویه اعلم از احمدبن یحیی بود؟ او گفت: از آن که محمدبن یزید آن کتاب را از علما فرا گرفت و احمدبن یحیی کتاب را از پیش خود آموخت. و همه ٔ علماء وقت در احمد هم از گاه حداثت سن وی بنظر تقدم مینگریستند. و باز قطربلی آرد که بر احمدزفتی و امساک غالب بود و حتی بنفس خویش تنگ می گرفت و برادر من که دوست و وصی او بود مرا حکایت کرد که وقتی نزد ثعلب رفتم و او حجامت کرده بود و طبقی در پیش داشت در آن سه گرده و پنج تخم مرغ و مقداری سبزی وسرکه، و آن طعام وی بود. گفتم تو حجامت کرده ای اگر رطلی گوشت با بوی افزاران و همان قدر برای عیال دستورفرمائی بهائی گزاف نخواهد. و باز قطربلی از قول احمدبن اسحاق معروف به ابوالمدور حکایت کند که او گفت: مکرر دیدم که ابن الأعرابی در امری شک میکرد و بثعلب میگفت: ای ابوالعباس تو در این چه گوئی ؟ و این از وثوقی بود که ابن الأعرابی بغزارت حفظ وی داشت معهذا اورا ببلاغت وصف نتوان کردن و هروقت او نامه ببعض دوستان یا اصحاب سلطان کردی از حد طباع عامه تجاوز نکردی اما آنگاه که سخن از شعر و غریب و مذهب فراء و کسائی پیش آمدی بدان جایگاه بودی که کس با او برابری نتوانستی. و هیچ طعن طاعنی بر وی راست نیامدی. او و محمدبن یزید دو دانشمند بودند که تاریخ ادب بدیشان ختم شد یا آن که آن دو تن چنان بودند که یکی از محدثین در این شعر گفته است:
ایا طالب العلم لاتجهلن
وعذ بالمبرد او ثعلب
تجد عند هذین علم الوری
فلاتک کالجمل الأجرب
علوم الخلائق مقرونه
بهذین فی الشرق و المغرب.
و مرزبانی میگفت که از صولی شنیدم که عبداﷲبن حسین بن سعد قطربلی این ابیات را بخود نسبت می کرد.
و محمدبن احمد کاتب از احمدبن یحیی نحوی حکایت کند که ابن اعرابی از من پرسید: ترا چند فرزند است ؟ گفتم: تنها دختری و این قطعه برخواندم:
لولا امیمه لم اجزع من العدم
و لم اجب فی اللیالی حندس الظلم
تهوی حیاتی و اهوی موتها شفقاً
و الموت اکرم بذّال علی الحرم.
و پس ابن الاعرابی ابیات ذیل خواندن گرفت:
عمیمه تهوی عمر شیخ یسره
لها الموت قبل اللیل لوانها تدری
یخاف علیها جفوه الناس بعده
و لا ختن یرجی اودّ من القبر.
و از ابوعبداﷲ حکیمی و او از یموت بن المزرع روایت کند که او گفت: ثعلب میخواست ببصره نزد ابوحاتم سجستانی رود لیکن در آن روز انتشار یافت که روزی جمعی از امارد در مجلس ابوحاتم املاء او می نوشتندو یکی از آنان به ابوحاتم گفت: اصلحک اﷲ این لام کدام یک از لامها باشد و بوحاتم گفت: پسرکم، لام کی و ثعلب بشنیدن این خبر از رفتن ببصره منصرف گردید.
وصولی روایت کند که وقتی ما در مجلس ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب بودیم و مردی از وی پرسید که مصدر مسجد معروف چیست ؟ ثعلب گفت: سجود، گفت: از چیزها که در آن جایز نباشد مرا آگاه کن، گفت: جائز نیست گفتن مسجد (بفتح جیم) و بخندید و گفت: اگر غیرجائزها را بشماریم بسی دراز کشد این است که تنها جائزها را برشمرند تا آنکه معلوم گردد که غیر آن جائز نیست. و این مثل آن است که وقتی ابن ماسویه به بیماری دوائی دستور داد و سپس گفت: جوجه و چیزی از میوه ها نیز تناول کن. بیمار گفت: خواهم مرا آگاه کنی که چه چیزها نخورم. ابن ماسویه گفت: مرا مخور و خر مرا هم مخور و غلام مرا نیز مخور و کاغذ بسیاری گرد کن و فردا پگاه نزد من آی تا بنویسم چه این بسی دراز است و با گفتن راست نیاید و بجائی نرسد. و ابوالعباس روزی دیگر گفت: پیری خود بنفسه بیماری باشد و چون بیماری دیگر بوی پیوندد کار صعب و دشوار شود و سپس این ابیات بخواند:
اری بصری فی کل یوم و لیله
یکل و خطوی عن مداهن تقصر
و من یصحب الأیام تسعین حجه
یُغَیِّرْنَه ُ والدهر لایتغیر
لعمری لئن اصبحت امشی مقیداً
لما کنت امشی مطلقاً قبل اکثر.
و ابوبکر محمدبن حسن زبیدی گوید که: ثعلب گفت: محمدبن عبداﷲبن طاهر مرا بمجالست پسر خود طاهر خواند و در خانه ٔ خویش وثاقی جدا برای ما معلوم کرد و وظیفه مقرر داشت و من هر صبح تا ساعت چهارم ِ روز بدانجا بودم و چون گاه طعام میشد بازمیگشتم و طاهر این معنی بپدر خود بگفت و او امر داد الوان طعام دو برابرکردند و چون وقت غذا رسید من برخاستم و بعادت بخانه ٔ خویش رفتم و طاهر این نیز بپدر برداشت و محمد خادم موکل ما را بخواند گفت: بمن خبر رسید که احمدبن یحیی هنگام طعام باز خانه شود و گمان بردم که ماحضر را کم گمان برد و یا گوناگون نبودن طعام او را خوش نیاید فرمان کردم تا ضعف کردند و باز میشنویم که او هنگام خوردن بخانه میشود تو از زبان خویش او را گوی آیا خانه ٔ تو از خانه ٔ ما خُنُک تر یا طعام تو از طعام مابمزه تر است و از قول من بگوی بازگشت تو بخانه زمان طعام بر ما عیب و زشتی باشد و چون خادم این جمله با من بگفت بپذیرفتم و سیزده سال بدین سان گذشت و با این هر روز مرا هفت وظیفه نان خشکار و یک وظیفه درمک و هفت رطل گوشت و علوفه ٔ یک سر دابّه بخانه می فرستادندو هزار درهم نیز مرا مشاهره بود و چون سال فتنه درآمد و کار آرد و گوشت سخت شد کاتب او بمطبخ شرحی از بسیاری مئونهها نوشت و گفت در جریده بنگرد تا بدانچه ناگزیر است اکتفا شود و جریده بدو بردند و آن مشتمل سه هزار و ششصد تن بود و محمد در آن جریده نام کسان دیگر نیز مزید کرد و بر جریده توقیع کرد که من آن نیستم که روزی کس را که بنان من خو گرفته قطع کنم خاصه نان آن کسان را که بمن گفته اند ما را نان ده. بتمام جریده عمل باید کردن یا همه با هم زنده مانیم و یا جملگی با یکدیگر بمیریم.
زبیدی گوید ثعلب را کتبی بزرگوار و قیمتی بود و بعلی بن محمد کوفی یکی از اعیان شاگردان خویش وصیت کرد که کتب او را به ابوکر احمدبن اسحاق قطربلی دهند و زجاج بقاسم بن عبیداﷲ گفت: این کتب بس عزیز و جلیل القدر است بهوش باش که از دست نشود وخیران ورّاق را حاضر آوردند و او آن کتاب را ببهائی نازل تقویم کرد یعنی هر ده دیناری بسه دینار و مجموع آن بسیصد دینار برآمد و قاسم بن عبید بهمان مبلغ تقویم خیران آن کتب از احمدبن اسحاق بخرید. و ابوالطیب عبدالواحدبن علی لغوی در کتاب مراتب النحویین گوید: علم کوفیین به ابن السکیت و ثعلب منتهی گشت و هر دو ثقه و امین بودند و یعقوب [یعنی ابن السکیت] از ثعلب اسن بود و پیش از ثعلب بمرد و نیکوتألیف تر از ثعلب بود لکن ثعلب در نحو از ابن السکیت اعلم بود. ثعلب گوید: روزی نزد ابن السکیت بودم و او از من چیزی پرسید و من بهم برآمدم و ابن السکیت تیزبین بود و فی الحال دریافت و گفت: درهم مشو سوگند با خدای که پرسش من طلب فهم بود نه آزمایش. و احمدبن العسکری در کتاب التصحیف گوید: ابوبکربن انباری ما را از پدر خود روایت کردکه روزی قطربلی بر ثعلب این بیت اعشی میخواند بدین صورت:
فلو کنت فی حب ّ ثمانین قامه
و رقّیت اسباب السماء بسلّم.
ثعلب گفت: خانه ات ویران، آیا هرگز حُبی بهشتاد بالای آدمی دیده ای ؟ این جُب ّ است. و خطیب آرد که ثعلب گفت: دوست داشتم احمدبن حنبل را بینم و چون نزد وی شدم گفت: مطالعات تو در چیست ؟ گفتم: نحو و عربیت و او این قطعه را که از شاعری از بنی اسد است خواندن گرفت:
اذا ما خلوت الدهر یوماً فلاتقل
خلوت و لکن قل علی ّ رقیب
و لاتحسبن اﷲ یغفل ما یری
و لا ان ّ ما تخفی علیه یغیب
لهونا علی الاَّثام حین تتابعت
ذنوب علی آثارهن ّ ذنوب
فیالیت ان ّ اﷲ یغفر ما مضی
فیأذن فی توباتنا فنتوب.
خطیب گوید که: ابومحمد زهری گفت مصیبتی ثعلب را روی داد و من دیر بتعزیت وی شدم چه دیر شنیده بودم سپس نزد او شدم و عذر خواستم. گفت: یاابومحمد ترا حاجت بتکلف عذر نیست. فان ّ الصدیق لایحاسب و العدوّ لایحتسب له. و بخط ابوالحسن علی بن عبیداﷲسمسمی لغوی خواندم که خبر داد ما را ابومحمدبن حسن نوبختی و او از ابوالفتح محمدبن جعفر مراغی نحوی و او از ابوبکربن خیاط نحوی که گفت: روزی نزد ابوالعباس ثعلب بودم کسی از وی پرسید [و در این وقت گوش احمدگرانی گرفته بود] که: صوص چه باشد؟ گفت: صوح بنیان کوه است و مرد سؤال خود اعاده کرد چه میدانست که ثعلب نشنیده است. ثعلب گفت: سوح جمع ساحت است. بار سوم مرد سؤال تکرار کرد و ثعلب گفت: نزدیک شو و دهان بر گوش من نه و بگوی. مرد چنان کرد چون بشنید گفت: آری عرب گوید: رأیت صوصاً علی اصوص ای رجلاً ندلاً علی ناقه کریمه. ابوالقاسم زجاجی از علی بن سلیمان اخفش آرد که ثعلب گفت: رباشی به سال 230 به بغداد آمد و من برای اخذ علم بدیدن وی رفتم، گفت: از تو سوءالی کنم. گفتم: نیک آمد. گفت: آیا روا باشد گفتن نعم الرجل یقوم ؟ گفتم: آری آن نزد همه جائز است چه کسائی در اینجا تقدیر کند و گوید اصل نعم الرجل رجل یقوم است چه کسائی نعم را فعل داند و فراء تقدیر نکند چه نعم را اسم شمارد پس رجل را بنعم رفع دهد و یقوم را صله ٔ رجل گیرد. و صاحب تو سیبویه چیزی تقدیر نکند و او هم نعم را فعل داند لکن یقوم را مترجم یعنی بدل گوید، و ریّاشی خاموش شد. من گفتم: اینک من چیزی پرسم. گفت: بازپرس. گفتم: چه گوئی در یقوم نعم الرجل ؟ گفت: جائز است. گفتم: نه این خطاست نزد همه چه بر مذهب کسائی فعل بر سر فعل درنیاید و بمذهب فراء نیز خطا باشد چه یقوم نزد او صله ٔ رجل است و صله بر موصول مقدم نتواند شد و بمذهب سیبویه صاحب تو نیز خطاست چه آن ترجمه و بدل است و ترجمه ایضاح و تبیین جمله ٔ پیشین باشد و بر مترجم عنه و مبدل منه پیشی نتواند گرفت. ریاشی گفت: من دیریست که عربیت را تارکم از دری دیگر سخن کنیم و من در ایام ناس و اخبار و اشعار درآمدم و وی نیز بدان مباحث درآمد چون دریائی روان. و باز زجاجی روایت کند از علی بن سلیمان الاخفش که او گفت: روزی در خدمت ثعلب بودم و پیش از انقضاء مجلس رفتن خواستم، ثعلب گفت: کجا؟ برای مجلس خلدی [یعنی مبرّد] بس بی تابی، گفتم: نی مرا کاری است، گفت: مبردّ بحتری را برابوتمام تقدم میدهد آنگاه که نزد وی شوی معنی این شعر ابوتمام از وی بازپرس:
أآلفهالنحیب کم افتراق
اظل ّ فکان داعیه اجتماع.
ابوالحسن (یعنی علی بن سلیمان اخفش) گفت: چون بمجلس ابوالعباس مبرّد رسیدم معنی شعر بپرسیدم گفت:معنی این است که: دو محب ّ و دو عاشق بدلال و غنج و تسحب و ناز گاه از هم دوری گزینند و این نه بقصد بریدن از یکدیگر باشد و آنگاه که زمان رحیل نزدیک شود بدوستی پیشین بازگردند و از بیم فراق و ترس طول و درازی زمان جدائی یکدیگر را دیدار کنند پس در این وقت فراق یعنی هراس فراق سبب اجتماع و وصال گردد چنانکه شاعر دیگر گفته است:
متّعا بالفراق یوم الفراق
مستجیرین بالبکا و العناق
کم اسرّا هواهما حذر النا-
س و کم کاتَما غلیل اشتیاق
فأظل ّ الفراق فالتقیا فیَ
َه فراقاً اتاهما باتفاق
کیف ادعو علی الفراق بحتف
و غداهَ الفراق کان النلاقی.
و چون بثعلب بازگشتم پرسید که شعر بر مبرد خواندی ؟ و من جواب و ابیات با وی بگفتم. گفت: تمویه و سفسطه ای غریب آورده ولی کاری از پیش نبرده است، معنی این بیت این است که آدمی گاه فراق محبوب گزیند بامید اینکه از سفر خود غنیمتی آرد و توانگر و مستغنی بمعشوق پیوندد و ازدغدغه و اضطراب سفرها و فرقتها مصون گردد و وصال وی با دوست همیشگی شود نبینی که در بیت دوم گوید:
و لیست فرحه الاوبات الا
لموقوف علی ترح الوداع.
و این نظیر آن معناست که گوینده ای دیگر گفته و ابوتمّام از او برده است:
و اطلب بعدالدّار عنکم لتقربوا
و تسکب عینای الدموع لتجمدا.
و این عین آن است.
و باز گوید: روزی بحلقه ٔ اصحاب خویش درآمد و در میان آنان جز پیران و بزادبرآمدگان نبودند و ثعلب بدین بیت تمثل کرد:
الا ربما سؤت الغیور و برّحت
بی الأعین النجل المراض الصحائح
فقد سأنی ان الغیور یودّنی
و ان ّ ندامای الکهول الجحاجح.
و من گفتم: هذا واﷲ ملیح جدّاً.
و جحظه در امالی خویش آورده است که: روزی در مجلس ثعلب بودیم یکی از حاضرین گفت: یاسیّدی ! بعجده چه باشد؟ ثعلب گفت: در کلام عرب چنین کلمه ای نشناسم. مرد گفت: من آن را در شعر عبدالصمدبن المعذل یافته ام آنجا که گوید:
اعاذلتی اقصری ابع جدتی بالمین.
و ثعلب عظیم خشم گرفت و گفت: دو گوش وی گیرید و سخت بمالید و یا سوگند خورد که دیگر بار بحلقه ٔ ما حاضر نیاید، و ما گوش وی گرفته بفشردیم. ابومحمد عبدالرحمان بن احمد زهری گوید: میان من و ابوالعباس ثعلب دوستی و مودتی استوار بود و من در کارهای خود از وی استشاره میکردم، روزی بوی گفتم:از آزار همسایگان خواهم که از این محله بمحلتی دیگرنقل کنم. گفت: ای ابا محمد عرب را مثلی است که گوید: صبرک علی اذی من تعرف خیر من استحداث ما لاتعرف. و ابوعمر الزاهد گوید: ابوالعباس ثعلب وقتی این دوبیت مرا خواند:
اذاما شئت ان تبلو صدیقاً
فجرّب ودّه عند الدّراهم
فعند طلابها تبدو هنات
و تعرف ثم ّ اخلاق المکارم.
و خطیب گوید: میان مبرد و ثعلب منافرات و نبردهای ادبی بسیار بود و مردم نیز در امرآن دو و گزیدن یکی بر دیگری بر دو فرقه بودند و هر فرقه یکی را بر دیگری تفضیل می نهادند، و روزی کسی نزد ثعلب آمد و گفت: یا ابوالعبّاس مبرد ترا هجا گفته است و این شعر برخواند:
اقسم بالمبتسم العذب
و مشتکی الصب الی الصب
لو اخذ النحو عن الرب ّ
مازاده الاّ عمی القلب.
گفت: از من این شعر ابوعمروبن العلاء را بدو رسان:
یشتمنی عبد بنی مسمع
فصنت عنه النفس و العرضا
و لم اجبه لاحتقاری به
من ذا یعض ّ الکلب اِن عضّا.
و ابوالعباس محمدبن عبیداﷲبن عبداﷲبن طاهر گوید: پدرم عبیداﷲ گفت: در مجلس برادرم محمدبن عبداﷲبن طاهر بودم، ابوالعباس ثعلب و مبرد نزد وی آمده بودند. برادرم محمد مرا گفت: این دو شیخ با هم بدینجا آمده اند، بگوی تا با یکدیگر بمناظره درآیند و آن دو در مسئله ای از علم نحو که من نیز بدان آشنا بودم ببحث پرداختند و من نیز در مباحثه ٔ آنان انبازی کردم تا بحث آنان به اموری باریک و دقیق کشید و من آن سخنان درک نمیکردم و چون نزد محمد بازگشتم گفت: کدام یک را فاضلتر دیدی ؟ گفتم: آن دو در مسئله ای جدال کردند و من نیز در مناظره ٔ آنان شرکت جستم سپس سخنان آنان لطیف و غامض شد و من درنیافتم که چه گویند و برای شناختن ایشان مردی اعلم از آن دو بایدو من آن مرد نیستم. برادرم گفت: آفرین بر تو باد اعتراف بجهل نیکوتر، تا حکمی بناصواب.
و ابوعمر زاهد مرا گفت: از ابوبکربن السراج پرسیدم: کدام یک از ثعلب و مبرد اعلم باشد؟ گفت: چه گویم درباره ٔ دو کس که عالم میان آن دو بخشیده است ؟ و باز ابوعمر گوید در مجلس ابوالعباس ثعلب بودم و او از بحث و ابحاث بستوه شده بود شیخی ریش به حنا کرده با ثعلب گفت: اگر دانی که بر افاده ٔ مردمان ترا چه مزد و پاداشی باشد بر تحمل آزار اینان شکیبائی آری. گفت: اگر این نبود از چه بار این رنج میبردم ؟ و بدین شعر تمثل کرد:
یغایین َ بالقضبان کل مفلّج
به الظلم لم یفلل لهن غروب
رضاباً کطعم الشهد یحلو متونه
من الضر او غصن الأراک قضیب
اولائک لولاهن ماسقت نضوه
لحاج و لااستشعلت برد جنوب.
و ابوبکربن مجاهد گوید: نزد ابوالعباس ثعلب بودم واو مرا گفت: اصحاب قرآن بقرآن مشغول شدند و رستگار گشتند و اصحاب حدیث بحدیث گرائیدند و رستگاری یافتندو من بزید و عمرو سرگرم شدم و ندانم که کار من بدان سر چون باشد و من از نزد وی بازگشتم و بدان شب رسول را صلی اﷲعلیه وسلم در خواب دیدم و بمن فرمود: سلام من به ابوالعباس بازرسان و بگوی ترا علمی مستطیل است. رودباری گوید: مراد رسول صلی اﷲعلیه وسلم از کلمه ٔ مستطیل این است که کلام بعلم او یعنی نحو کامل شود و خطاب به نحو زیب و جمال گیرد و بار دیگر گفت که مقصود آن است که همه ٔ علوم بنحو نیازمند است. و خطیب گوید ابوالعباس این قطعه انشاد کرد:
بلغت من عمری ثمانینا
و کنت لا آمل خمسینا
و الحمدﷲ و شکراً له
اذ زاد فی عمری ثلاثینا
و اسأل اﷲ بلوغاً الی
مرضاته آمین آمینا.
یاقوت از کتاب محمدبن عبدالملک تاریخی در اخبار نحویین نقل کند که: ابوالعباس احمدبن یحیی بن زید [کذا]بن ثعلب شیبانی نحوی فاروق نحویین و عیارگیر لغویین از کوفیین و بصریین است و از همه بزبان راست تر و بشأن و منزلت برتر و به نام بلند آوازه تر و بقدر رفیعتر و بعلم درست تر و بحلم فراخ تر وبحفظ و یاد استوارتر و به حظ و نصیب دین و دنیا بهره مندتر است. و مفضل بن سلمهبن عاصم مرا گفت: احمدبن یحیی ثعلب نحوی برتبه ٔ ریاست ادب رسید و از سال 225 طلبکاران ادب بخدمت وی پیوستند و گوید که از ابراهیم حربی شنیدم که می گفت: مردمان در اسم و مسمی چیزها گفتند لکن من برای خود و شما جز گفته های ثعلب را نپسندم. و گوید: ابوالصقر اسماعیل بن بلبل شیبانی ذکر ابوالعباس نزد الناصر لدین اﷲ [کذا] الموفق باﷲ برادر معتمد خلیفه کرد و او ابوالعباس را اجری و راتبه ٔ سلطانی و کافی مقرر داشت و این عمل وی نزد اهل علم و ادب پسندیده آمد، و یکی از ادبا در این معنی درباره ٔ ابوالصقر و ثعلب گوید:
فیا جبلی شیبان لازلتما لها
حلیفی فخار فی الوری و تفضل
فهذا لیوم الجود و السیف و القنا
و انت لبسط العلم غیر مبخّل
علیک اباالعباس کل ّ معوّل
لأنک بعد اﷲ خیر معوّل
فککت حدود النحو بعد انغلاقه
و اوضحته شرحاً و تبیان مشکل
فکم ساکن فی ظل نعمتک التی
علی الدهر ابقی من ثبیر و یذبل
فاصبحت للاخوان بالعلم ناعشاً
و اخصبت منه منزلاً بعد منزل.
و تاریخی وفات ثعلب را چنانکه ما گفتیم آورده است. و گوید بعض اصحاب ثعلب در رثاء او گفته اند:
مات ابن یحیی فماتت دوله الأدب
و مات احمد انحی العجْم والعرب
فان تولی ابوالعباس مفتقدا
فلم یمت ذکره فی الناس و الکتب.
و یاقوت گوید: تاریخی را در رثاء ثعلب شعری است و آن را مادر ترجمه ٔ تاریخی آورده ایم. و باز تاریخی آرد که: حدیث کرد مرا ابوالحصین البجلی که اهل کوفه گویند: مارا سه فقیه است در نسقی که کس مانند آن سه ندیده است: ابوحنیفه، ابویوسف و محمدبن الحسن. و سه نحوی نیزبدانگونه، ابوالحسن علی بن حمزه ٔ کسائی و ابوزکریا یحیی بن زیاد الفرّاء و ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب. تا این جاست آخر نقل ما از کتاب تاریخی. و محمدبن اسحاق الندیم در کتاب الفهرست آورده است که ازجمله ٔ کتب ثعلب است: کتاب المصون فی النحو جعله حدوداً. کتاب اختلاف النحویین. کتاب معانی القرآن. کتاب مختصر فی نحو سمّاه الموفقی. کتاب القراآت. کتاب معانی الشعر. کتاب التصغیر. کتاب ما ینصرف و ما لاینصرف. کتاب ما یجزی و مالایجزی. کتاب الشواذ. کتاب الوقف و الابتداء. کتاب الهجاء. کتاب استخراج الالفاظ من الاخبار. کتاب الأوسط. کتاب غریب القرآن، لطیف. کتاب المسائل. کتاب حدّالنحو. کتاب تفسیر کلام ابنهالخس ّ. کتاب الفصیح و ذکر ان ّ الفصیح تصنیف ابن داود الرقی و ادعاه ثعلب و هذا له ترجمه. قال و لأبی العباس مجالسات و امال املاها علی اصحابه فی مجالسه، تحتوی علی قطعه من النحو و اللغه و الاخبار و معانی القرآن و الشعر رواها عنه جماعه. و عمل ابوالعباس قطعه من دواوین العرب و فسر غریبها کالاعشی و النابغتین و غیرهم. و از ثعلب از معنی این جمله پرسیدند که گویند لااکلمک اصلاً. گفت: معنی آن قطع میکنم آن را از بیخ باشد و این ابیات بخواند:
بأهلی من لایقطع البخل رغبتی
الیه و من یزدادعن رغبتی بخلا
و من قد لحانی الناس فیه فأکثروا
علی ّ فکل ّ الناس مضطغن ذحلا
و امنحه صفو الهوی و لوانه
علی البحر یسقی ما سقیت به سجلا
و مازلت تعتادین ودّی بالمنی
و بالبخل حتی قد ذهبت به اصلا.
و در امالی ابوبکربن محمدبن القاسم الأنباری خواندم که گوید: ابوبکر این شعر احمدبن یحیی نحوی را برای ما انشاد کرد:
اذا کنت قوت النفس ثم هجرتها
فلم تلبث النفس التی انت قوتها
ستبقی بقاء الضب فی الماء او کما
یعیش لدی دیمومه البید حوتها.
و گوید: ابوالحسن بن البراء بر روایت قطعه ٔ فوق ابیات ذیل را افزوده است:
اغرک انی قد تصبرت جاهداً
و فی النفس منی منک ما سیمیتها
فلو کان ما بی بالصخور لهدّها
و بالریح ماهبت و طال خفوتها
فصیراً لعل اﷲ یجمع بیننا
فاشکو هموماً منک کنت لقیتها.
این است آنچه در امالی آمده است و ندانم شعر از ثعلب است یا ثعلب آن را انشاد کرده است جز اینکه در این کتاب چنانکه ملحوظ افتاد گوید:احمدبن یحیی راست -انتهی. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 133). و ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 38، 54، 64، 73، 79، 107، 109، 111، 116، 117، 130، 131، 145، 146، 148، 153، 154، 157، 162، 163، 170، 172، 176، 178، 180، 182، 183، 186، 187، 180، 182، 183، 186، 187، 193، 198، 201، 202، 204، 208، 242، 254، 255، 279، 329، 347، 355، 361) (روضات الجنات ص 56) (ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 31).

فرهنگ معین

امشی

(اِ) [انگ.] (اِ.) محلول حشره کش.

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

حشره کش

مایکش (صفت اسم) آلت و ابزاری که برای کشتن حشرات مانند پشه مگس ساس و غیره بکار برند، داروی سمی که برای کشتن حشرات استعمال شود از قبیل امشی و غیره.

معادل ابجد

امشی

351

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری