معنی خموشی
لغت نامه دهخدا
خموشی. [خ َ] (حامص) سکوت. صموت. خاموشی. (یادداشت بخط مؤلف):
که هر مرغ را هم خموشی نکوست.
فردوسی.
تا نشسته بر در دانش رصدداران جهل
در بیابان خموشی کاروان آورده ام.
خاقانی.
بگفتن با پرستاران چه کوشی
سیاست باید اینجا یاخموشی.
نظامی.
اگر گوشم بگیری تا فروشی
کنم در بیعت بیعت خموشی.
نظامی.
یکی کم گفتن است و نه خموشی.
شیخ عطار.
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است.
همه وقت کم گفتن از روی کار
گزیده ست خاصه درین روزگار.
امیرخسرو دهلوی.
پشیمان ز گفتار دیدم بسی
پشیمان نگشت از خموشی کسی.
امیرخسرو دهلوی.
خموشی پاسبان اهل راز است
ازو کبک ایمن از چنگال باز است.
وحشی.
خموشی پرده پوش راز آمد
نه مانند سخن غماز آمد.
وحشی.
چو دل را محرم اسرار کردند
خموشی را امانتدار کردند.
وحشی.
استنصات
استنصات. [اِ ت ِ] (ع مص) طلب خموشی و سکوت کردن.
خمشی
خمشی. [خ َ م ُ] (حامص) خموشی. خاموشی. خامشی. سکوت. (یادداشت بخط مؤلف).
فارسی به انگلیسی
Hush, Muteness, Reticence, Still, Taciturnity
مترادف و متضاد زبان فارسی
سکوت، سکون، صمت، ناگویایی،
(متضاد) گویایی
صمت
خاموشی، خموشی، سکوت،
(متضاد) گویایی
بیزبانی
الکنی، گنگی، لالی، خموشی، سکوت، خجولی، بیعرضگی،
(متضاد) گویایی،
ساکت شدن
آرام شدن، آرمیدن، آسودن، خاموش شدن، خموشی گزیدن، آرام گرفتن
خاموشی
خموشی، سکوت، صمت،
(متضاد) شلوغی، گویایی، اطفا، تاریکی،
(متضاد) روشنایی، روشنی
حل جدول
سکوت
فارسی به عربی
صمه
انگلیسی به فارسی
فرانسوی به فارسی
خموشی , خاموشی , سکوت , ارامش , فروگذاری , ساکت کردن , ارام کردن , خاموش شدن.
معادل ابجد
956