معنی امید
لغت نامه دهخدا
امید. [اُ / اُم ْ می] (اِ) در پهلوی، اُمِت. در پازند، اُمِذ. (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین). آرزو. (حاشیه ٔ برهان قاطع) (ناظم الاطباء).رجاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). رجو. رجاوه. مهه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مرجاه. (منتهی الارب). امل. امله. ترجی. ارتجاء. ترجیه. آرمان. (از یادداشتهای مؤلف):
بامّید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
بر افروخت رودابه را دل ز مهر
بامّید آن تا ببیندْش چهر.
فردوسی.
بنالید و سر سوی خورشید کرد
بیزدان دلش پر ز امّید کرد.
فردوسی.
امیدم چنانست کز کردگار
نباشی جز از شاد و به روزگار.
فردوسی.
از لب تو مر مرا هزار امید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن.
عنصری.
همه بر امید اعتماد مکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید. (تاریخ بیهقی).
هر امّید را کار ناید ببرگ
بس امّید کانجام آن هست مرگ.
اسدی.
پناه روانست دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد...
ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
ز دوزخ گذار و بفردوس امید.
اسدی.
یکی نهاده بُوَد گوش بر امید سرود
یکی چشیده بُوَد داغ بر امید کباب.
قطران.
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر آن
باین امید که گفتم بسیت باید بود.
ناصرخسرو.
بهاران بر امّید میوه ٔ خزانی
زمستان بر امّید سبزه ٔ بهاری.
ناصرخسرو.
آنرا که بر امّید آن جهان نیست
این تیره جهان شهره بوستان است.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 192).
مرا ای پسر عمر کوتاه کرد
فراخی امید و درازی امل.
ناصرخسرو.
و در این امید پیر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). بر درگاه ملک مقیم شده ام و آنرا قبله ٔ حاجات و مقصد امید ساخته. (کلیله و دمنه).
مرا وصال نباید همان امید خوش است
نه هرکه رفت رسید و نه هرکه کشت درود.
سنایی.
که دایم چو دارای با اعتمید
شتابد سویم چون بمقصد امید.
اثیر اخسیکتی.
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کزدلم شکسته تر است ؟
خاقانی.
تا چند نان ونان که زبانم بریده باد
کآب امید بود امید عطای نان.
خاقانی.
بر در امّیدشان قفلی از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده اند.
خاقانی.
بیاد ماه با شبرنگ می ساخت
بامّید گهر با سنگ می ساخت.
نظامی.
بر امّید رخ چون آفتابت
چو سایه می گذارم روزگاری.
عطار.
خوش است درد که باشد امید درمانش
درازنیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
خار تا کی، لاله ای در باغ امّیدم نشان
زخم تا کی، مرهمی بر جان دردآگین من.
سعدی.
یاری بدست کن که بامّید راحتش
واجب بود که صبر کنی برجراحتش.
سعدی.
بامّید بیشی نداد و نخورد.
(بوستان).
چو کم را نخوردی بامّید بیش
کمت نیز ترسم گریزد ز پیش.
امیرخسرو.
عدوش اگر ز درخت امید می طلبد
بود ز ساحت او رجعتش بخف چنین.
ابن یمین.
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشید.
شرف الدین علی یزدی.
الهی غنچه ٔ امّید بگشای
گلی از روضه ٔ جاوید بنمای.
جامی.
یا مرا در امیدوعده ٔ تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.
گلخنی قمی.
ببازوی دل زور غم می برم
که زنجیر امّید در هم درم.
ظهوری (از آنندراج).
|| چشم داشت. انتظار. توقع. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). چشم داشت و انتظار و نگرانی و توقع. (ناظم الاطباء). بیوس. برمو. پرمو. پرمور. پرموز. (از یادداشتهای مؤلف). انتظار برای چیزهای خوب. توقع و چشم نیکی از مردم و از هر چیزی داشتن. مقابل بیم که انتظار شر است:
شوم پیش او گر پذیرد نوید
به نیکی بود هر کسی راامید.
فردوسی.
مبخشای بر هرکه رنجت از اوست
وگرچند امّید گنجت از اوست.
فردوسی.
شما را بدو چیست اکنون امید
که برناورد هرگز از شاخ بید.
فردوسی.
همانا تیره گشتی روی خورشید
اگر وی زیستی روزی بامّید.
(ویس و رامین).
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امّید دیدار.
(ویس و رامین).
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن.
(ویس و رامین).
نبینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل برآرد...
بامّید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند.
(ویس و رامین چ مینوی ص 362 و 363).
تا جان در تن است امید صدهزار راحت است. (تاریخ بیهقی). گفت [موسی] ای بیچاره در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه چرا گریختی ؟ (تاریخ بیهقی). آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود و اندیشمند چنانکه هیچوقت او را چنین ندیده بودم و میگفت چه امید ماند. (تاریخ بیهقی).
کسی را کجا زندگانی بود
ز خردی امید جوانی بود
امید جوان تا بود پیر نیز
بجز مرگ و امّید پیران چه چیز؟
اسدی.
فردی که نیست جز که به جدّاو
امّید مر ترا و مرا فردا.
ناصرخسرو.
هر کجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحت بود معالجه ٔ او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). امید من در صحبت دوستی تو همین بود. (کلیله و دمنه).
هیچ کافر را بخواری منگرید
که مسلمان بودنش باشدامید.
مولوی.
گر شود بیشه قلم دریا مدید
مثنوی را نیست پایانی امید.
مولوی.
دست انابت بامید اجابت بدرگاه حق جل و علا بردارد. (گلستان).
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را بطبیعت شناس بنمایی.
(گلستان).
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
سعدی.
|| اعتماد و اعتقاد. (ناظم الاطباء). اعتماد. استواری. (فرهنگ فارسی معین). اطمینان:
هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید.
فردوسی.
چنانست امیدم بیزدان پاک
کجا سر بیارم بدین تیره خاک.
فردوسی.
نه بکس بود امید و بر کس بیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
پیش تو گر بی سروپا آمدیم
هم بامید تو خدا آمدیم.
نظامی.
بدین امّیدهای شاخ درشاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ.
نظامی.
بضاعت نیاوردم الا امید.
سعدی.
|| وعده:
یکی نامه ای بر حریر سپید
نوشتند پر بیم و چندی امید.
فردوسی.
خواهی امّید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم.
سنایی.
از درازی وعده و امّید فرسوده شود
شیر را چنگال و دندان پیل را خرطوم و یشک
وعده و امّید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طائی ّ و معن از تو برشک.
سوزنی.
|| طمع. (منتهی الارب).طمع و آز. (ناظم الاطباء):
فردات امید سندس خضر و ستبرقست
وامروز خود بزیر حریری و ملحمی.
ناصرخسرو.
با لطف تو هم نشد گسسته
امّید بهشت کافران را.
خاقانی.
امید خواجگیم بود بندگی ّ تو جستم
هوای سلطنتم بود خدمت تو گزیدم.
حافظ.
|| گمان. (یادداشت مؤلف): روز دیگر گرمگاه سلطان در خرگاه خویش آسایش داده بود طشت داری بامید آنکه سلطان خفته است با قومی می گفت چه بی حمیت قومند این سلجوقیان... (راحهالصدور راوندی). || بمجاز، محل پناه. ملجاء. مطمع. (از یادداشتهای مؤلف):
چو تو شاه نشنید کس در جهان
امید کهانی ّ و فر جهان.
فردوسی.
|| در اصطلاح مسیحیان، آرزو و انتظار ازبرای چیزهای نیک و مقاصد پسندیده وبخصوص انتظار ازبرای نجات و برکات آن در این جهان وجهان آینده که بتوسط لیاقت مسیح انجام می پذیرد. (ازقاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب شود.
- امیددارنده، طَمِع. (منتهی الارب).
- امیدسوز، ناامیدکننده.
- امیدسوزی، ناامید شدن. از بین رفتن امید.
- امید و باک، وعده و وعید:
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امّید و باک.
فردوسی.
- بیم و امید، وعید و وعده. ترس (بخاطر مجازات و پادافراه) و توقع و انتظار داشتن (بخاطر پاداش یافتن و بخشش):
چو هوشنگ و تهمورس و جمّشید
کز ایشان جهان بد به بیم و امید.
فردوسی.
جهاندار کسری چو خورشیدبود
جهان را از او بیم و امّید بود.
فردوسی.
بدارای کیهان و هرمزد و شید
برزم و ببزم و به بیم و امید.
فردوسی.
برو مرغ پران تو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امّید دان.
فردوسی.
- بیم و امید دادن، ترسانیدن و وعده دادن. وعید و وعده دادن: امیر پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی).
- پرامید، آرزومند:
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر زخنده دلی پرامید.
فردوسی.
چوبشنید گفتار او کرگسار
پرامّید شد جانش از شهریار.
فردوسی.
- پیک امید، قاصدی که خبری خوش آورد.
- ناامید، مأیوس:
سیاهان از آن کار دندان سفید
ز خنده لب رومیان ناامید.
نظامی.
مشو ناامید ار شود کار سخت
دل خود قوی کن بنیروی بخت.
نظامی.
سیاه مرا هم تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید.
نظامی.
امید هست پرستندگان مخلص را
که ناامید نگردند زآستان اله.
(گلستان).
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
- ناامیدی، یأس. حرمان:
دادم بباد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه ؟
خاقانی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخارم.
سعدی.
سر از ناامیدی برآورد و گفت.
(بوستان).
بآخر سر از ناامیدی بتافت
کسی دیگرش تا طلب کرد یافت.
(بوستان).
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
- نُمیدی (مخفف ناامیدی و نومیدی):
روی امیدت بزیر گرد نمیدیست
گرْت گمانست کاین سرای قرار است.
ناصرخسرو.
ورجوع به ناامید و ناامیدی و نومید در همین ترکیبات شود.
- نومید (مخفف ناامید)، ناامید. مأیوس. بتنگ آمده.و رجوع به ناامید و ناامیدی و نُمیدی در همین ترکیبات و به ترکیبات زیر شود: امید افگندن. امیدبخش. امیدبرآمدن. امید برآوردن. امید برخاستن. امید بر دل نشستن. امید بریدن. امید بریده. امید بستن. امید دادن.امید داشتن. امید در جان شکستن. امید را پی بریدن. امید را پی کردن. امید کردن. امید کوته شدن. امیدگاه. امید گرفتن. امید گسستن. امید گسلیدن. امیدلیس. امیدمند. امیدوار. امیدوار شدن. امیدوار کردن. امیدوارگردانیدن. امیدواری. امیدواری دادن. امید و بیم.
امید. [اُ] (اِخ) (دماغه ٔ...) دماغه ٔ امید نیک. قطعه ٔ انتهایی افریقا را از طرف جنوب غربی تشکیل میدهد و از سوی مغرب باقیانوس اطلس و از جنوب به اقیانوس هند و از سمت شمال به رودخانه ٔ ارانژ و از سوی شرق بجبال استورم و رودخانه ٔ کی محدود است. در این قطعه سلسله جبالی در امتداد یکدیگر از سواحل جنوبی شروع میشود و از سوی مغرب بسوی مشرق امتداد می یابد. این منطقه امروزه یکی از ایالات جمهوری افریقای جنوبی را تشکیل میدهد. دماغه ٔ امید در سال 1477 م. بوسیله ٔ بارتولومو دیاس (1450- 1500 م.) دریانورد پرتقالی کشف گردید. (از لاروس) (از قاموس الاعلام ترکی).
فرهنگ معین
آرزو، چشمداشت. [خوانش: (اُ مّ) (اِ.)]
فرهنگ عمید
آرزوی روی دادن امری همراه با انتظار تحقق آن، چشمداشت،
* امید بستن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) خواهان چیزی یا کسی شدن،
* امید داشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) امیدوار بودن، انتظار داشتن،
حل جدول
آرزو، چشم داشت
مترادف و متضاد زبان فارسی
آرزو، امل، امیدواری، انتظار، توقع، چشمداشت، رجا،
(متضاد) نومیدی، یاس
فارسی به انگلیسی
Dream, Expectancy, Expectation, Hope, Promise, Prospect
فارسی به ترکی
ümit, umut
فارسی به عربی
امل، توقع، ثقه
نام های ایرانی
پسرانه، انتظار، آرزو، اشتیاق یا تمایل به روی دادن یا انجام امری همراه با آرزوی تحقق آن، تکیه گاه، محل پناه
گویش مازندرانی
آبستن
فرهنگ فارسی هوشیار
آرزو، خواسته آرزو، رجاء، آرمان، متوقع
فارسی به ایتالیایی
speranza
فارسی به آلمانی
Die hoffnung, Treuhand, Vertrauen
واژه پیشنهادی
داشتن باور به نتیجه مثبت اتفاقها یا شرایط، در زندگی است
معادل ابجد
55