معنی اکتناف

لغت نامه دهخدا

اکتناف

اکتناف. [اِ ت ِ] (ع مص) حظیره ٔ شتران ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گرد چیزی درآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). احاطه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پناه گرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || (اِمص) پناه داری:
کی گذارد حافظ اندر اکتناف
که کسی چیزی رباید از گزاف.
مولوی.
|| شوغاه ببافتن شتر را از شاخ درخت. (از تاج المصادر بیهقی).


مکتنف

مکتنف. [م ُ ت َ ن ِ](ع ص) پناه جوینده و یک سوشونده.(غیاث)(آنندراج). || کسی و یا چیزی که احاطه می کند و محصور می سازد.(ناظم الاطباء):
حرص و کین هست از طباع مختلف
مر مرا بر چار ضد شد مکتنف.
(منسوب به مولوی، مثنوی چ رمضانی ص 121).
و رجوع به اکتناف شود. || مددگار.(ناظم الاطباء).


توهم

توهم. [ت َ وَهَْ هَُ] (ع مص) گمان بردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در وهم انداختن و گمان بردن. (آنندراج). دروهم انداختن. (غیاث اللغات). انگاشتن. گمان بردن. گمان کردن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). ادراک معنی جزئی مختص به محسوسات. (از تعریفات جرجانی). در اصطلاح حکماء قسمی ادراک است و آن ادراک معانی جزئی غیرمحسوس موجود در ماده است. مانند: کیفیات و اضافات مخصوص به امور جزئی، بنابراین شرط است در آن که ادراک شده امری جزئی باشد، چنانکه در احساس و تخییل شرط است لیکن حضور ماده در قوه ٔ وهمیه شرط نیست چنانکه در احساس لازم است و نیز اکتناف هیئت شرط نیست بخلاف تخییل که اکتناف هیئت در آن لازم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِ) خیال و وهم و تصور و گمان و پندار و ظن و شک و شبهه و احتمال. (ناظم الاطباء). توهم یا تجسم خیال، شخص در رؤیا صور ذهنی خود را دارای حقیقت خارجی میداند. چنانکه همین اعتقاد را هنگام بیداری نسبت به خیالات خود پیدا کند، می گوئیم دچار توهم است. پس توهم یا تجسم خیال وقتی دست میدهد که خیالات و تصورات بجای ادراکات حسی گرفته شوند. (روانشناسی از لحاظ تربیت دکتر سیاسی چ 3 ص 188):
توهم هست عزرائیل و فضلت هست میکائیل
چو اسرافیل شد منطق خرد جبریل باطیران.
ناصرخسرو (دیوان ص 360).
آن به علاج از تن خود زهر برد
وین به یکی گل ز توهم بمرد.
نظامی.
- در توهم بودن، در وهم و خیال بودن. (ناظم الاطباء).


احساس

احساس. [اِ] (ع مص) دریافت. درک کردن. دریافتن. (منتهی الارب). دیدن و یافتن. (المصادربیهقی). || دانستن. آگاه شدن. (منتهی الارب). || دیدن. (زوزنی). || احساس، درک چیزی است با یکی از حواس. اگر احساس با حس ظاهری باشد آن را مشاهدات گویند و اگر با حس باطن باشد وجدانیات. (تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: احساس، بکسر الهمزه هو قسم من الادراک. و هو ادراک الشی ٔ الموجود فی الماده الحاضره عند المدرک مکنوفه بهیئآت مخصوصه من الاین و الکیف و الکم و الوضعو غیرها فلابد من ثلاثه اشیاء حضور الماده و اکتناف الهیئآت و کون المدرک جزئیاً. کذا فی شرح الاشارات. و الحاصل ان الاحساس ادراک الشی ٔ بالحواس الظاهره علی ما یدل علیه الشروط المذکوره و ان شئت زیاده التوضیح فاسمع ان الحکماء قسموا الادراک علی ما اشار الیه شارح التجرید الی اربعه اقسام: الاحساس، و هو ما عرفت. والتخیّل، و هو ادراک الشی ٔ مع تلک الهیئات المذکورهفی حال غیبته بعد حضوره ای لایشترط فیه حضور الماده، بل الاکتناف بالعوارض و کون المدرک جزئیاً. و التوهم، و هو ادراک معان جزئیه متعلقه بالمحسوسات. و التعقل، و هو ادراک المجرد عنها کلیاً کان او جزئیاً - انتهی. و لا خفاء فی ان الحواس الظاهره لاتدرک الاشیاء حال غیبتها عنها و لا المعانی الجزئیه المتعلقه بالمحسوسات و لا المجرد عن الماده. بل انما تدرک الاشیاء بتلک الشروط المذکوره و ان المدرک من الحواس الباطنه لیس الا الحس المشترک. فانه یدرک الصور المحسوسه بالحواس الظاهره. و لکن لایشترط فی ادراکه حضور الماده فادراکه من قبیل التخیل لایشترط حضور الماده. و لذا قیل فی بعض حواشی شرح الاشارات ان التخیل هو ادراک الحس المشترک الصور الخیالیه لا الوهم. فانه یدرک المعانی لا الصور فادراکه من قبیل التوهم. و اما ادراک العقل فلا یکون الا من قبیل التعقل، فانه لایدرک المادیات فثبت ان الاحساس هو ادراک الحواس الظاهره. و التخیل هو ادراک الحس المشترک. و الوهم هو ادراک التوهم. و التعقل، هو ادراک العقل و اﷲ تعالی اعلم. هذا! و قد یسمی الکل احساساً، لحصولها باستعمال الحواس الظاهره او الباطنه. صرح بذلک المولوی عبدالحکیم فی حاشیه القطبی فی مبحث الکلیات. و بالجمله، فللاحساس معنیان، احدهما الادراک بالحواس الظاهره و الاَّخر بالحواس الظاهره او الباطنه. و اما التعقل فلیس احساساً بکلا المعنیین.
- احساس کردن، بیافتن. دریافتن.

فرهنگ معین

اکتناف

زیر پر گرفتن، احاطه کردن. [خوانش: (اِ تِ) [ع.] (مص م.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اکتناف

پناه گیری، پناهیدن

فرهنگ فارسی هوشیار

اکتناف

پناه گرفتن

فرهنگ عمید

اکتناف

پناه گرفتن، پناهگاه ساختن،
احاطه کردن،
پناه دادن،

حل جدول

اکتناف

پناه گرفتن


پناه گرفتن

اکتناف

معادل ابجد

اکتناف

552

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری