معنی ایستادن

لغت نامه دهخدا

ایستادن

ایستادن. [دَ] (مص) پهلوی «استاتن »، ایرانی باستان، «اوی - شتا» جزو اول پیشوند و جزو دوم مشتق از «ست » (شت لهجه ٔ جنوب غربی) در اوستا «ستا» (ایستادن). (از حاشیه ٔ برهان چ معین). اقامت کردن و درنگی کردن و منتظر شدن. (ناظم الاطباء). حوصله کردن. صبر کردن. شکیبایی نمودن. توقف و درنگ کردن:
بدو گفت بیژن مرا خواب نیست
مخسب ای برادر زمانی مایست.
فردوسی.
نخستین قدم سوی مغرب نهاد
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد.
نظامی.
گرفتم کز افتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا ایستی.
سعدی.
اگر تو هزاری و دشمن دویست
چو شب شد در اقلیم دشمن مایست.
سعدی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
- به جنگ ایستادن، در جنگ شدن:
درآمد برابر به جنگ ایستاد
بر آن دشمنان چشم خود برگشاد.
فردوسی.
- به حرب ایستادن، در جنگ شدن:
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یازند.
ناصرخسرو.
|| قرار گرفتن. جایگزین شدن: چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). تا آنکه حق بایستد بر جای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). آخر شب به لشکرگاه خاقان رسیدند و بر همان ترتیب ایستادند و بهرام با آن دویست مرد آهسته راند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 81). و هفت سال رستم به ترکستان بایستاد و همه کشور خراب کرد پس به ایران بازآمد. (مجمل التواریخ و القصص).
- بازایستادن، توقف کردن. واماندن. (ناظم الاطباء). متوقف شدن: راه رشد خود رابندید و آن بار که در او شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازایستاد. (تاریخ بیهقی). امروز که مسهل خورد زیادت شد دیگر روز بازایستاد. (چهارمقاله). و رجوع به همین کلمه شود.
- || منتهی شدن. کشیدن. ختم شدن: که بسیار گفتار و دردسر باشد ندانم که کار کجا بازایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
|| بکار رفتن. مورد استفاده قرار گرفتن: صفت روغنی که بجای خضاب بایستد. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). تدبیر لطیف یعنی کم خوردن بجای فصد بایستد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تبی را که به استفراغ بلغم حاجت باشد، روزه و گرسنگی و کم غذایی بجای این استفراغ بایستد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || شدن. گشتن. گردیدن: امیر گفت الحمدﷲ، و سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). چون این قاعده کارها بر این جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). هر چند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد. (تاریخ بیهقی). ملک این بشنود تازه ایستاد و در حال سجده ٔ شکر گزارد. (کلیله و دمنه). || برپا شدن و قایم شدن. (آنندراج). برپا شدن و قیام کردن و برخاستن، ضد نشستن. (ناظم الاطباء). برخاستن. سرپا بودن. مقابل نشستن. (فرهنگ فارسی معین). اصلخمام. اصلخداد. (منتهی الارب). نهوض. انتهاض:
به پیش صف دشمنان ایستاد
همی برکشید از جگر سردباد.
فردوسی.
سرانجام برگشت پیروز و شاد
به پیش پدر باز شد ایستاد.
فردوسی.
سپاه ایستاده چنین بر دو میل
جهانی پر از اسب و مردست و پیل.
فردوسی.
|| بازماندن. (آنندراج). توقف. (المصادر زوزنی).متوقف شدن و ماندن. (ناظم الاطباء). سکون در مقابل حرکت نکردن. جمد. جمود:
ایستادن بخشم بر در او
این بنفرین سیاه روخ چکاد.
حکاک.
ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما پیش از این که گفتی برداری و فرو نهی، ناچار بایستادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود
نه کامگار من از ایستادن و رفتار.
ناصرخسرو.
فرعون آوازی شنید که این رود نیل را در فرمان تو کردم اگر گویی بایستد. (قصص الانبیاء ص 89). او را بگوی که این زمستان نخواهد آسیای تو ایستادن و این زمستان یخ نخواهد کرد. (انیس الطالبین). || توکل کردن: و گفت مؤمن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آنست که ایستاده است با خداوند خویش. (تذکره الاولیاءعطار). || ثبات ورزیدن. پافشاری کردن. ثبوت. ثبات. (دهار). (فرهنگ فارسی معین). مقاومت کردن.جد کردن. پایداری کردن. ثابت ماندن. استوار گردیدن:
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
شهید.
از لشکر طاهر بسیار کشته شدند و عبدالرحمان بایستادتا کشته شد و طاهر سرش برگرفت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). مردمان سواد را دل با عجم بود هرکسی بایستادند و آن کس که در سرای او بود بکشتند و بچاه فروافکندند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). پس در تمام کردن بنافرمان دادی و بجد بایستادی تا آن شهر یا بنا تمام گشتی. (نوروزنامه).
هر که با جان نایستاد برزم
وانکه در پیشگه بحق ننشست.
مسعودسعد.
|| دوام یافتن. بر جای ماندن: و قوت سقمونیا سی چهل سال بایستد. (الابنیه عن حقایق الادویه). || اقدام در کاری کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن. مشغول شدن.سرگرم گردیدن: به امر خدای عزوجل از میان وی شتری بیرون آمد ماده سرخ موی و بچه از عقب وی دوان بود چون بچه بیامد بانگی کرد و به علف خوردن ایستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). ساسان بمرد و بابک بکار پدر ایستاد بمهتری آن روستاها و نگاه داشتن آتش خانه و همه ٔ اصطخر. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
چون گورواردایم بر خوردن ایستادی
ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی.
ناصرخسرو.
بنی اسرائیل همه اندر معاصی کردن ایستادند و بتی را همی پرستیدند. (مجمل التواریخ و القصص). هر پنج برادر با هم برفتند بکوه برهمنان و آنجا بتعبد بایستادند تا آخر عمر. (مجمل التواریخ و القصص).پس چون در کار ایستادند (در کار بناء کعبه) ابراهیم بسریانی گفت هب لی کبیا؛ یعنی سنگ مرده، اسماعیل گفت هاک الحجر. (مجمل التواریخ و القصص). چون نزدیک اورسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود بخوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).... غوغا دو گروه شدند و با لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202).
در چاره ٔ کارش ایستادند
وز کار وی آن گره گشادند.
نظامی.
در جستن گوهر ایستادم
کان گندم و کیمیا گشادم.
نظامی.
- درایستادن، شروع کردن:
امیر پرسید از حدیث حسنک... من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج تا آنگاه که از مدینه به وادی القری بازگشت بر راه شام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182). رجوع به همین کلمه شود.
- || توجه کردن. عنایت نمودن. مشغول شدن:
این نشان ظاهر است این هیچ نیست
باطنی جوی و بظاهر درمایست.
مولوی.
|| فرجه دادن. امان دادن:
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان برکن کشان جز پوست نیست.
مولوی.
|| قطع شدن. بند آمدن.
- ایستادن آب یا باران، بازماندن آب و باران از حرکت و ریزش.
- ایستادن باد، از حرکت بازماندن هوا. آرام شدن و خوابیدن جریان هوا.
- ایستادن خون یا اشک، بند آمدن آن. رَق.
|| اقدام کردن. گرد آمدن. تجمع کردن:
ناستاد کس پیش او در به جنگ
نجستند با او یکی نام و ننگ.
فردوسی
بدین ایستادند و گشتند باز
فرستاده و شاه گردن فراز.
فردوسی.
- اندر زیادت ایستادن، رو به ازدیاد نهادن: چون بخانه رسیدم گوسپند و آنچه داشتم اندر زیادت ایستاد از نتایج و از شیر و از فربهی تا مال من بسیار شد از برکات او. (تاریخ سیستان).
- ایستادن بتدبیر چیزی یا کاری، در صدد آن برآمدن. در چاره ای کوشیدن: عباسه اندر تدبیر آن ایستاد که چون کند تا بخلوت با جعفر بتواند بود. (تاریخ بخارا).
- ایستادن بجای کسی، قرارگرفتن در جای او. نیابت کسی کردن. بجای کسی قرار گرفتن.
- ایستادن براه، روانه شدن. راهی شدن. حرکت کردن:
گسی کردش و خود براه ایستاد
سپاه و سپهبد از آن کار شاد.
فردوسی.
- ایستادن بر چیزی یا امری، قرار گرفتن. همداستان شدن. توافق کردن: و با یکدیگر میکوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادم. (تاریخ بخارا). مردمان گرد آمدند و گفتند... پس بر آن بایستادند که ملک بهرام را ندهند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- ایستادن بر کاری، مواظبت. (تاج المصادر بیهقی).
- با کسی ایستادن، جانبداری کردن. طرفداری کردن: چون بنزد او [ابوالعباس]اندرآمدند سلام کردند و بنشستند. ابوالعباس گفت ای مردمان شام شما چرا با بنی امیه ایستادید و سوی بنی هاشم نیامدید. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- برایستادن، برنشستن. سوار شدن «: وثب عمر الی أتان فنکحها»؛ معنی آن است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضایح ص 274). رجوع به این کلمه شود.
- در میان ایستادن، واسطه قرارگرفتن: رسولان اندر میان ایستادند و صلح کردند. (تاریخ سیستان).
- راست ایستادن، درست شدن. اصلاح شدن. جذول. (منتهی الارب): چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد و کشت و کار جهان راست بایستاد و خلق جهان بفراخی افتادند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- فروایستادن، بازایستادن. ترک کردن. اکتفا کردن: محمودیان فرونایستادند از تضریب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222).تا بدانجایگاه که در باب پیری محتشم... چنین تخلیطها کرد... و پس از آن فروبایستاد و هم در باب وی و دیگران اعزاز می کرد. (تاریخ بیهقی).
- کس بر کس نایستادن، هر کس سر خود گرفتن. در اندیشه ٔ کار خود بودن: گفتند چنین کنیم و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد. (تاریخ بیهقی). هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند کس مر کس را نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). حمله کردند به نیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی به گریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638).
|| دست کشیدن. ترک کردن.
- از جنگ ایستادن، دست کشیدن از آن. خودداری کردن از آن: عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186).
- از گناه بازایستادن، ترک گناه کردن. گناه نورزیدن. خودداری کردن از ارتکاب گناه: و گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه ٔ دروغزنان بود. (تذکره الاولیاء عطار). و رجوع به بازایستادن شود.

فرهنگ معین

ایستادن

برخاستن، توقف کردن، پایداری، عمل کردن. [خوانش: (دَ) (مص ل.)]

فرهنگ عمید

ایستادن

سرپا بودن،
برپا شدن، برخاستن،
درنگ کردن، توقف کردن،
[مجاز] مقاومت کردن،
اقامت کردن،
شدن،

حل جدول

ایستادن

اقامه

مترادف و متضاد زبان فارسی

ایستادن

قیام،
(متضاد) جلوس، نشستن

فارسی به انگلیسی

ایستادن‌

Rise, Stand, Stop

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

ایستادن

التزم به، توقف، موقف، وقف

فرهنگ فارسی هوشیار

ایستادن

شکیبائی نمودن، توقف و درنگ کردن، حوصله کردن، صبر کردن

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

ایستادن

Andauern, Ausstehen, Bude (f), Gestell (n), Leiden, Stehen, Anhalten, Aufhalten, Aufhören, Befolgen, Einhalten, Einhalten [verb], Halt (m), Halt

واژه پیشنهادی

ایستادن

ستادن

معادل ابجد

ایستادن

526

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری