معنی ایفاد

فرهنگ معین

ایفاد

[ع.] (مص م.) فرستادن، روانه کردن، ایفاد مراسله.

فرهنگ فارسی هوشیار

ایفاد

فرستادن روانه کردن (مصدر) فرستادن روانه کردن: ایفاد مراسله.

لغت نامه دهخدا

ایفاد

ایفاد. (ع مص) برآمدن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). مشرف شدن و برآمدن بر آن. (ناظم الاطباء). || سر برآوردن آهوبره و گوش استیخ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند کردن آهو سر خود را و استیخ کردن گوشهای خود را. (ناظم الاطباء). || شتافتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || بلند گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند شدن چیزی. (از ناظم الاطباء). || وفد فرستادن. (تاج المصادر بیهقی). برسولی فرستادن نزد کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرستادن. روانه کردن. مراسله. (فرهنگ فارسی معین).


ارسال

ارسال. [اِ] (ع مص) فرستادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (غیاث). گسیل کردن. گسی کردن. ایفاد. فارسیان، ارسال را بر تحفه و سوغات استعمال کنند. (غیاث از مصطلحات): شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314).
ارسال نیازم همگی ناز تو رد کرد
من خوب فرستادم و او خوب فرستاد.
سالک یزدی.
|| فرستادن به پیغام: ارسال رُسل. (منتهی الأرب)
نهفته بوسه به پیغام می کند ارسال
نگینش را حجرالاسود از ره تعظیم.
سنجر کاشی.
|| فروهشتن. فروگذاشتن بخود. (منتهی الأرب). || رها کردن. (منتهی الأرب). || برگماشتن. || بسیارآب کردن شیر. تسمیر. (تاج المصادربیهقی). || بسیارشیر گردیدن. (منتهی الأرب). صاحب شیر شدن از مواشی خود. || صاحب گله ها شدن. (منتهی الأرب). || زدن، چنانکه داستان را: ارسال مثل، داستان زدن. مثل زدن. مثل آوردن. تمثل جستن. ضرب المثل. || ارسال علق، زالو انداختن. || ارسال در حدیث، آنست که اسناد نباشد، مثلاً راوی گوید: قال رسول اﷲ (ص) و نگوید حدثنا فلان عن رسول اﷲ (ص). (تعریفات جرجانی).
- ارسال داشتن و ارسال کردن، فرستادن.


شتافتن

شتافتن. [ش ِ ت َ] (مص) شتابیدن. عجله کردن. به شتاب رفتن. تیزی کردن در رفتن. تعجیل. تاختن.عجله. اِرقِداد. اِستِکارَه. اِعثیجاج. اِکراب. اِکعاب. اِنصاف. اِنکِداد. ایحاف. ایخاف. ایفاد. ایفاض.تَعَجﱡل. تَعجیل. تَقَهوُس. تَکَدﱡس. تَمَرﱡغ. تَنَزﱡع. تَنَزّی. تَنَقﱡث. تَنقیث. تَوَهﱡس. تَهییک. خَذَم. ذَمیان. رَمع. رَمَع. رَمَعان. طَهق. عَجرَمَه.عَجَل. عَجَلَه. قُطور. قَهوَسَه. کَور. کَهف. لَعط. مَرط. مُغاوَلَه. مَغر. مَنکَظَه. نَکَظ. نَکظ. نَکظَه. وَشق. وَشک. هَبَص. (منتهی الارب):
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
وز آنجا دلاور به هامون شتافت
بکشت ازتگینان کسی را که یافت.
فردوسی.
که چندین به گفتار بشتافتم
ز گوینده پاسخ فزون یافتم.
فردوسی.
از آن چون بزرگان خبر یافتند
به پیش سیاووش بشتافتند.
فردوسی.
اعیان و روزگار دولت وی [عبداﷲبن محمدبن طاهر] به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه هاکه زودتر بباید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248).امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت بازآمد و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208). چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سرکار رسد. (تاریخ بیهقی).
کس از دانش و دین او سر نتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت.
نظامی.
اِجفال، شتافتن شترمرغ. (از منتهی الارب).اِستِعمال، شتافتن خواستن. (ترجمان القرآن). اِمراط؛ شتافتن شترماده. (منتهی الارب). تَعجیل، شتافتن در کاری. (ترجمان القرآن). حَفد؛ شتافتن در خدمت. (ترجمان القرآن). عَتَل، سوی بدی شتافتن. قَدیان، شتافتن اسب. هَذب، شتافتن مردم و جزآن. (منتهی الارب). و رجوع به اشتافتن و شتابیدن شود. || بیقراری کردن. بی صبری کردن. || مستعد و سرگرم شدن. (از آنندراج):
پری چهره هر پنج بشتافتند
چو با ماه جای سخن یافتند.
فردوسی.
|| روی آوردن: خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من [احمدبن ابی داود] بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). || حمله بردن. تاخت بردن:
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی.
سعدی.

فرهنگ عمید

ایفاد

فرستادن، گسیل داشتن، روانه کردن،

حل جدول

ایفاد

فرستادن


فرستادن

ایفاد

مترادف و متضاد زبان فارسی

ایفاد

ارسال، فرستادن


ارسال

ایفاد، فرستادن، اعزام، روانه، گسیل


فرستادن

ارسال‌داشتن، اعزام، ایفاد، راهی کردن، صدور، گسیل

معادل ابجد

ایفاد

96

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری