معنی باجی
لغت نامه دهخدا
باجی. [جی ی] (ص نسبی) منسوبست به باجه که جایگاهی است از نواحی افریقا در دومنزلی تونس. (سمعانی). منسوبست به باجه که نام دو قصبه واقع در افریقاست. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). || منسوبست به باجه که از شهرهای اندلس است. || منسوبست به باجه که قریه ایست از قریه های اصفهان. (سمعانی).
باجی. (اِخ) محمدبن ابی معتوج، از مردم باجهالزیت در ساحل و از خره ٔ رصفه است. در آن نشو و نما کرده و از شاگردان محمدبن سعید ابروطی بوده است. حاضرجواب و بدیهه گو و شجاع بود و در حق ابوحاتم زینی و هجاء او گفته است:
ابا حاتم سدّ من اسفلک
بشی ٔ هو الشطر من منزلک.
(از معجم البلدان).
باجی. (اِخ) (الباجی) (القاضی) (403- 474 هَ. ق.) ابوالولید سلیمان بن خلف بن سعدبن ایوب بن وارث التجیبی المالکی الاندلسی الباجی.وی از علما و حفاظ اندلس بود و در مشرق اندلس ساکن میبود و در حدود سال 426 هَ. ق. بمشرق سفر کرد و باابوذر هروی در مکه سه سال بماند و چهار بار اعمال حج را بجای آورد. آنگاه ببغداد شد و در آنجا سه سال بماند و بتدریس فقه و قرائت حدیث پرداخت. در آنجا گروهی از بزرگان علما مانند ابوطیب طبری و شیخ ابواسحاق شیرازی را ملاقات کرد و یک سال در موصل با ابوجعفر سمنانی اقامت گزید و فقه را بدو می آموخت و رویهمرفته وی در مشرق 13 سال بماند و کتابهای بسیار تصنیف کرد، از آنجمله اند: کتاب المنتقی، احکام الفصول، التعدیل والتجریح، سنن المنهاج و غیره. وی یکی از پیشوایان مسلمین است. زادگاهش بشهر بطلیوس است و در المریه بمرد و در رباط که بر ساحل دریاست مدفون گردید. کتاب المنتقی وی، شرحی است بر موطاء امام مالک که در آن احادیث موطاء را شرح کرده و بر آن فروع نیکو افزوده است. جزئی از این کتاب به اهتمام ابن شقرون در مصر در هفت جزء بسال 1914 م. چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 511- 512). و رجوع به ابوالولید سلیمان شود.
باجی. [جی ی] (اِخ) علی بن محمدبن عبدالرحمان باجی ملقب به علاءالدین (631- 714 هَ. ق./ 1234- 1315م.). عالم علم اصول ومنطق و از مردم مصر. وی در عصر خود در فن مناظره قویترین افراد بود و در هیچ بحثی فرونمی ماند. او راست مختصراتی در علوم متعدد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 695).
باجی. [جی ی] (اِخ) ابومروان محمدبن احمدبن عبدالملک لخمی باجی. رجوع به ابومروان محمد در همین لغت نامه و رجوع به عیون الانباء ج 2 صص 67- 68 شود.
باجی. [جی ی] (اِخ) عبدالعزیز مسلمهبن الباجی. اصل وی از مردم باجه ٔ مغرب و از بزرگان و اعیان اندلس بشمار و معروف به ابن الحفیداست. وی در طب و ادب شهرتی بسزا داشت و او را شعری نیکو بود و شاگرد مصدوم و طبیب بارگاه مستنصر بود و در خدمت دولت وی در مراکش درگذشت. (عیون الانباء ج 2 صص 79- 80). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
باجی. (اِخ) ابومحمد، محمدبن عبداﷲبن محمدبن علی باجی اندلسی. اصلش از باجه ٔ افریقاست. در اشبیلیه سکونت گزید. ابوموسی محمدبن عمر حافظ اصفهانی وابوبکر حازمی در «فیصل » فرزند او ابوعمر احمدبن عبداﷲ را باین شهر نسبت داده است. اما ابوالفضل محمدبن طاهر او را به شهر «باجه ٔ» اندلس نسبت داده و سپس ابومحمد عبداﷲبن عیسی حافظ اشبیلی آنرا رد کرده گوید ازباجه ٔ افریقاست و حافظ عبدالغنی بن سعید او را در حرف «ن » در کلمه ٔ «ناجی » ثبت کرده است و گوید اندلسی ازاهل علم بود و از وی حدیث نوشتم و او نیز از من بگرفت و نوشت. وی ساکن اشبیلیه بود. و دیگری گفته است ابوعمربن عبدالبر، و جز وی از او روایت کرده اند و در حدود سال 400 هَ. ق. درگذشته است. (معجم البلدان).
باجی. (اِخ) ابوالولیدبن فرضی. رجوع به ابوفرضی و عبداﷲبن یوسف بن نصر، معجم البلدان و فهرست الحلل السندسیه ج 2 و سمعانی ورق 57 الف شود.
باجی. (اِخ) مسعودی. رجوع به مسعود البیجی شود.
باجی. (هندی، اِ) لفظ هندی بمعنی حصه ٔ طعام که بتقریب شادی یا ماتم بخانه ٔ مردم میفرستند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شوره. (ناظم الاطباء). القرف، شوره. (الفاظ الادویه ٔ هندی).
باجی. (اِخ) ابوحفص عمربن محمودبن غلاب مقری باجی. ابوطاهر سلفی گوید: از باجه ٔ افریقا و اهل قرآن و صالح بود. مولدش را پرسیدم گفت رجب 434 هَ. ق. بباجهالقمح بود نه در باجه ٔ اندلس، و در صفر 520 درگذشت. (از معجم البلدان).
باجی. (ترکی، اِ) در ترکی بمعنی خواهر و همشیره. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواهر (خراسان). از ثقات ایران مسموع شده که این لفظ مخصوص خطاب بخواهر است نه مرادف آن، چنانکه بعضی گمان برده اند. اشرف گوید:
بر تو زیبد که خراج از همه خوبان گیری
شاه حسنی ّ و ترا لیلی و شیرین باجی.
نواب که باشد بجهان تاراجی
چسپان شده اختلاط او با باجی
زرها گیرد ز وجه فرج لولی
هستنداین قوم ازبرایش باجی.
(از آنندراج).
|| زنی ناشناس. (خطاب): باجی از جلو دکان رد شو! باجی خیرم ده ! || خادمه نزد اروپائیان مقیم ایران. خادمه ٔ مسلم نزد غیرمسلم.
باجی. (ص نسبی) لفظ فارسی است بمعنی خراجی و باج دهنده. (غیاث). باجگزار. (آنندراج). || (اِ) باج و خراج نامعین. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
خواهر، همشیره، زنی ناشناس، خادمه. [خوانش: [تر.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
خواهر، همشیره،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آبجی، اخت، خواهر، دده، شاباجی، همشیره،
(متضاد) برادر، داداش
فارسی به انگلیسی
Sister
ترکی به فارسی
خواهربزرگ
گویش مازندرانی
خواهر
فرهنگ فارسی هوشیار
در ترکی به معنی خواهر
معادل ابجد
16