معنی باریک میان

فرهنگ فارسی هوشیار

باریک میان

(صفت) آنکه کمرش باریک باشد لاغر میان کمر باریک.

لغت نامه دهخدا

باریک میان

باریک میان. (ص مرکب) لاغرمیان. (آنندراج). کمرباریک. (ناظم الاطباء). آنکه کمر باریک دارد. ظریف قد و متناسب اندام. (دِمزن). اَخَمص. اَقَّب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب).اَهیَف. اَهضَم. مخصَّر. ضَمر. (دهار). ضامِرَه. ضامِر. مَهَفهَت. هیفار؛ زن باریک میان. (منتهی الارب).


میان باریک

میان باریک. [یام ْ] (ص مرکب) کمرباریک. که کمری باریک دارد. (از جانداران). اهضم. اَقَب ّ. اَهیَف. (یادداشت مؤلف). || (در اشیاء) که وسط آن باریک باشد. که میانه ٔ آن نسبت به دو سوی باریکتر بود. که حجم قسمت وسطای آن از قسمتهای مقدم و مؤخر کمتر باشد چنانکه میله ای چوبین یا آهنین یا دالانی و راهروی. لؤلؤ مضطمر؛ مروارید میان باریک. (منتهی الارب). || که فاصله یا عرض قسمت وسطای آن در فاصله یا عرض دو جانب دیگر کمتر باشد.


باریک میان گردا...

باریک میان گردانیدن.[گ َ دَ] (مص مرکب م) رجوع به لاغرمیان کردن شود.


باریک میان کردن...

باریک میان کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب م) بیماری یا عارضه ٔ دیگری کسی را کمرباریک و لاغر کردن.


باریک میان شدن

باریک میان شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب ل) لاغرمیان گردیدن. کمرباریک شدن. خَمَص. (منتهی الارب). ضُمور. (ترجمان القرآن) (دهار). اضطمار. (تاج المصادر بیهقی). ضَمر.


باریک

باریک. (ص) نازک و لطیف چون کمر و لب. بارک مخفف آنست. (آنندراج). نازک. (ارمغان آصفی). میرحسن دهلوی گوید:
لب باریک تو زیر خط شبگون دیدم
چو هلالی که شبانگاه برون می آید.
(آنندراج).
هر چیز دراز و گرد و کم قطر مقابل کلفت و نافذ. نازک. (ناظم الاطباء). نازک و لطیف و ظریف. (دِمزن). هضم. (دهار) (ترجمان القرآن). ضد ستبر. مقابل پهن. هر چیزی که از جانب طول لاغر باشد: انگشتان باریک:
چو سی روز گردش بپیمایدا [ماه]
دو روز و دو شب روی ننمایدا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد.
فردوسی.
جهان از شب تیره تاریکتر
دلی باید از موی باریکتر.
فردوسی.
بود [ماه] هر شبانگاه باریکتر
بخورشید تابنده نزدیکتر.
فردوسی.
ز سر تا بپایش ببوسید [مار] سخت
شد از پیش او سوی بروردرخت
چو آن اژدها شورش او بدید
بدان شاخ باریک شد ناپدید.
فردوسی.
نماند از رشته ٔ جانم بجز یکتار خون آلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد.
خاقانی.
ماه نو دیدی لبت بین رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
خاقانی.
بر لب باریک جام عاشق لب دوخته
بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته.
خاقانی.
|| دقیق. (ناظم الاطباء). || فکر و رای و سخن باریک. دقیق در معنی. لطیف. باارزش:
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
بگفت آن سخنهای باریک خویش.
فردوسی.
فرستادم اینک بنزدیک تو
نپیچید از رأی باریک تو.
فردوسی.
ور ایدونکه رازیست نزدیک تو
که روشن کند رای باریک تو.
فردوسی.
ترا گفتم این چرب گفتار من
روان و دل و رای هشیار من
سخن دارد از موی باریکتر
ترا دل ز آهن نه تاریک تر.
فردوسی.
زیراک باریک دانستن و قصد تحقیق کردن اندر آن دراز شود. (التفهیم ص 227 و 532). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشه ٔ باریک. (تاریخ بیهقی). قوه ٔ پادشاهان اندیشه ٔ باریک و درازی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
رأی باریک اوست قائد حلم
که سماک از سنان درآویزد.
خاقانی.
جواهربخش فکرتهای باریک
بروزآرنده ٔ شبهای تاریک.
نظامی.
زان سبب شد مرا سخن باریک
کز میان تو هر زمان گفتم.
عطار.
بمراثی و هجا نیز گرایش نکند
بر دل افشاندنم از فکرت باریک قبس.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 435).
المداقه، با کسی کار باریک فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). || در پارچه، نازک. لطیف. ظریف: که قطر کم دارد. حریر باریک یعنی تنک. سِب، جامه ٔ باریک. (السامی فی الاسامی): دبیقی جامه ای است باریک که از مصر آرند. (حدود العالم). و از این ناحیت جامه های ابریشم خیزد یک رنگ و باریک. (حدود العالم). و پردها ابریشمین و پشمین و میزرهاء باریک و انماط. (تاریخ طبرستان). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکها، باریک از وی برخیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
پار در خان موفق یافتی توقیق و داد.
شهره شارستانی باریک و نغز و قیمتی.
سوزنی.
قرام پرده ٔ باریک و تکه بند ازار. (نصاب الصبیان). جامه ٔ باریک، ثوب خلخال. (منتهی الارب). || بمعنی کم در عرض، چون راه باریک. طالب کلیم گوید:
هر کجا باریک شد راهت قدم از سر بنه
چاره گر، ار تار در پیش آیدت مضراب باش.
(آنندراج).
هر چیز تنک و نازک و کم عرض: راههای باریک طهران را بلدیه گشاد کرده است. (فرهنگ نظام). کم در عرض. (ارمغان آصفی). که عرض کم دارد: ریسمانی باریک:
بباریک و تاری ره مشکل اندر
چو خورشید روشن بخاطرمنیرم.
ناصرخسرو.
|| در مایعات، تُنُک. تنک و رقیق. (ناظم الاطباء). مقابل غلیظ. کم مایه. سرخالی:
مرا ده ساقیاجام نخستین
که من مخمورم و میلم بجام است
ولیکن لختکی باریک تر ده
نبیذ یک منی دادن کدام است.
منوچهری.
گوییکه مشاطه زبر فرق عروسان
ماورد همیریزد باریک بمقدار.
منوچهری.
اگر علت تازه باشد قنطوریون غلیظ گزینند و اگر کهن باشد قنطوریون باریک. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). قنطوریون باریک، قنطوریون دقیق. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی). خداوند خصیه ٔ سرد و تر، دیر بالغ شود و دیر اندر کار آید و بر جماع حریص نباشد و منی رقیق باشد یعنی تنک و باریک. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || کم در عمق چون آب باریک. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آب باریک، آب روانی کم، تنک. || روزی و رزقی دائم لیکن بسیار قلیل. || نرم. نرم کوفته، رماد ارمد خاکستر نیک باریک. نبغالوعاء بالدقیق، برانید آوند از سوراخ خود آنچه باریک بود از آرد. ارمد؛ خاکستر نیک باریک. قِذَی، خاک باریک. (منتهی الارب). || جزء. پاره. تقسیم. ریز: و منجمان این یکی را که درجه است اندر صناعت خویش بشست پاره کردند باریکتر از درجه ها. (التفهیم). تدبیر نگاه داشتن چشم تا دردمند نشود آنست که... نگاهدارند از گریستن بسیار... و خواندن خطهای باریک. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و خط باریک نبشتن و خواندن... چشم را ضعیف کند. || خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). || پنهان. (ارمغان آصفی). ناهویدا. (ناظم الاطباء). || بیماری باریک، دِق ّ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).

باریک. (اِخ) سرداری که بر بغداد استیلا یافت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 492-493).


باریک کمر

باریک کمر. [ک َ م َ] (ص مرکب) آنکه میانی لاغر دارد. باریک میان متناسب اندام. نازک میان. || معشوق. معشوقه.


باریک دم

باریک دم. [دُ] (ص مرکب) دارای دمب باریک و نازک. (ناظم الاطباء). شُبّوط؛ نوعی از ماهی نرم بدن، خردسر، باریک دم، گشاده میان بر شکل بربط. (منتهی الارب).

فرهنگ عمید

باریک میان

لاغر، لاغرمیان، کمرباریک، دارای کمر باریک،


میان باریک

کمرباریک،

حل جدول

فرهنگ معین

باریک

میان (ص.) کمر باریک.

واژه پیشنهادی

کمر باریک

میان باریک

معادل ابجد

باریک میان

334

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری