معنی بدره

لغت نامه دهخدا

بدره

بدره. [ب َ رَ / رِ] (از ع، اِ) (از بدره عربی) خریطه ای از جامه و یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش اندک بیشتر باشد و آن را پر از پول و زر کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خریطه ٔ مربع از چرم و پلاس که طولش اندکی از عرض بیشتر باشد. و در آن زر و سیم کنند چنانکه گویند ده بدره ٔ زر. بدری. بدله. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خریطه ٔ دینار و اشرفی. همیان هزار درم و یا ده هزار درم و یا هفت هزار درم و دینار. (غیاث اللغات). همیان ده هزار درم. (یادداشت مؤلف):
چو گنج درمها پراکنده شد
ز دینار نو بدره آکنده شد.
فردوسی.
دگر هفته مر بزم را ساز کرد
سر بدره های درم باز کرد.
فردوسی.
سر بدره بگشود گنجور شاه
بدینار و گوهر بیاراست گاه.
فردوسی.
چو گنجور با شاه کردی شمار
بهر بدره بودی درم ده هزار.
فردوسی.
روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش کف او بدره بود زرافشان.
فرخی.
درآید پیش او بدره چو قارون
درآید پیش او سایل چو عایل.
منوچهری.
شود ار پیش او سایل چوبدره
رود از پیش او بدره چو سایل.
منوچهری.
بلی دو بدره ٔ دینار یافتم بتمام
حلال و پاک تر از شیردایگان به اطفال.
غضایری.
دو بدره زر بگرفتم بفتح نارآیین
بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال.
غضایری.
منجوق و علامات و بدره های سیم و تختهای جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را، از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم. (تاریخ بیهقی ص 156).
سوی خردمند بصد بدره زر
جاهل بی قیمت و بی حرمت است.
ناصرخسرو.
دو شریک... بدره ٔ زری یافتند. (کلیله و دمنه).
بدره ها دادی از نهان و کنون
جامه ها برملا فرستادی.
خاقانی.
به ده بیت صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصری.
خاقانی.
به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک
تو کدخدای ملوکی ترا همین کار است.
خاقانی.
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
سر بدره های کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد.
نظامی.
زآنچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ یک بدره ٔ دینار داشت.
نظامی.
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هرزه بدادی بدره ای زر.
نظامی.
بهر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی.
نظامی.
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره زکجا تا کجا.
نظامی.
اول چو بدره ٔ سیم از نور بدر بوده
وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده.
عطار.
- بدره ٔ اعتبار و غرور و حیله، کنایه از آن است که بازرگانان تنک مایه پشیزه ٔ سیاه در کیسه ها کنند و آن را در صندوق حفظ نمایندو گاهی به بهانه ای صندوق گشایند تا بنداران و مشتریان بنگرند و موجب اعتبار خود و غرور دیگران شود:
یکسر متاع دنیا چون بدره ٔ غرور است
از راه تا نیفتی زین بدره ٔ غرورش.
؟ (از انجمن آرا).
- بدره ده، آنکه بدره دهد. بخشنده:
چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز
چوتیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن.
سوزنی.

بدره. [ب َ رَه ْ] (ص مرکب) بدراه. ستوری که بد راه رود:
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم.
مسعودسعد.
|| بدعمل. بدکردار. گمراه. آنکه به کارهای ناشایست پردازد:
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت.
نظامی.
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.
نظامی.
- بدره کردن، بدکردار و بدعمل و گمراه کردن:
نگه داراز آموزگار بدش
که بدبخت و بد ره کند چون خودش.
سعدی (بوستان).
رجوع به بدراه شود.

بدره. [ب َ رَ] (اِخ) یکی از بخشهای شهرستان ایلام است. دارای 4 دهستان و 41 آبادی بزرگ و کوچک است که جمعاً 7400 تن سکنه دارد. محصول عمده ٔ آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5).


باغ بدره

باغ بدره. [] (اِخ) نام آبادی بین تخت جمشید و سیوند که آتشکده ای در آنجا برجای مانده است. (از گزارشهای باستانشناسی ج 4 ص 96).


بدره یی

بدره یی. [ب َ رَ] (اِخ) دهی از بخش مرکزی شهرستان شاه آباد (اسلام آباد غرب) است که 770 تن سکنه دارد. محصول آن غلات، چغندرقند و کمی میوه و قلمستان است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5).

فرهنگ معین

بدره

(بَ رِ) [ع. بدره] (اِ.) همیان، کیسه پول.

فرهنگ فارسی هوشیار

بدره

بدره همیان هنبان انبان (اسم) خریطه ای از جامه یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش بیشتر و آنرا پر از پول کنند همیان.

حل جدول

بدره

کیسه پول قدیمی

همیان زر

فرهنگ عمید

بدره

کیسه‌ای که در آن ده‌هزار درهم می‌گذاشتند، کیسۀ زر، همیان، بدر،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدره

صره، کیسه‌زر، همیان

گویش مازندرانی

بدره

سطل

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

بدره

211

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری