معنی بدران
فرهنگ عمید
گیاهی مانند ترب و بسیار بدبو، گندگیاه: عیب بدران مکن و هرچه بُوَد نیکو بین / که به صحرای جهان هیچ نروید بیکار (بسحاقاطعمه: مجمعالفرس: بدران)،
لغت نامه دهخدا
بدران. [ب َ] (اِ) سبزه و رستنی بود مانند ترب و آن بغایت گنده و بدبوی باشد و آن را گندگیا نیز گویند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج):
عیب بدران مکن و هرچه بود نیکو بین
که به صحرای جهان هیچ نروید بیکار.
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا).
بدران. [ب َ] (ص مرکب) آنکه ران وی زشت و بد باشد. (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب) ران بد. (برهان قاطع).
بدران. [ب َ] (نف مرکب) بدراننده. (برهان قاطع). آنکه بد می راند (اسب یا وسیله ٔ نقلیه را). مقابل نیک ران. (فرهنگ فارسی معین).
بدران العقیلی
بدران العقیلی. [ب َ نُل ْ ع ُ ق َ] (اِخ) بدران بن مقلد العقیلی، فرمانروای نصیبین بود. در سال 419 هَ. ق. آن را از نصرالدولهبن مروان گرفت و تا هنگام مرگ (426 هَ. ق. / 1035 م.) در آن حکومت راند. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 140). و رجوع به کامل ابن اثیر ج 9 ص 151 و 165 شود.
وشج
وشج. [وُ] (معرب، اِ) معرب وشک است که صمغ نبات بدران باشد، و بدران گیاهی است مانند ترب. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
احمد
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابوبکر صوانی. رجوع به احمدبن علی بن بدران... شود.
احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن علی بن بدران مکنی به ابوبکر صوانی. محدث است و از ابوالطیب طبری روایت دارد. وفات وی به سال 507 هَ. ق. بود.
سرده
سرده. [س َ دِه ْ] (اِ مرکب) ظاهراً مقامی چون مقام کدخدایی. (یادداشت مؤلف):
داروغه هندوانه و سرده خیار سبز
کلونده شد محصل و بدران گزیر گشت.
بسحاق اطعمه.
عقیلی
عقیلی. [ع ُ ق َ] (اِخ) بدران بن مقلد عقیلی. از امیران قرن پنجم هجری. وی به سال 419 هَ. ق. بر نصیبین استیلا یافت و در آن زمان نصیبین از آن نصرالدولهبن مروان بود. و پس از چند زد و خورد، به اتفاق هم بر این شهر حکومت کردند. بدران عقیلی به سال 425 هَ. ق. در این شهر درگذشت. (از الاعلام زرکلی به نقل از الکامل ابن الاثیر).
قریش
قریش. [ق ُ رَ] (اِخ) ابن بدران عقیلی. از سران لشکر سلطان طغرل بیک سلجوقی است. وی با قتلمش بن اسرائیل به جنگ بساسیری رفت. رجوع به قتلمش بن اسرائیل و تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 355 شود.
فرهنگ فارسی هوشیار
وشک هم آوای خشک
واژه پیشنهادی
بدران
معادل ابجد
257