معنی بدزبان
لغت نامه دهخدا
بدزبان. [ب َ زَ] (ص مرکب) دشنام دهنده و ناسزاگوینده. (ناظم الاطباء). بدگو. زبان دراز. (آنندراج). آنکه دشنام بسیار گوید. هرزه گوی. دشنام گوی. بددهن. هجاگوی. گنده زبان. پلیدزبان. بدسخن. شتام. ذَرِع. بذی. بذیه. بذی اللسان. بذیهاللسان. ذرب. ذربه. ضیضب.ضیاضب. حنظیان. سباب. (یادداشت مؤلف):
که یک چند باشد به ری مرزبان
یکی مرد بی دانش بدزبان.
فردوسی.
|| مفتری و عیب گو. (آنندراج). عیب گو و غیبت کننده. (ناظم الاطباء). آنکه بسیار غیبت کند. (یادداشت مؤلف). || آنکه خوب سخن نتواند گفت. اعجم. (دستور از یادداشت مؤلف).
فرهنگ عمید
کسی که به دیگران ناسزا میگوید و دشنام میدهد، بدگو، دشنامدهنده، ناسزاگوینده، بددهان،
حل جدول
هتاک
مترادف و متضاد زبان فارسی
بددهان، بددهن، دشنامگو، فحاش، ناسزاگو، هتاک
فارسی به عربی
سیء
فارسی به آلمانی
Destruktiv, Gewalttätig
واژه پیشنهادی
چغار، بی حیا
معادل ابجد
66