معنی بدیهت

لغت نامه دهخدا

بدیهت

بدیهت. [ب َ هََ] (ع، اِ) بدیهه.
- بربدیهت، بی اندیشه: گفت [خواجه احمد] بنده نیز بیندیشد آنگاه آنچه او را فراز آید باز نماید که بر بدیهت راست نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). و رجوع به بدیهه و بدیهه شود.


ذهلی

ذهلی. [ذُ لی ی] (اِخ) محمدبن احمد الذهلی. مکنی بابی طاهر. فقیهی محدث از قضاه مصر. وی شاعری نیکو بدیهت و مناظری قوی حجت بود و از سال 348 تا 366 هَ. ق. تولیت قضاء مصر داشت.


صریعالغوانی

صریعالغوانی. [ص َ عُل ْ غ َ] (اِخ) مسلم بن ولید انصاری ملقب به صریعالغوانی. وی از شعرای دولت عباسی است. پدر او مولای انصار بود سپس مولای ابی امامه اسعدبن زراره ٔ خزرجی گشت. صریع شاعری مقدم و نیکو اسلوب بود و در شراب گفتاری نیک دارد و بیشتر روات او را در این نهج با ابونواس مقارن دانند.صریع به سال 208 بکوفه متولد شد و هم بدانجا نشأت یافت. گویند او نخستین کس است که شعر معروف ببدیع رابسرود و آن را بدان نام نهاد و جماعتی از او پیروی کردند که از همه مشهورتر ابونواس است. وی به برامکه و سپس به فضل بن سهل پیوست و از او بهره برد و فضل اورا اعمال جرجان داد و در آن عمل مالی فراوان بدست آورد و چون مردی بخشنده بود آن را تلف کرد و دیگر بارنزد وی رفت و فضل او را ضیاعی به اصفهان داد و چون فضل بقتل رسید صریع بخانه بنشست و کسی را مدح نگفت تا آنگاه که بمرد. دیوان وی به سال 1875م. در لیدن و به سال 1303 هَ. ق. در هند بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ستون 1746). در عقد الفرید آرد: دعبل بن علی گفت روزی در باب الکرخ میرفتم کنیزکی زیبارو و مشکین چشم را دیدم که بوصف نیاید و میان ما سخنانی رفت. اورا بخواندم و بدنبال من افتاد و در آن وقت بغایت تنگدست بودم، با خود گفتم جز خانه ٔ صریع الغوانی جائی نیست، پس نزد وی شدم و حال بگفتم و تنگ دستی خویش آشکار کردم. صریع گفت من نیز خواستم از تنگ دستی خود نزدتو شکوه کنم بخدا که نزد من جز این مندیل نیست. گفتم همان بس است و مندیل را بکمتر از دینار بفروختم و گوشت و نان و نبیذ خریدم و بخانه رفتم و آن دو را دیدم که در گفتگو هستند مسلم خبر بپرسید آنچه رفته بودبگفتم، گفت طعام و شراب و هم نشینی با چنین زیبارخسار بدون نقل و ریحان و بوی خوش چگونه سزد؟ برو و کار را بپایان رسان من برفتم و بکوشیدم تا آنچه میبایست آماده کردم چون بخانه رسیدم در باز بود درآمدم کسی را و اثری را نیافتم با خویش بگفتم صاحب شرطه آنان رابگرفته است و با دریغ وحسرت تا شام سرگردان بماندم سپس گفتم چرا خانه را جستجو نکنم شاید اثری بیابم ؟ پس بگردش پرداختم و درب سردابی را بیافتم که آن دو باآنچه بکارشان می بود بدان در شده بودند پس سر خود به درون کردم و مسلم را بخواندم پاسخ نداد همچنان تا سه بار او را آواز دادم سپس او این بیت را برخواند:
بت فی درعها وبات رفیقی
جنب القلب طاهر الاطراف.
و گفت دعبل وای بر تو این را که گوید؟ گفتم:
من له فی حرامه الف قرن
قد انافت علی علو مناف.
وی بخندید و هر دو خاموش ماندند خواستم که سخنی از آنان بشنوم. پاسخ ندادند و بکار خویش پرداختند و من آن شب را چنان بسر بردم که عمر روزگار بدرازی بساعتی از آن نرسد. چون صبح شد مسلم بیرون شد و من او را بر این کار سرزنش کردم. گفت ای شوخ روی، خانه ٔ من، مندیل من، طعام من، شراب من، تو در این میانه چه کاره ای ؟ گفتم حق قیادت و فضول خواهم. صریع روی بکنیزک کرد و گفت بجان من سوگند حق قیادت و فضول او را بده ! گفت اما حق قیادت او گوشمالی اوست و حق فضول او قفا زدن وی میباشد. مسلم بمن رو آورد و گوش مرا بمالید وبر من قفا زد... (تلخیص از عقد الفرید ج 8 ص 112). هم در عقدالفرید از عتبی آرد که: هارون الرشید فرزندان فاطمه و شیعیان آنان را می کشت و صریعالغوانی را نزد وی به تشیع متهم کرده بودند. هارون وی را بطلبید وصریع بگریخت سپس بفرمود تا انس بن ابی شیخ کاتب برامکه را بیاورند و او نیز بگریخت دیری نگذشت که انس و صریعالغوانی را به بغداد نزد قینه بیافتند و چون هر دو را نزد هارون بردند بدو گفتند یا امیرالمؤمنین دو مرد را بیاوردند پرسید کدام دو مرد؟ گفتند انس بن ابی شیخ و مسلم بن ولید را گفت سپاس خدای را که مرا بر ایشان پیروز کرد. ای غلام آنان را حاضر ساز. چون بر وی درآمدند مسلم را نگریست که رنگ او دیگرگون شده، پس بر وی رقت آورد و گفت: ایه یا مسلم تو گوئی:
انس الهوی ببنی علی فی الحشا
واراه یطمح عن بنی العباس.
گفت بلکه من گویم:
انس الهوی ببنی العمومه فی الحشا
مستوحشاً من سائرالاناس
و اذا تکاملت الفضائل کنتم
اولی بذلک یا بنی العباس.
هارون از سرعت بدیهت او تعجب کرد و یکی از حضار گفت یا امیرالمؤمنین او را مکش که اشعر مردمان است و او را بیازمای که از او عجبی بینی. هارون گفت چیزی در حق انس بگو! گفت یا امیرالمؤمنین بیم را از دل من بران تا خدا در روز نیازمندی بیم را از دل تو براند چه من هرگز به محضر خلیفه ای نرفته ام. سپس انشاد کرد:
تلمظ السیف من شوق الی انس
فالموت یلحظ و الاقدار تنتظر
فلیس یبلغ منه ما یؤمله
حتی یؤامر فیه رأیک القدر
امضی من الموت یعفوا عند قدرته
و لیس للموت عفو حین یقتدر.
هارون وی را پشت سر خویش نشاند تا آن چه را بر انس میرود نبیند و چون از قتل انس بپرداخت گفت بهترین شعر خود را بر من بخوان و هرگاه که از خواندن قصیده ای می پرداخت میگفت دیگر بخوان سپس گفت شعری را که در آن «الوحل » گفته ای بخوان چه من آنگاه که کودک بودم آن را روایت کردم و او شعری را که اول آن این بیت است:
اءَدهرا علی ّ الراح لاتشربا قبلی
ولاتطلبا من عند قاتلتی ذحلی.
بخواند و چون بدین بیت رسید:
اذاما علت منا ذؤابه شارب
تمشت بنا مشی المقید فی الوحل.
هارون بخندید و گفت آیا راضی نیستی که او را مقید کردم تا در وحل راه رود سپس او را جایزه ای بفرمود و رها کرد. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 2 صص 52-53). روزی صریع حسن بن هانی را دیدو گفت هیچ بیتی از تو نزد من از سقط خالی نیست. گفت در کدام بیت ؟ صریع گفت هر بیت خواهی بخوان و او برخواند:
ذکر الصبوح بسحره فارتاحا
و املّه دیک الصباح صباحا.
صریع گفت: سخن بخلاف گفتی چگونه خروس بامداد او را از بانگ ملول کند؟ بلکه او را مژده به صبوحی دهد که بخاطر آن شادمان شده است. حسن گفت تو از شعر خود بر من بخوان. صریعالغوانی برخواند:
عاصی الغرام فراح غیر مفند
و اقام بین عزیمه و تجلد.
حسن گفت سخن بخلاف گفتی تو گوئی:
عاصی الغرام فراح غیر مفند
سپس گوئی:
و اقام بین عزیمه و تجلد.
و او را در مقام واحد رائح و مقیم قرار داده ای و رائح جز مقیم است. (عقدالفرید ج 6 ص 181). روزی رسول عائشه دختر مهدی که زنی شاعر بود نزد گروه شعرا شد که صریعالغوانی در جمله ٔ آنان بود و گفت: سیده ٔ من شما را سلام رساند و گوید کسی که این بیت را تمام کند او را صد دینار است. گفتند بخوان و او برخواند:
انیلی نوالاً وجودی لنا
فقد بلغت نفسی الترقوه.
صریع گفت:
و انّی کالدلو فی حبکم
هویت اذا انقطعت عرقوه.
و صد دینار بگرفت. (عقد الفرید ج 6 ص 222).
و از اوست در وصف حرب:
تلقی المنیه فی امثال عدتها
کالسیل یقذف جلموداً بجلمود
تجود بالنفس اذ شح الضنین بها
و الجود بالنفس اقصی غایه الجود.
(عقدالفرید ج 1 صص 85-86).
و درتوصیف بخشش تنگدست گوید:
لیس السماح لمکثر فی قومه
لکن لمقتر قومه المتحمد.
(عقدالفرید ج 1 ص 180).
صریع از غایت شهرت در ادب فارسی نیز نامبردارست.رودکی گوید:
سخت شکوهم که عجز من بنماید
گرچه صریعم ابا فصاحت سحبان.
منوچهری خود را بدو تشبیه کند:
رسیدم بنزدیک تو شعرگویان
چو نزدیک هارون صریعالغوانی.
و گوید:
گر بنده جریر است و حبیب است و صریع
در راه ثنا گفتن او گردد لنگ.


صاحب بن عباد

صاحب بن عباد. [ح ِ ب ِب ْ ن ِ ع َب ْ با] (اِخ) نام وی اسماعیل، مکنی به ابی القاسم و ملقب به صاحب و کافی الکفاه. ابن خلکان گوید: او نخستین کس است از وزراء که لقب صاحب گرفت بدان سبب که مصاحب ابوالفضل بن العمید بود و او را صاحب ِ ابن عمید میگفتند و چون به وزارت رسید این لقب بر او بماند. صابی در کتاب التاجی گوید: صاحب را از آنجهت بدین لقب خواندند که از کودکی همنشین مؤیدالدولهبن بویه بود و او وی را صاحب نامید و از کودکی بدین لقب مشهور بود. سپس هرکه پس ازاو به وزارت رسید به صاحب ملقب شد. اما لقب کافی الکفاه را گویا مؤیدالدوله بسبب لیاقتی که در روزگار کتابت از وی مشاهده کرد بدو داده است، ولی در این شعرکه صاحب خود در مدح فخرالدوله سروده است اشارتی است که وی لقب کافی الکفاه را از طرف فخرالدوله یافته:
تأنق فیه عبده و ابن عبده
و غرس ایادیه و کافی کفاته.
وی از خاندانی ایرانی است و مورخین او را دیلمی و از طالقان دانسته اند و نام پدران وی چنین ضبط شده: اسماعیل بن عبادبن عباس بن عبادبن احمدبن ادریس، لیکن در دو بیتی که یاقوت در معجم الادباء در مدح و ذم وی آورده است بجای عباددوم عبداﷲ ذکر شده. رستمی در مدح وی گوید:
یهنی ابن عبادبن عباس بن عبَ
َد اﷲ نعمی بالکرامه تردف.
و سلامی در نکوهش وی سراید:
یا ابن عبادبن عبا-
س بن عبداﷲ حرها.
پدران صاحب نیز از کُتّاب و ادباء عصر خویش بوده اند. یاقوت گوید (معجم الادباء ج 2 ص 274): پدر وی عباد، ابوالحسن کنیت داشت و از اهل علم و فضل بود. از ابی خلیفه فضل بن خباب و دیگر بغدادیان و اصفهانیان و مردم ری سماع داشت و کتابی نیکو در احکام قرآن تصنیف کرد و در آن به یاری مذهب اعتزال برخاست. از او فرزند وی و ابن مردویه ٔ اصفهانی روایت کنند. وی بسال 385 هَ. ق. سال مرگ پسر خویش درگذشت. برخی از شعراء در مدایح خویش صاحب را از خاندان وزارت خوانده اند، چنانکه ابوسعید رستمی گوید:
ورث الوزاره کابراً عن کابر
موصولهالاسناد بالاسناد
یروی عن العباس عباد وزا-
رته و اسماعیل عن عباد.
(معجم الادباء ج 2 ص 314) (یتیمهالدهر ج 3 ص 33).
لیکن گویا عباد تنها کاتب رکن الدوله بوده و سمت وزارت نداشته است. یاقوت از ابوحیان آرد که عباد ملقب به امین و مردی دیندار و نیک و در صناعت کتابت مقدم بود.وی کتابت رکن الدوله میکرد چنانکه ابن عمید کاتب صاحب خراسان بود و گوید امین بخاطر رضایت حق، به یاری طریقه ٔ اُشنانی برمیخاست و ابن عمید بخاطر دنیای خویش کار میکرد. چنانکه گفتیم نسبت صاحب به دیلم است. سمعانی گوید: دیلم بلادی است معروف که عده ای از موالی بدان منسوبند و یاقوت گوید: دیلم ایلی است که به نام زمین ایشان خوانده میشوند و آن نام محل است نه نام ایل. و نیز یاقوت گوید: نسبت صاحب به طالقان است که چند سرزمین از ایران بدین نام موسومند. سمعانی گوید: طالقان بلده ای است میان مرورود و بلخ و ولایتی است میان قزوین و ابهر و زنجان. نخستین طالقان خراسان و دیگری طالقان قزوین نام دارد. تردیدی نیست که مولد و منشاء صاحب، طالقان خراسان نیست و چنانکه ابن خلکان ویاقوت و دیگران گفته اند، مولد او طالقان قزوین است ولیکن آنچه موجب تعجب است اینکه ثعالبی معاصر وی در باب مولد او گوید: وی از طالقان است و آن دهی است ازدهات اصفهان. (یتیمهالدهر ج 3 ص 75). لیکن در اصفهان دهی بدین نام وجود ندارد، از این رو برخی آن را بر تالخونچه که قریه ای است میان لنجان و سمیرم تطبیق کرده اند و این شایعه با اشعاری که صاحب در مدح اصفهان سروده و نمونه ای از آن در محاسن اصفهان (ص 13) آمده است تقویت شده است، لیکن ظاهراً اشتباهی بیش نیست. ابوحیان برای اینکه خاندان صاحب را تحقیر کند گوید پدروی معلمی بود در یکی از قرای دیلمان. (معجم الادباء ج 2 ص 274). ولادت صاحب در روز سروش (17 برج) شهریور مطابق شانزدهم ذی القعده سال 326 هَ. ق. مطابق ماه سپتامبر سال 938 م. است. ابوحیان گوید: خلیلی را پرسیدم طالع وی دانستی ؟ گفت بعض اصحاب ما که هروی از جمله ٔ آنان است حدیث کرد که طالع وی جوزاء و شعرای یمانیه است (کط) و زحل در یازدهم در حمل (کز) و ماه در آن (یط) و آفتاب در سنبله (یج) و زهره در آن (بی) و مشتری در میزان (کد) و مریخ در عقرب (ل) و سهم السعاده درقوس (ید) و سهم الغیب در جدی (یز) و رأس در سوم از اسد (یا) و گفت عطارد بر من مخفی مانده است و گفت که وی بسال 326 روز سروش از ماه شهریور چهارده شب از ذوالقعده گذشته متولد شد. گفتم کجا تولد یافت ؟ گفت نزد ما مولد وی طالقان است و روزی ما را گفت که در استخر متولد شده و دیگری جز خلیلی گفت در مولد وی عطارددر سنبله (ط ی) بود. (معجم الادباء ج 2 ص 292). هرچندمعلوم نیست صاحب چند سال در مولد خویش توقف کرده، ولی مسلم است که انتقال او به ری پس از فتح آن شهر توسط رکن الدوله یعنی پس از سال 335 بوده است. صاحب در اوایل جوانی در ری به سلک خدمت دیوان ابوالفضل بن عمید درآمد و در حدود 347 ابوالفضل به اشاره ٔ رکن الدوله او را به کتابت مؤیدالدوله گماشت و صاحب بهمراه مؤیدالدوله ابتدا به بغداد عزیمت کرد و از آنجا به اصفهان بازگشت و در آن شهر به وزارت و کتابت مؤیدالدوله پرداخت و پس از مراجعت به اصفهان سفرنامه ٔ بغداد را که روزنامه نامیده بود، برای استاد خود ابوالفضل بن عمید فرستاد. صاحب در اصفهان بساط ادب بگسترد و خواص شعراء و ادباء را به منادمت برگزید و حس خودخواهی و حب جاه و مقام و شوکت و احترام او روز بروز شدیدتر میشد تا در اندک مدتی در سن جوانی نام و صیت کرم خود را بوسیله ٔ شعراء به اطراف کشورهای پهناور اسلام بپراکند، تا آنجا که آیت بلاغت عربی در قرن چهارم شناخته شد. صاحب در این اوقات سرایی در اصفهان در محله ٔ باب دریه بساخت و در روز انتقال به سرای جدید هر یک از شعرا و ادباء را مأمور ساخت که قصیده ای در وصف آن سرا بسرایند و این قصیده ها بنام دیارات معروف شد. هر زمان استاد وی ابوالفضل بن عمید وزیر رکن الدوله ازری به اصفهان می آمد صاحب قصیده ای در تهنیت ورود و قصیده ای در تودیع وی میسرود و بدین وسیله مقام خود رااستوار میساخت. (از رساله ٔ آقای بهمنیار). صاحب در ترویج مذهب خویش سعی بلیغ داشت و در مدت نوزده سال که در اصفهان کتابت مؤیدالدوله میکرد سفری به شیراز و بغداد و ری کرد. در سال 359- 360 ابوالفضل بن عمیددر سن شصت سالگی پس از سی ودو سال وزارت وفات یافت. رکن الدوله فرزند ابوالفضل یعنی ابوالفتح علی بن ابوالفضل بن عمید را بجای پدر به وزارت برگزید. وی جوانی ادیب بود لیکن تجربه اندک داشت، بجای آنکه نظر پادشاه آینده را جلب کند در حفظ منافع رکن الدوله میکوشید. ابوالفتح شش سال وزارت کرد و تا رکن الدوله زنده بود نه صاحب و نه پسران رکن الدوله نتوانستند بدو گزندی رسانند. در سال 360 مؤیدالدوله وزارت اصفهان را به صاحب که تا این وقت سمت کتابت داشت تفویض کرد. در سال 365 رکن الدوله رنجور شد و برای تعیین ولایت عهد به اصفهان آمد و حکومت کشور را میان سه پسر خویش تقسیم کرد و ولایت عهد سلطنت را به عضدالدوله واگذار کرد. در سال 366 رکن الدوله در ری درگذشت و مؤیدالدوله صاحب را همراه خود از اصفهان به ری آورد و به نیابت عضدالدوله به حکومت نشست و به ابوالفتح پسر ابن عمید خلعت داد و صاحب را جزو کُتّاب او درآورد، ولیکن پس از چندی کدورت میان صاحب و ابوالفتح پسر ابن عمید ظاهر گشت، و مؤیدالدوله چون از لشکریان دیلم که طرفدار پسر ابن عمید بودند میترسید صاحب را به اصفهان فرستاد و کینه ٔ ابن عمید را در دل گرفت و پس از مصادره ٔ اموال و شکنجه ٔ بسیار هلاک ساخت و صاحب بجای او بر مسند وزارت تکیه زد و از این پس ری مرکز ادبا و شعرا گشت.پس از مرگ رکن الدوله مؤیدالدوله بنام ولیعهد عضدالدوله به حکومت ری نشست، لیکن فخرالدوله به طغیان برخاست. در سال 369 عضدالدوله لشکر به همدان کشید و بلادجبل را از فخرالدوله بگرفت و او به گرگان گریخت و به شمس المعالی قابوس پناهنده شد. عضدالدوله به همدان درآمد و تا ماه پنجم سال 370 در آن شهر اقامت کرد و آنگاه به بغداد بازگشت. در ماه صفر همین سال صاحب ازری به همدان آمد و عضدالدوله مقدم او را گرامی داشت. صاحب تا ماه ربیعالثانی در همدان بماند و در این ماه عضدالدوله بقصد بغداد و صاحب بطرف ری حرکت کردند.صاحب در این سفر ضیاعی چند از اطراف فارس را برسم اقطاع از عضدالدوله بگرفت. در سال 371 عضدالدوله لشکری به سرداری ابوحرب زیاد به ری فرستاد و برادر خود مؤیدالدوله را مأمور کرد که با آن لشکر به گرگان بتازد و قابوس و فخرالدوله را تعقیب کند. مؤیدالدوله و صاحب عباد به گرگان و طبرستان حمله کردند و آن بلادرا مسخر ساختند و قابوس به نشابور گریخت. زیاد با لشکر خود به بغداد بازگشت و صاحب و مؤیدالدوله در گرگان اقامت کردند. چون زیاد به بغداد رسید عضدالدوله به جرم اینکه وی هنگام ملاقات صاحب به احترام او از اسب پیاده شده و حشمت خود و خداوندگار خویش را شکسته زندانی کرد. قابوس و فخرالدوله که از گرگان گریخته بودند به حسام الدوله تاش فرمانفرمای خراسان پناه بردند. این سپهسالار بنا به امر امیر نوح سامانی لشکری مجهز کرد و به کمک قابوس به اتفاق فایق خاصه برای فتح گرگان روانه ساخت. فائق خاصه دو ماه گرگان را محاصره کرد و نزدیک شد که شهر را فتح کند، اما صاحب عباد وی را به وعده و نوید فریب داد تا هنگام جنگ سستی کرد و بگریخت و لشکر خراسان هزیمت شدند. گویند روزی صاحب را از وجود چند پیل در لشکر خراسان خبر دادند، وی گفت من از پیران رای زن میترسم نه از پیلان شمشیرزن. پس از شکست لشکر خراسان صاحب شعرا را فرمود تا قصاید بسیار در وصف آن جنگ و فتح و توصیف پیلانی که به غنیمت برده بود سرودند و این قصاید به فیلیات معروف است. صاحب پس از این فتح قطعه ٔ هجائیه ٔ ذیل را برای قابوس وشمگیر فرستاد:
قد قبس القابسات قابوس
و نجمه فی السماء منحوس
و کیف یرجی الصلاح فی رجل
یکون فی آخر اسمه بوس.
قابوس در پاسخ او این ابیات را نوشت:
قل للذی بصروف الدهر عیرنا
هل عاند الدهر الا من له خطر؟
اما تری البحر تعلوفوقه جیف
و تستقر باقصی قعره الدرر
فان تکن نشبت ایدی الزمان بنا
و مسّنا من عوادی بوسه الضرر
ففی السماء نجوم غیرذی عدد
و لیس یکسف الا الشمس و القمر.
ولی پس از آنکه صاحب فخرالدوله را به تخت نشاند (373 هَ. ق.) میان او و قابوس نیز دوستی برقرار شد تا آنجا که چون خط وی را میدید میگفت: اء هذا خطّ قابوس ام جناح طاوس ؟
در سال 373 مؤیدالدوله درگذشت. هندوشاه در تجارب السلف (ص 243) گوید: صاحب پسر کوچک مؤیدالدوله را بجای پدر نشاند و در خفا نامه ای به فخرالدوله برادر مؤیدالدوله نوشت و وی را دعوت کرد تا مملکت بدو سپارد. فخرالدوله چون نامه ٔ صاحب بخواند به اصفهان آمد و صاحب پسر مؤیدالدوله را به استقبال عم فرستاد. اما ابن اثیر در کامل (ج 5 ص 11) گوید: مؤیدالدوله در شعبان این سال (373) در جرجان وفات کرد ورجال مملکت در امر سلطنت مشورت کردند و رأی صاحب را مبنی بر طلبیدن فخرالدوله از خراسان پذیرفتند و برای رفع آشوب موقتاً خسرو فیروزبن رکن الدوله را بر تخت نشاندند و چون فخرالدوله به جرجان رسید لشکریان به اطاعت او درآمدند. به هر حال پس از استقرار امر بر فخرالدوله صاحب برای احترام او یا برای آزمایش از شغل وزارت استعفا داد، لیکن فخرالدوله استعفای او را نپذیرفت و او را بر آن مقام ابقا کرد. صاحب که همواره خیال فتح بغداد در سر داشت و بارها اظهار میکرد که یگانه آرزوی من فتح بغداد است تا ابواسحاق صابی را به کتابت خود بگمارم، سران لشکر را وادار کرد تا فخرالدوله را به فتح بغداد تشویق کنند. اما چون فخرالدوله در این باره با صاحب به مشورت پرداخت وی از خود رفع مسؤولیت کرد و گفت هر آنچه خداوند امر فرماید اطاعت کنیم. فخرالدوله بسال 379 عازم تسخیر بغداد شد و سپاه خود را دو قسمت کرد: قسمتی را به سرداری صاحب از راه همدان روانه داشت و دسته ٔ دیگر را با خود بطرف اهواز حرکت داد. چون صاحب دو منزل از همدان دور شد، فخرالدوله بیندیشید که مبادا صاحب با فرزندان عضدالدوله بسازد و به وی خیانت کند، لذا او را احضار کرد و با خود بطرف اهواز حرکت داد. پس از گذشتن از اهوازلشکر فخرالدوله با لشکر بهاءالدولهبن عضدالدوله روبرو شد و از ایشان شکست خورد و به اهواز بازگشت. در اهواز صاحب سخت بیمار شد و مشرف به مرگ گردید و چون بهبود یافت امر داد فقرا به منزلش درآیند و آنچه یابند برند. گویند در آن روز نزدیک پنجاه هزار دینار از سرای او رخت و قماش بیرون رفت. فخرالدوله و صاحب از تسخیر بغداد منصرف شدند و به ری بازگشتند. دو سال پیش از جنگ اهواز بدستور فخرالدوله صاحب به طبرستان لشکر کشید و بزرگان و گردنکشان آن ناحیه را مقهور و قلعه هایی را فتح کرد که از آنجمله قلعه ٔ پریم است. یاقوت گوید: بسال 384 مادر صاحب درگذشت و او روز پنجشنبه پانزدهم محرم آن سال به عزا نشست و فخرالدوله به تعزیت وی رفت و با وی سخن بعربی میگفت، اما سران لشکرمانند منوچهربن قابوس پادشاه جبل و فولادبن مانادر از ملوک دیلم و ابوالعباس فیروزان بن خالد و جز ایشان با سر و پای برهنه به تعزیت او آمدند و هر کدام که وی را میدیدند زمین را بوسه میدادند آنگاه خود را به وی نزدیک کرده و صاحب رخصت میداد. پس از سه روز از عزا برخاست. در این مجلس صاحب برای هیچکس برنخاست بلکه حرکتی هم به خود نداد. سوم روز که عزا پایان یافت نخستین کسی را که فرمود او را موزه آوردند منوچهربن قابوس بود و نگذاشت پابرهنه از خانه بیرون رود. این اختصاص، فولادبن مانادر و دیگران را گران افتاد. صاحب گفت منوچهر را بزرگی خانواده و ریاست قدیم بدین احترام مخصوص گردانید. و هم یاقوت آرد که صاحب دختر ابوالفضل بن داعی را برای سبط خود عبادبن حسین خواستگاری کرد. عقد ازدواج روز پنجشنبه ٔ چهارم ربیعالاول سال 384 در خانه ٔ صاحب جاری شد، صاحب در آن روز جشنی مجلل برپا ساخت و درم و دیناربسیار نثار کرد و فخرالدوله بیش از صد طبق زر و اوراق برای نثار بدان مجلس فرستاد و فولاد زیدیه همگی درآن مجلس بودند، چه عروس دختر دیکونه دختر حسن بن فیروزان خاله ٔ فخرالدوله بود. (معجم الادباء ج 2 صص 304- 306). و نیز از ابوسعد وزیر آرد که نصربن حسین بن فیروزان مردی دلیر بود و مدتی بر خال خود فخرالدوله یاغی شد و قسمتی از کشور او را به تصرف درآورد و عده ای از لشکریان او را بکشت و عاقبت شکست خورد و به خراسان گریخت و تا اسفرایین رفته در آنجا از کرده پشیمان شد و از راه بیابان بازگشت و شب جمعه ٔ 24 شوال سال 384 به ری درآمد و شبانه به منزل صاحب رفت. ابوسعد گوید آن شب نزد صاحب بودم و پاسی از شب رفته بود که دربان گفت نصربن حسن بدینجا پناه آورده است. صاحب ساعتی متحیر ماند، آنگاه پاسخ فرستاد که خداوند بر تو خشمگین است، نخست او را راضی کن، آنگاه خانه ٔ من در اختیار تو است. وی الحاح کرد و صاحب اجازت نداد تا آنکه دربان فخرالدوله بیامد و او را دستگیر ساخت. (معجم الادباء ج 2 صص 306- 307).
صاحب و ابوحیان توحیدی: یکی از معاصران صاحب ابوحیان علی بن محمدبن عباس توحیدی است که کتابی بنام مثالب الوزیرین و اخلاق العمیدین در قدح و ذم ابن عمید و صاحب تألیف کرده است و کتاب دیگر بنام الامتاع و المؤانسه در دو جزء نوشت و درآن مدح و ذم صاحب را بیاورد. ابوحیان در وصف صاحب گوید: وی کثیرالحفظ، حاضرجواب و فصیح بود. از هر ادبی ذخیره ای و از هر فن اندکی بهره داشت. گفتار متکلمان معتزله بر وی غالب و نوشته های او به روش آنان است. با اهل فلسفه و هندسه و طب و نجوم و موسیقی و منطق وحساب سخت ستیزه میکرد، عروض و قافیه خوب میدانست، شعر میسرود و بدیهت او غزارت داشت و به مذهب ابوحنیفه و گفتار زیدیان میگرایید. از رأفت و شفقت و رقت قلب حظی نداشت و بخاطر جرأت و جسارت و قدرت و بسط یدی که او را بود مردم از وی پرهیز میکردند. کیفر او سخت و پاداش وی کم 6بود، تا آنکه گوید: مردمی را هلاک وجمعی را از روی کبر و غرور و ظلم تبعید کرد، با اینهمه کودکی تواند او را فریب دهد، چه راه غلبه بر او باز و کاری آسان است و طریق آن اینکه بگویند مولای مااجازت فرماید تا اندکی از کلمات و رسائل منظوم و منثور او را عاریت ببرم، چه از فرغانه یا مصر یا تفلیس جز بخاطر استفاده از کلام او زمینها را نپیمودم، رسائل مولای ما چون سور قرآن و فقر آن آیات فرقان و احتجاج وی در اثنای این سخنان، برهان است. منزه است خدایی که عالمی را در یک فرد و قدرت خود را در یک شخص فراهم آورده است. در این وقت وی همه ٔ شغل خویش فراموش کرده از هر مهمی بازمیماند و خازن خود را گوید تا رسائل بدو دهد و او را رخصت فرماید تا به مجلس وی درآید. صاحب در ایام عید و فصل، شعری در مدح خویش میسرودو به ابوعیسی بن المنجم داده میگفت این قصیده را در جمله ٔ شعرا بخوان و سومین ایشان باش و ابوعیسی بغدادی کارآزموده ای بود با نیرنگ و تزویر برآمده و از عهده ٔ این وظیفه نیک برمی آمد. آنگاه صاحب هنگام شنیدن این شعرها وی را میستود و در مدح اشعار او مبالغه میکرد و میگفت: ابوعیسی ! ذهن تو صافی گردیده و قریحت توبیفزوده و قافیت های تو منقح شده است. سپس بدو جایزه ای کلان بخشیده روانه میکرد و جماعت شعرا که میدانستند ابوعیسی بر ساختن یک مصراع توانایی ندارد آزرده میشدند. روزی پرسید در خانه کیست ؟ گفتند ابوالقاسم کاتب و ابن ثابت. صاحب دو بیت بسرود و به شخصی که نزد او بود داد و گفت لختی پس از اینکه من به این دو تن اجازت ورود دهم داخل شو و بگو که این دو بیت را بداههً گفته ام و اجازه ٔ خواندن بخواه و از امتناع من سرد مشو و از تکبر من مرنج، سپس آن دو مرد را اجازت ورودداد، و آن مرد بیامد و بایستاد و گفت شعری سروده ام و از خداوند رخصت خواندن میخواهم. صاحب گفت تو مردی نادان و احمقی، ما را از شعر خویش معذور بدار. مرد گفت ای خداوند این شعر را بدیههً گفته ام و اگر اجازت خواندن آن ندهی در حق من ستم کرده باشی. گوش فراده، اگر خوب بود به سمع قبول تلقی فرما وگرنه آنچه خواهی با من کن. صاحب گفت مردی لجوج هستی، بیار آنچه داری. وی بخواند:
یا ایها الصاحب تاج العلا
لاتجعلنی نزهه الشامت
بملحد یکنی اباقاسم
و مجبر یعزی الی ثابت.
صاحب گفت خدا بکشد ترا نیک گفتی در حالی که بد کردی. ابوالقاسم گفت نزدیک بود از غضب کور شوم، چه دانستم که این نیرنگ صاحب است و آن مرد نادان قادر بر سرودن یک بیت نبود.
آنچه صاحب را به غلط انداخته و مغرور و مستبد کرده است، آن است که هیچگاه وی را تخطئه نکرده اند و پیوسته جملات: اصاب سیدنا و صدق مولانا و للّه دَرﱡه شنیده است و اطرافیان در حضور وی او را چنین میستایند: ابن عبدکان نسبت به او کیست ؟ ابن ثوابه بقیاس او نیست. ابراهیم بن عباس صولی برابر او چه کس است ؟ صریعالغوانی و اشجع سلمی کیستند؟ مولای ما در عروض بر خلیل استدراک کرده است و در لغت بر عمروبن العلا و در قضاء بر ابی یوسف و در موازنه بر اسکافی و در آراء و عقاید بر ابن نوبخت و در قرائت بر مجاهد و در تفسیر بر ابن جریر و در منطق بر ارسطو و در جزو بر کندی و در تعبیر بر ابن سیرین و در بداهه گویی بر ابوالعینا و در خط بر ابن ابی خالد و در حیوان بر جاحظ و در فقر و تصوف بر سهل بن هارون و در طب بر یوحنا و در فردوس (الحکمه) بر ابن ربن و در روایت بر عیسی بن کلب و در حفظبر واقدی و در بدل بر نجار (بدل کتابی است تألیف حسین بن محمد نجار) و در تقفیه بر بنی ثوابه و در خطرات بر سری سقطی و در نوادر بر مزید و در حل معما بر ابوالحسن عروضی و در سخاوت بر برامکه و در تدبیر بر ذوالریاستین و در کهانت بر سطیح و در مناظره بر ابومحیاه خالدبن سنان. به خدا که صاحب بدین شعر که ابی شریح تمیمی در حق فضالهبن کلده گفته سزاوارتر است:
الالمعی الذی یظن لک الظنَْ
َن کأن قد رأی و قد سمعا.
و صاحب هنگام شنیدن این هذیانها به خود می بالید و لبخند میزد و می خواست از شادی بپرد، آنگاه میگفت نه چنین نیست، آنان را حق تقدم است، ما نتوانیم به ایشان برسیم. لیکن این سخن را از روی دل نمیگفت وبه ظاهر خود را از گفتار اینان ناراضی نشان میداد وبه باطن خرسند بود و با این خوی زشت چنین پنداشت که حرکات وی از دیده ٔ نقادان دور میماند. یکی از علل فساد صاحب اطمینان خداوند او فخرالدوله به وی میباشد که سخن ناصحان را در حق او نمیشنود. بالجمله عیبهای او بسیار است ولیکن بی نیازی و مال ربی است غفور.
ذرینی للغنی اسعی فانی
رأیت الناس شرهم الفقیر
و ابعدهم و اهونهم علیهم
و ان امسی له حسب و خیر
و یقصیه الندی ّ و تزدریه
خلیلته و ینهره الصغیر
و تلقی ذا الغنی و له جلال
یکاد فؤاد صاحبه یطیر
قلیل ذنبه و الذنب جم
و لکن الغنی رب غفور.
(معجم الادباء ج 2 ص 280).
ابوحیان گوید بیشتر مردم بخاطر جلب رضایت صاحب مذهب وی را اختیار کردند و او کوشش بسیار داشت تا ابوالحسین متکلم کلابی را به مذهب خود درآورد لیکن او گفت مرا بگذار که اگر من هم به مذهب تو درآیم دیگر کسی نزد تو نخواهد بود که بد او را به تو گویند و زشتی وی بر مردم آشکار سازند. صاحب خندید و گفت ای ابوعبداﷲ تو را معاف داشتیم و آتش جهنم را ازتو دریغ نداریم، هر گونه که خواهی بدان درآی. ابوحیان گوید ابوالحسین مرا گفت آیا من باید به جهنم بروم که عقاید و اعمال من معروف و مشهور است و او به بهشت رود با آن قتل نفوس محترم و ارتکاب محرمات بزرگ ؟ لحی اﷲ الوقاح. (معجم الادباء ج 2 ص 300).
روزی صاحب از حاضران بپرسید: صدر این مصراع چیست ؟ و المورد العذب کثیرالزحام. حضار ساکت شدند و ابن الداری گفت: یزدحم الناس علی بابه. صاحب خشمنا» رو بدو کرد و گفت تو را جز شتابزده ای نادان ندیدم، مگر نتوانستی چون دیگران خاموش باشی ؟ روزی ابوالسلم نجبهبن علی قحطان شاعر را گفتم ابن عباد و ابن عمید را چگونه بینی ؟گفت هر دو را دیدم و آزمایش کردم، ابن عمید عاقل تر بود و مدعی کرم و ابن عباد کریم تر بود و مدعی عقل، اما هر دو در ادّعای خود کاذب بودند و به طبیعت خویش رفتار میکردند. روزی در خانه ٔ ابن عمید این ابیات شاعر را برخواندم:
اذا لم یکن للمرء فی ظل دوله
جمال ولا مال تمنی انتقالها
و ما ذاک من بغض لها غیر انه
یؤمل اخری فهْو یرجو زوالها.
پس شعر مرا بنزد وی بردند و اومرا بترساند و گفت برو که اگر بار دیگر تو را ببینم سگها را از خونت سیر خواهم ساخت. قضا را پس از چندی که در خانه ٔ صاحب بودم از روی سهو همان ابیات را خواندم و چون شعر را بدو رسانیدند مرا بخواند و چند درهم و کهنه پوشاکی داد و گفت آرزوی انتقال دولت ما رامدار. (معجم الادباء ج 2 ص 301).
ابوحیان از شاباشی آرد که چون ابن عباد و فخرالدوله به اهواز وارد شدند صاحب یک سکه که هزار مثقال وزن داشت به وی اهدا کرد و این ابیات بر یک طرف آن نوشته بود:
و احمر یحکی الشمس شکلاً و صورهً
فاوصافه مشتقه من صفاته
فان ْ قیل دینار فقد صدق اسمه
و ان قیل الف کان بعض سماته
بدیع فلم یطْبع علی الدهر مثله
ولاضربت اضرابه لسراته
و صار الی شاهانشاه انتسابه
علی انه مستصغر لعفاته
تفائلت ان یبقی سنین کوزنه
لتستمتع الدنیا بطول حیاته
تأنق فیه عبده و ابن عبده
و غرس ایادیه و کافی کفاته.
شاباشی گفت سخن از این دروغ تر دیده ای که گوید «فلم یطبع علی الدهر مثله »؟ آیا تاکنون خادمی هزار دینار به پادشاهی اهداء نکرده است ؟ سپس گوید: و کافی کفاته، به خدا اگر زنی برای شوی خویش چنین نویسد زشت و ناپسند است تا چه رسد که به فخرالدوله نویسند، آری از کفایت او بود که ابوالعلاء نصرانی با عده ای اندک وی را با لشکر انبوهی که داشت شکست داد، لیکن دنیا بی عقل و نادان است که جز بر مانند اینان روی نیاورد. اگر مطهر یا نصربن هارون یا یکی از وزراءعضدالدوله برای وی چنین مینوشتند ایشان را به آتش میسوزانید. (معجم الادباء ج 2 صص 318- 319).
و نیز یاقوت از ابوحیان آرد که ابوبکر قومی فیلسوف را گفتم اگر به دربار ابن عمید و صاحب بروی شاید از آنها بهره بری. گفت: تحمل بدبختی و تنگدستی بهتر تا هم نشینی نادانان و شکیبایی بر مصائب بهتر از نگاه به روی خودپسندان. نیز گوید با آرزویی دراز نزد ابن عباد رفتم. وی رسائل خود را در سی مجلد به من داد که برای او استنساخ کنم. گفتم: استنساخ این رسائل عمر و چشم را نابود کند، صنعت وراقت در بغداد فراوان بود. وی از همین جا کینه ٔ مرا در دل گرفت و نزد او بهره ای نیافتم. (معجم الادباء ج 5 صص 384- 385). و در کتاب اخلاق الوزیرین گوید: قصه ٔ من با ابن عباد چنین است که چون نزد او رفتم پرسید: کنیه ات چیست ؟ گفتم: ابوحیان. گفت: شنیده ام ادب آموخته ای ؟ گفتم: ادب مردم زمانه را آموخته ام. گفت: ابوحیان منصرف است یا غیرمنصرف ؟ گفتم اگر مولای ما او را بپذیرد منصرف نیست. گویا این سخن وی را ناخوش آمد و با کسی که نزد او بود به فارسی جمله ای گفت، که چنانکه برای من ترجمه کردند بمعنی «سفها» بود. سپس مرا گفت: در سرای ما منزل ساز و این کتاب را استنساخ کن. گفتم: فرمانبردارم. روزی به بعض کسان که در آن خانه بودند گفتم: من از عراق بدین درگاه آمدم تا از این پیشه ٔ شوم رها شوم وگرنه وراقت در بغداد کساد نبود. سخن چینان این سخن را دگرگونه به صاحب برداشتند و ناخشنودی او از من بیشتر شد. روزی صاحب پرسید: که تو را ابوحیان کنیت داد؟ گفتم: بزرگترین شخص زمان و کریمترین آنان. پرسید: کیست ؟ گفتم: تو. گفت: چه وقت ؟ گفتم: هم اکنون که گفتی ای ابوحیان. این گفتگو او را ناخوش افتاد و به حدیث دیگر پرداخت. (معجم الادباء ج 5 ص 393). و نیز گوید روزی زعفرانی که پیری بسیار فاضل بود و شعر نیکو میگفت و حدیث ممتع داشت و تمیمی معروف به سطل که از مردم مصر بود و اقطع و صالح وراق و ابن ثابت و جز ایشان از نویسندگان و ندیمان در حضور وی ایستاده بودند، مرا پرسید: کسی پیش از تو ابوحیان کنیت داشته است ؟ گفتم: آری نزدیک تر از همه ابوحیان دارمی است. ابوبکر محمدبن محمد قاضی دقاق از ابن انباری از پدر خود از ابن ناصح حدیث کند که ابوالهذیل علاف بر واثق درآمد و او وی را پرسید: این شعر از کیست ؟
سباک من هاشم سلیل
لیس الی وصله سبیل
من یتعاطی الصفات فیه
فالقول فی وصفه فضول.
ابوالهذیل پاسخ داد از یکی از مردم بصره که معروف به ابی حیان دارمی است و به امامت مفضول قائل بودو هم از اوست:
افضله واﷲ قدمه علی
صحابته بعد النّبی ّ المکرم
بلا بغضه واﷲ منی لغیره
ولکنه اولاهم بالتقدم.
و جمعی از اصحاب ما گویند ابوقلابه عبداﷲبن محمد رقاشی این اشعار را از ابوحیان بصری انشاد کرده است:
یا صاحبی ّ دعاالملام و اقصرا
ترک الهوی یا صاحبی خساره...
صاحب را خواندن این اشعار و نقل اسناد با طلاقت زبان و روی گشاده و داد سخن دادن در روایت و قافیت آنهم در سن جوانی خوش نیامد. پس پرسید دیگر که را میشناسی ؟ گفتم ابن جعابی حافظ مکنی به ابی حیان است که مردی راستگو است و از تابعین روایت کند. گفت دیگر که را شناسی ؟گفتم صولی از مرزبانی روایت کند که چون معاویه در بستر مرگ افتاد یزید بر سر او این شعر را بطور تمثیل خواند:
لو أن حیّا نجا لفات ابو-
حیان لا عاجز ولا وکل
الحول القلب الاریب و هل
یدفع صرف المنیه الحیل.
این حدیث با آزردگی خاطر صاحب پایان یافت و نتیجه آن شد که بسال 370 با دست خالی و بی زاد و راحله از درگاه او رو به بغداد نهادم. وی در مدت سه سال مرا یک درم یا چیزی که بهای آن یک درم باشد نداد! و چون او مرا چنین محروم ساخت من نیز درباره ٔ او چنین نویسم، و البادی اظلم. (ج 5 ص 395).
و گوید: روزی ابن عباد به خانه درآمد. من در گوشه ٔ ایوان مشغول نوشتن رسائلی بودم که مرا به استنساخ آن واداشته بود. چون او را دیدم برخاستم. وی فریاد کرد بنشین ! وراقان پست تر از آنند که برای من برخیزند. من خواستم جوابی گویم زعفرانی شاعر گفت: خاموش ! که مردی بی حیا است. مرا خنده درگرفت واز سبکی او خشمم به شگفتی مبدل گردید. او گوید روزی گفت جمع فَعْل به اَفعال کم است و نحویان گفته اند جز زَنْد که به اَزْناد و فَرْخ که به اَفْراخ و فَرْد که به اَفْراد جمع بسته شده، کلمه ای دیگر نیامده. گفتم من سی کلمه بر وزن فَعل بیاد دارم که جمع آن اَفعال است. گفت بگو. بشمردم و جای هر یک را در کتب معین کردم. سپس گفتم: نحوی نمی بایست حکمی چنین را بی آنکه تتبع بسیار کند بگوید، چه هنگامی که روایت شایع وقیاس مطرد و عمومی باشد دیگر جای سماع و تقلید نیست و این چنان است که گویند فعیل به ده وجه است لیکن من زیاده بر بیست وجه یافته ام و هنوز به نهایت تتبع نکرده ام. گفت: چون در فَعل از عهده ٔ دعوی برآمدی دانیم که در فعیل نیز تتبع کرده ای ولیکن بیش از این به قصه سرائی تو را اجازت ندهیم. (معجم الادباء ج 5 ص 392). وگوید: روزی گفت از جماعتی صدر این مصراع پرسیدم: «ولا بد من شی ٔ یعین علی الدهر». ندانستند. گفتم من درحفظ دارم. نگاهی غضب آلود کرد و گفت چیست ؟ گفتم فراموش کردم. گفت: چه زود یاد نیاورده فراموش کنی ! گفتم:هنگامی که بیاد آوردم حالی سلیم داشتم و چون آن حال بگردید فراموش کردم. پرسید سبب تغییر چه بود؟ گفتم:نگاه غضب آلود صاحب، و ادب اجازت ندهد چیزی را گفتن که غضب را برانگیزد. گفت: تو که باشی که ما را به غضب آری ؟ این سخنان بگذار و بگو! گفتم: شاعر گوید:
الام علی اخذ القلیل و انما
اصادف اقواماً اقل من الذرِّ
فان انا لم آخذ قلیلاً حرمته
و لا بد من شی ٔ یعین علی الدهر.
پس صاحب ساکت گشت. (معجم الادباء ج 5 صص 395- 396).
و هم ابوحیان گوید: یهودیی در ری بر سر اعجاز قرآن با وی مناظره درپیوست تا آنکه صاحب به خشم آمد و غضبناک شد. چون یهودی چنین دید حیله ای برانگیخت تاآتش خشم او بنشاند و گفت: ایها الصاحب، این برافروختن و غضبناک گشتن برای چیست ؟ چگونه نظم و تألیف قرآن برای من معجزه تواند بود؟ اگر نظم و تألیف قرآن بدیع است و چنانکه گویی بلغا از مانند آن عاجزند، من تصدیق دارم که رسائل و مؤلفات تو از نظم و نثر برتراز قرآن یا مانند آن است، و نتوانم گفت که در بلاغت پست تر از آن میباشد. صاحب چون این بشنید آن حدت و حرارت بگذاشت و نرم گشت و گفت: ای شیخ نه چنین است، کلام ما نیکو و بلیغ است و از سلاست بهره ٔ کافی دارد اماقرآن را مزیتی انکارناپذیر و شرفی آشکار است، آنچه را بنده با دشواری و تکلف بگوید با آن را که خدا بر کامل ترین حسن و بهاء آفریده چه نسبت است ؟ و با اینهمه او را خوش آمد که یهودی گفتار وی را با قرآن همانند ساخته بود. بعض شعرا در نکوهش سجع و خط و عقل صاحب گوید:
متغلب کافی الکفاه و انما
هو فی الحقیقه کافرالکفار
السجع سجع مهوس و الخط خطْ-
-طَ منقرس و العقل عقل حمار.
(معجم الادباء ج 2 ص 297).
و گوید روزی بر خوان صاحب نشستیم و مصیره آوردند. من چشم بدان دوختم. صاحب گفت: ای اباحیان این آش پیران را زیان رساند. گفتم: بهتر است که صاحب طبابت را بر سفره ٔ خود ترک گوید. گویا با این سخن سنگ به دهان او فروکردم. خجل شدو حیا کرد و تا پایان سخن نگفت. (معجم الادباء ج 5 ص 381). ابوحیان گوید: تکلف وی بر سجع بیشتر از هر کس بود که دیده بودیم. ابن مسیبی را گفتم: عشق ابن عباد به سجع تا چه پایه است ؟ گفت: تا آنجا که اگر بداند این سجع بنیاد کشور او را متزلزل کرده و کارهای دشوارپیش خواهد آورد، باک نخواهد داشت. ابن عمید گوید: صاحب از ری به جانب اصفهان شد و میبایست در ورامین که قریه ای همچون شهری است منزل کند لیکن بدانجا نیاسودو به دهکده ای ویران که آب شور داشت رفت فقط بدین منظور که بنویسد:
کتابی هذا من النوبهار
یوم السبت نصف النهار.
(معجم الادباء ج 2 ص 298).
ابوحیان گوید: روزی فیروزان مجوسی بر وی داخل شد. صاحب او را گفت: انما انت محش مجش مخش لاتهش و لاتبش و لاتمتش. فیروزان گفت: ایها الصاحب برئت من النار ان کنت ادری ما تقول و گفت اگر دشنام گویی هرچه خواهی بگو که عرض از تو و جان فدای توست. من نه زنگی باشم، نه بربری، بدانچه عادت بر آن جاری است با من سخن گوی. به خدا نه این لغت پدران ایرانی توست نه لغت مردم سواد که هم آیین تواند. ما با مردم درآمیختیم و اینگونه کلام از آنان نشنیدیم. پس غضبناک برخاست. (معجم الادباء ج 2 صص 287- 288). و گوید هنگامی که یکی از اهل علم بر او داخل میشد میگفت: برادر! با ما مأنوس باش و سخن گوی و از این خدم و حشم و جاه و جلال وحشت مکن که سلطان علم برتر از سلطان ولایت است، از ما جز انصاف و مؤانست نخواهی دید و چندان از این گونه میگفت تا آن مرد بدین سخنان فریفته شده با وی به مباحثه و مجادله میپرداخت و او را در تنگنای بحث و جدال قرار میداد. در این وقت صاحب برافروخته و بر وی غضب میکرد، سپس میگفت ای غلام ! دست این سگ را بگیر و او را پانصد تازیانه و عصا بزن و به زندان انداز که خدا عصا را بیهوده نیافریده است. این مرد معاندی است پست که باید به طنابش بست، سگی بیحیاست که صبر من او را خوش آمده و حلم من وی را بفریفته. هرگاه ابن عمید او را میدید میگفت پندارم که چشمان او از زیبق ترکیب شده و گردن وی را به لولب ساخته اند. (معجم الادباء ج 2 صص 288- 289). ابوحیان گوید بسال 358 هَ. ق. شبی با ابوالعباس قاضی و ابوالجوزاء برقی و ابوعبداﷲ نحوی زعفرانی و جماعتی از غربا در مجلس حضور بودیم. جوانی از مردم سمرقند که او را ابوواقد کرابیسی میگفتند، در آن مجلس حضور داشت، و به دیده ٔ صاحب ناآشنا آمد و خواست که وی را بشناسد و بداند که نزد او چیست، پس او را گفت ای برادر مأنوس باش و سخن گوی که خاطر تو رعایت کنیم و کام تو گوارا سازیم، از ما جز نیکی نخواهی دید، بگو چه کاره ای. گفت: دقاق (کوبنده). پرسید چه را میکوبی ؟ گفت: خصم را، آنگاه که از راه حق منحرف شود. صاحب چون این بدیعه از وی بشنید به شگفت آمد و درهم شد و گفت این بگذار و سخن بگوی. گفت: آیا بپرسم ؟ به خدا مرا نیازی به پرسش نیست، یا از من بپرسند؟ به خدا که در پاسخ سست و کاهلم، یا تقریر کنم ؟ به خدا که ناخوش دارم در را نابجا پریشان سازم. من چنانم که گفته اند:
لقد عجّمتنی العاجمات فلم تجد
هلوعاً ولا لین المجسّه فی العجم
و کاشفت اقواماً فابدیت وصمهم
و ما للاعادی فی قناتی ّ من وصم.
صاحب پرسید: مذهب تو چیست ؟ گفت: مذهب من آن است که ستم را نپذیرم و بخواری نخوابم و جز برابر ولی نعمت خویش یا آنکه عصمت من بدو پیوسته است خاموش نشوم. صاحب گفت: این مذهبی نیکوست، لیکن طریقتی که آن را یاری میکنی چیست ؟ گفت: آن در سینه ٔ من پنهان است و نزد مخلوق نمیبرم و کوس آن در بازارها نمی نوازم و بر کسی که شک دارد عرضه نمیدارم، و با مؤمن در آن باره به جدال نمی افتم. پرسید: درباره ٔ قرآن چه گویی ؟ گفت: در حق کلام پروردگار چه بگویم که آفریدگان از آگهی بر غیب و بحث در اسرار نهان و عجائب حکمت آن ناتوانند تا چه رسد که به مقابله ٔ آن برخیزند. صاحب گفت: راست گفتی لیکن بگو مخلوق است یا غیرمخلوق ؟ گفت: اگر چنانکه خصم تو گوید مخلوق باشد تو را زیانی نرساند. صاحب گفت آیا بدین قرآن در دین خدای مناظره وبه عبادت وی قیام کنی ؟ گفت: اگر کلام خداست ایمان من بدو و عمل من به محکم و تسلیم من به متشابه آن مرا فایدت دهد و اگر کلام غیر خداست (و حاش للّه که چنین باشد) مرا زیانی نخواهد داشت. صاحب با خشم تمام سکوت کرد، آنگاه معلوم افتاد که او جاسوس رکن الدوله و ازنزدیکان وی میباشد. (معجم الادباء ج 2 صص 292- 293).
مکارم اخلاق صاحب: ابوحیان در کتابهای خویش، چندان که توانسته است از صاحب بدگویی کرده و در نکوهش وی راه افراط و مبالغه پیموده است، ولی چنانکه یاقوت گوید و ابوحیان نیز اشارت کند محرک وی حرمانی بوده است که از جانب صاحب دیده و صاحب نیز هرچند به غرور و نخوت که لازمه ٔ شغلی چنان عظیم است مبتلی بوده و همه ٔ شاغلان چنین مقامات، کمتر از این خوی زشت رهایی خواهند یافت لیکن او را محامدی نیز بوده است که بزرگی روح و سعت نفس و مکارم اخلاق وی را رساند، چنانکه یاقوت گوید: روزی آشامیدنی خواست. وی را قدحی از شراب سکر آوردند. چون خواست بیاشامد یکی از خواص وی گفت میاشام که به زهر آلوده است. پرسید: گواه صحت گفتار توچیست ؟ گفت: اینکه بفرمایی آورنده ٔ قدح آن را بیاشامد. گفت: روا ندارم و حلال نشمرم. گفت: پس آن را با ماکیانی بیازمای. صاحب گفت: تمثیل به حیوان روا نباشد و فرمود تا آن قدح بریختند و غلام را گفت: از نزد من بیرون شو و دیگر به خانه ٔ من میا و روزی وی را همچنان برقرار داشت و گفت یقین را به شک نباید راندن و به قطع روزی کیفر کردن فرومایگی است. (معجم الاباء ج 2 ص 281). و گویند روزی مردی ناشناس بر وی داخل شد. صاحب پرسید: ابو من ؟ مرد این بیت برخواند:
و تتفق الاسماء فی اللفظ و الکنی
کثیراً ولکن لاتلاقی الخلائق.
صاحب گفت: بنشین ای ابوالقاسم ! وی مجلسیان خویش را میگفت ما در روز سلطانیم و در شب برادران. (معجم الادباء ج 2 ص 281). گویند زنی بر وی از بعض کسان فولادبن مانادر شکایت کرد. صاحب تنها نظری به فولاد انداخت و سخن نگفت. فولاد متحیر و لرزان برجای ماند تا صاحب بگذشت، آنگاه کس فرستاد تا ظلامه از آن زن برطرف کردند. (معجم الادباء ج 2 ص 310). نوح بن منصور سامانی در پنهانی وی را نزد خویش طلبید. صاحب نپذیرفت و از جمله ٔ عذراو این بود که مرا جدایی از مردمی که قدر من بسبب ایشان بالا رفته و نامم میان آنان مشهور گشته است چگونه سزاوار باشد؟ آنگاه با اموال بسیار که مراست، حمل آن به چه نحو صورت پیوندد؟ تنها کتابخانه ٔ من بار چهارصد شتر یا بیشتر است. (معجم الادباء ج 2 ص 315).
ابوسعد منصوربن حسین آبی در تاریخ خود گوید: امر وزارت به روزگار وی [فخرالدوله] مشهورتر از آن است که به ذکر آن نیازی افتد، چه وزیر اول او کافی الکفات است که قلم و زبان از نوشتن و وصف کوچکترین فضیلت وی عاجزند، آنگاه درهیبت و عظمت و بزرگی او در نفوس گوید شاهزادگان و امراء و قُوّاد و بزرگان مانند اولاد مؤیدالدوله و پسر عزالدوله و منوچهربن قابوس بن وشمگیر و ابوالحجاج بن ظهیرالدوله و اسپهبدبن اسفار و حسن بن وشمگیر و فولاذبن مانادر و نصربن حسن بن فیروزان و ابوالعباس فیروزان بن حسن بن فیروزان و کبات بن بلقسم بن فیروزان و حیدربن وهسوذان و کیخسروبن مرزبان بن سلار و جستان بن نوح بن وهسوذان و شیرزیل بن سلاربن شیرزیل که هر یک از اینان از پنجاه تا بیست هزار دینار سود املاک داشت و همچنین بزرگان لشکر به در خانه ٔ وی حاضر میشدند و بخاطر هیبت و بزرگی صاحب سرها بزیر انداخته هیچیک تکلم نمیکرد تا اینکه دربان بیرون آمده و برخی را اجازت دخول میداد و دیگران را بازمیگردانید و آنکس که اجازت دخول یافته بود چنان میپنداشت که به رستگاری دنیا و آخرت رسیده است، و چون داخل میشد و اجازت ورود به مجلس صاحب می یافت، و چشم وی بدو می افتاد سه یا چهار بار زمین را میبوسید تا اینکه نزدیک صاحب میرسید و اگر از آنان بود که رتبت نشستن داشت می نشست و هنگام رفتن نیز چند بار زمین میبوسید. (معجم الادباء ج 2 صص 308- 309). صاحب برای هیچکس بپا نمیخاست و کسی هم از او توقعقیام نداشت. وی به عمر خویش تنها برای یکی از زهاد معتزله برخاست و آن چنان بود که هنگام بازگشت از اهواز به صیمره درآمد و شیخی از زهاد معتزله که او را عبداﷲبن اسحاق میگفتند بر او داخل شد و صاحب به احترام وی بپای خاست و چون شیخ خارج شد، صاحب اطرافیان خویش را گفت بیست سال است که قیامی چنین نکرده ام. و این شیخ که صاحب به احترام او برخاست یکی از ابدال روزگار بود. (معجم الادباء ج 2 ص 309). مخافت او چنان در دل زیردستان جای گرفته بود که بزرگان دولت هنگامی که یکی از دربانان یا ناچیزترین حواشی او را میدیدند به لرزه می افتادند، تا آنگاه که مقصود وی را بدانند. صاحب، حشمت خویش را نیکو رعایت میکرد و بر حفظ وقار و ادب سخت حریص بود. ثعالبی در یتیمهالدهر و یاقوت در معجم الادباء از وی آرند که روزی فخرالدوله از روی مزاح گفت شنیده ام میگویی: المذهب مذهب الاعتزال و النیک نی»الرجال، من از این سخن بهم برآمدم و فخرالدوله چندرقعه در معذرت این گفته بنوشت و مرا فرستاد. از این گفتار پیداست که آنچه ابوحیان در نکوهش صاحب و ذکر قلت ادب و کثرت وقاحت وی آورده است، مبنی بر مبالغه و یا سؤنظر او به صاحب است. ابوحیان گوید: صاحب ابوعلی شادباشی را که به استقبال او به ساوه آمده بود گفت: یا اباعلی لاتعول علی ایر فی سراویل لا ایر الا ایرتمطی تحت عانتک فانک ان عولت علی ذلک شانک و خانک وفضح خانک و مانک. (معجم الادباء ج 2 ص 288 نقل از ابوحیان توحیدی). و گوید روزی ابن ثابت را گفت: جعلک اﷲممن اذا خری ٔ شطر و اذا بال قطر و اذا فسا غبر و اذا ضرط کبر و اذا عجف عبر. (معجم الادباء ج 2 ص 303).
یاقوت درباره ٔ علت این نکوهش بیجا و بسیار که ابوحیان از صاحب کند چنین نویسد:ابوحیان بقصد صاحب جانب ری رفت و چون از او بهره ای نیافت، بازگشت و به نکوهش وی پرداخت. خوی وی چنین بود که به بدگویی بزرگان برخیزد، ولی مکارم ابن عباد چنان بود که ذم او را به مدح مبدل کرد، از آنجمله گفته ٔ اوست درباره ٔ صاحب: فاوّل ما اذکر من ذلک ما ادل به علی سعه کلامه و فصاحه لسانه و قوه جاشه و شده منته و ان کان فی فحواه ما یدل علی رقاعته. (معجم الادباءج 2 ص 282). هم یاقوت در معجم الادباء آرد که چون صاحب به بغداد وارد شد، نزد قاضی ابوسائب رفت. وی برای احترام به خود حرکتی داد و چنان نمود که توانایی برخاستن ندارد. صاحب دست او بگرفت و او را برخیزاند و گفت قاضی را در قضاء حقوق اخوان کمک باید کرد. آنگاه یاقوت گوید گویا این ماجرا میان قاضی و ابوعمرو شرابی رفته و صاحب آن را به خویش بسته است. (ج 2 ص 339). وی در اواخر عمر وزارت و لباس وزارت را برای خود سبک شمرد و یاقوت از محدثی روایت کند که صاحب میگفت آرزو دارم بغداد را فتح کنم و ابواسحاق صابی را به کتابت خویش گمارم. (معجم الادباء ج 2 ص 337).
لطائف او:از صاحب لطائف و بذله ها بجای مانده است که بر قریحه ٔ روشن و حضور ذهن و سرعت انتقال او دلالت کند. از آنجمله اینکه یاقوت گوید: جماعتی از مردم اصفهان وی راگفتند اگر قرآن مخلوق باشد، رواست که بمیرد، و هرگاه در آخر شعبان بمیرد نماز تراویح را در رمضان چگونه بجای آریم ؟ گفت: هرگاه قرآن در پایان شعبان بمیرد، رمضان نیز خواهد مرد و گوید پس از تو مرا زندگی نشاید، و ما نیز از نماز تراویح آسوده میشویم. (معجم الادباء ج 2 ص 296). ابوالحسن نحوی حدیث کند که مکی منشد صاحب را خدمت و صحبتی قدیم داشت. وی چند بار خطا کردو صاحب از او بگذشت و چون خطای وی تکرار شد، بفرموداو را در دارالضرب که در جوار وی بود زندانی کردند و چنان اتفاق افتاد که روزی صاحب بر بام شد و به دارالضرب نگریست، مکی ندا داد: فاطلع فرآه فی سواء الجحیم. صاحب بخندید و گفت: اخسؤوا فیها و لاتکلمون آنگاه بفرمود وی را آزاد ساختند. (معجم الادباء ج 2 ص 281). ابوحیان از محمد مرزبان آرد که شبی نزد او بودیم واو را پینکی گرفت، در این وقت کسی سوره ٔ والصافات را خواندن آغاز کرد. قضا را یکی از اجلاف ماوراءالنهر نیز در آن مجلس حضور داشت و او نیز به خواب رفت و درخواب ضرطه ای سخت بداد، چنانکه صاحب بیدار شد و گفت:یا اصحابنا نمنا علی والصافات و انتبهنا علی والمرسلات. و این از نوادر اوست. (معجم الادباء ج 2 ص 296). ودر یتیمه آرد که مردی همدانی در مجلس صاحب بود و بی اختیار تیزی داد، پس خجل شد و گفت: این صریر تخت است. صاحب گفت: ترسم صریر تحت باشد. بدیع همدانی حدیث کند: یکی از فقیهان که به ابن حضیری معروف بود شبها به مجلس صاحب میشد. شبی وی را خواب گرفت و ضرطه ای از او صادر گشت، پس خجل شد و دیگر به مجلس نیامد. صاحب گفت او را از من بگویید:
یابن الحضیری لاتذهب علی خجل
لحادث کان مثل النای فی العود
فانها الریح لاتستطیع تحبسها (؟)
اذ لست انت سلیمان بن داود.
(معجم الادباء ج 2 ص 313).
یاقوت از ابوالفضل میکالی آرد که عامل وی او را رقعه ای بدین مضمون نوشت: اًن رأی مولانا أن یأمر باشغالی ببعض اشغاله فعل. صاحب در ذیل رقعه چنین پاسخ داد: من کتب لاشغالی لایصلح لاشغالی. (معجم الادباء ج 2 ص 322). و هم ابوحیان گوید: ابن عباد بسال سیصد و پنجاه و هشت با مؤیدالدوله به ری آمد و به مجلس ابن عمید حاضر شد واو را با مسکویه سخنی رفت و مباحثه گرم شد، مسکویه گفت: بگذار من هم سخنی بگویم، این انصاف نیست، اگر نمیخواهی من سخن بگویم مخده را بر دهان من بگذار. صاحب گفت: بلکه دهان تو را بر مخده خواهم گذارد و این نادره شهرت یافت. (معجم الادباء ج 2 ص 300). صاحب قاضی القضات عبدالجباربن احمد اسدآبادی را قضاء همدان و جبال داد. وی روزی به استقبال صاحب آمد ولی پیاده نشد و گفت ایها الصاحب خواهم برای خدمت پیاده شوم لیکن علم از این کار ابا دارد و در عنوان نامه ٔ خویش به صاحب چنین مینوشت: الی الصاحب داعیه عبدالجباربن احمد، سپس نوشت ولیّه عبدالجباربن احمد و پس از چندی، تنها عبدالجباربن احمد مینوشت. صاحب ندیمان خود را گ

حل جدول

بدیهت

بی‌تأمل شعر گفتن و سخن گفتن

بی تأمل شعر گفتن و سخن گفتن


بی‌تأمل شعر گفتن و سخن گفتن

بدیهت


بی تأمل شعر گفتن و سخن گفتن

بدیهت


بی‌تامل شعر گفتن

بدیهت


بی تامل شعر گفتن

بدیهت

معادل ابجد

بدیهت

421

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری