معنی برم
لغت نامه دهخدا
برم. [بْرُ / ب ُ رُ] (فرانسوی، اِ) (اصطلاح شیمی) مایعی است قهوه ای رنگ و سنگین، وزن مخصوص آن 3 و بسیار فرّار است. در 63 درجه بجوش می آید و در 7 درجه یخ میزند. در آب حل میشود و محلول سرخ رنگی بنام آب برم میدهد. (فرهنگ فارسی معین).
برم. [ب َ] (اِ) حفظ و از بر کردن و بیاد نگاه داشتن. (برهان). حفظ که آنرا از بر گویند. (آنندراج). بَر.
- از برم داشتن، از حفظ داشتن. از بر داشتن. (یادداشت دهخدا):
از مصحف تندی و درشتی نه همانا
یک سوره برآید که تو از برم نداری.
فتوحی مروزی.
|| تالاب و استخر و چشمه ٔ آب. (برهان). گوی باشد بزرگ حوض مانند که آب باران در آن جمع شود و آنرا تالاب خوانند. (آنندراج):
چون تن خود به برم پاک بشست
از مسامش تمام لؤلؤ رست.
شهید بلخی.
طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل
نباتهاش چو دندانهای اره ز خار.
فرخی.
|| مرغ، که سبزه ٔ کنار جوی باشد. (برهان). || یک قسم مرغ آبی. (ناظم الاطباء). || انتظار. (برهان).
برم. [ب َ] (ع مص) استوار کردن. (از منتهی الارب). محکم کردن. (از اقرب الموارد). || ریسمان را دوتا کردن و آنرا تافتن. (از اقرب الموارد).
برم. [ب َ رَ] (اِ) چوب بندی که تاک انگور وبیاره ٔ کدو و خیار و امثال آن بر بالایش اندازند. (از برهان). چفته بندی. داربست. || در لهجه ٔ گیلکی، چوبی را گویند که پارچه ای ملون بر بالای آن بندند و در میدان نصب کنند برای آگاهی روستاییان از کشتی و آمدن به تماشا. (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع).
برم. [ب َ رَ] (ع مص) بستوه شدن. (تاج المصادر بیهقی). بستوه آمدن و بیقراری کردن از اندوه. (از منتهی الارب). بیزار گشتن و دلتنگ شدن. (از اقرب الموارد). ملول شدن و بستوه آمدن. (برهان). || اراده ٔ ایراد حجت کردن و بیاد نیاوردن آنرا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
برم. [ب َ رَ] (ع اِ) آنکه از بخل قمار نکند. (منتهی الارب). آنکه بامردم در قمار داخل نشود. (از اقرب الموارد). کسی که در مجلس قمار نشیند و بازی نکند. (برهان). ج، أبرام. || ستوه و بی قراری. (منتهی الارب). ضَجَر. (اقرب الموارد). || دانه ٔ غوره ٔ انگور آنگاه که به خردی ذره ای باشد. (منتهی الارب). دانه ٔ انگور هرگاه مانند سر ذَرّ و مورچگان خرد باشد. (از اقرب الموارد). || ثمر درختان خاردار، بَرَمه یکی. (از منتهی الارب). میوه ٔ عضاه. (از اقرب الموارد). میوه ٔ طَلح. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). میوه ٔ درخت خاردار عموماً، و بعضی گویند شکوفه ٔ بهار درخت مغیلان. (از برهان). شکوفه ٔ درخت مغیلان. (الفاظ الادویه). برخی آنرا شکوفه ٔ مغیلان دانند و برخی شکوفه ٔ درخت خارداری می دانند شبیه با مغیلان بقدر زعرور. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). || قیصوم. شجره ٔ ابراهیم. شاه بابک. رجوع به شاه بابک شود. || سرب گداخته. (منتهی الارب). کحل و سورمه ٔ گداخته و مذاب. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || سرکوه. (منتهی الارب). قله هایی از کوه، واحد آن بَرَمه. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || ج ِ بَرِمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برمه شود. || (اِخ) نام ناقه ای. (منتهی الارب).
برم. [ب َ رِ] (ع ص) درمانده، گویند هو برم اللسان. (از ذیل اقرب الموارد).
برم. [ب ِ رُ] (اِ) نردبانی از یک شاخه ٔ درخت کرده برای بر شدن به درختهای مرکبات و چیدن میوه، و آن در مازندران متداول است. (از یادداشت دهخدا).
برم. [ب ُ / ب ُ رَ] (ع اِ) ج ِ بُرمه. (منتهی الارب). رجوع به برمه شود.
برم. [ب ُ رُ] (ع اِ) قوم و مردم بداخلاق. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
برم. [ب ُ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنه ٔ آن 403 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و پنبه است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6).
برم. [ب ِ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان دامغان. سکنه ٔ آن 1500 تن. آب آن از قنات و چشمه ٔ علی و محصول آن غلات، پسته، پنبه، انگور و حبوب است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3).
برم. [ب َ] (اِخ) شهرت یوسف بن ابراهیم است که او از خراسان بود و بر خلیفه محمد مهدی خروج کرد و گروه بسیاری بر او گرد آمدند و مروالرود و طالقان و جوزجان و پوشنج را تسخیر کرد. المهدی، یزیدبن مزید شیبانی را بجنگ او فرستاد، یزید بر برم غلبه کرد و اورا باسارت نزد المهدی فرستاد و بسال 160 هَ. ق. باهمراهانش بر جسر دجله بدار آویخته شد. (از اعلام زرکلی ج 9 ص 280 از الکامل ابن الاثیر و النجوم الزاهره).
برم. [ب ُ رَ] (اِخ) روستایی است در سمرقند. (از معجم البلدان).
فرهنگ معین
(بَ) [په.] (اِ.) آبگیر، استخر، برکه آب.
چوبی که پارچه ای ملون بر بالای آن بندند و در میدان نصب کنند برای آگاه کردن مردم از کشتی پهلوانان، چوب بندی را گویند که تاک انگور و بیاره کدو و خیار و غیره را بالای آن گذارند؛ داربست. [خوانش: (بَ رَ) (اِ.)]
فرهنگ عمید
حفظ، حافظه،
برغ،
چشمه: چون تن خود به برم پاک بشست / از مسامش تمام، لؤلؤ رُست (شهیدبلخی: شاعران بیدیوان: ۲۸)،
تالاب،
گودالی که در آن آب جمع شده،
چوببندی که شاخههای تاک یا بیارۀ کدو، ومانندِ آن را روی آن میاندازند، چوببست، داربست،
عنصری غیر فلزی، فرّار، مایع، سنگین، و به رنگ سرخ که در داروسازی، رنگسازی، و ساخت مواد شیمیایی عکاسی به کار میرود،
حل جدول
هالوژن مایع
مترادف و متضاد زبان فارسی
آبگیر، استخر، برکه، تالاب، غدیر، بند، سد کوچک
فارسی به انگلیسی
Memory, Trellis
گویش مازندرانی
پارچه های الوانی که به عنوان جایزه در مراسم کشتی بر سر چوب...
نردبان یک پایه ی گالشی
فرار کن، بگریز، نردبان یک پایه ی گالشی
فرهنگ فارسی هوشیار
بیاد نگاه داشتن، از بر داشتن
معادل ابجد
242