معنی بزرگ
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
دارای حجم، وسعت یا کمیت زیاد، برجسته، نمایان، بالغ، بزرگسال، دارای سن بیشتر، عنوان احترام آمیز برای پدر، مادر، دایی و، رییس، پیشوا. [خوانش: (بُ زُ) (ص.)]
فرهنگ عمید
دارای اندازه یا حجم زیاد، کلان: خانهٴ بزرگ،
بااهمیت، برجسته: رماننویس بزرگ،
با سن بیشتر: برادر بزرگ،
دارای سن زیاد، بالغ،
سخت، شدید: رنج بزرگ، فاجعهٴ بزرگ،
شریف، محترم،
(اسم) رئیس، سرپرست،
(اسم) دارای مقام یا طبقۀ اجتماعی بالا: بزرگان شهر دور هم جمع شوند،
(اسم) (موسیقی) گوشهای در دستگاه شور،
(قید) بادرشتی و گستاخی،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ارجمند، بابا، خداوند، خواجه، رئیس، سر، سرپرست، سرور، شخیص، عالیقدر، کبیر، کلان، محتشم، معظم، مولا، مهتر،
(متضاد) بنده، کهتر، خطیر، عظیم، مهیب، تنومند، جسیم، عظیمالجثه، کوهپیکر، گنده، عریض، فراخ، گسترده، گشاد، وسیع،
(متضاد) کمعرض، ارشد
فارسی به انگلیسی
Arch, Arch-, Big, Colossal, Dean, Extended, Generous, Good-Sized, Grand, Great, Grievous, Head, Infinite, Jack-, Sizeable, Jumbo, King, King-Size, Large, Long, Macro-, Major, Mega-, Monstrous, Monumental, Orama_, Prince, Round, Sizable, Substantial, Super-, Tall, Voluminous, Worthy
فارسی به ترکی
büyük
فارسی به عربی
اضافی، بالغ، رییسی، سامی، شامل، ضخم، عالی، عدید، عظیم، قبر، کبیر، مجموع اجمالی، مهیب، هائل، واسع، وقور
نام های ایرانی
پسرانه، والا، برجسته، نام شاعری کرد (نگارش کردی: بوزرگ)
فرهنگ فارسی هوشیار
کلان
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Besonders, Erwachsene, Gewaltig, Groß weit umfassend, Gross, Groß, Großartig, Major [noun], Weit, Zusätzlich, Gross, Groß, Gross, Groß, Majesta.tisch [adjective], Gross [adjective]
واژه پیشنهادی
کبیر
معادل ابجد
229