معنی بزرگ منشی، غرور وتکبر

حل جدول

بزرگ منشی، غرور وتکبر

نب


غرور وتکبر

نب، نخوت


بزرگ منشی

نب، مناعت، بزرگواری، علو طبع

تکبر

نب، مناعت، بزرگواری

نب


بزرگ منشی کردن

نب

لغت نامه دهخدا

بزرگ منشی

بزرگ منشی. [ب ُ زُ م َ ن ِ] (حامص مرکب) بلندهمتی. بلندطبعی. (ناظم الاطباء). بزرگواری. با هیئت و همت بزرگان. برترمنشی. (یادداشت مؤلف): منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد. (نوروزنامه). || عُجْب. خویشتن بینی. تیه. کبر. خیلاء. اختیال. عتو. تکبر: عماره پسر حمزه بود، آنک ذکر او در ایام خلفا و بزرگ منشی و همت بلند او... معروف است. (مجمل التواریخ). وکیل دریا... از بزرگ منشی و رعنایی طیطوی در خشم شد. (کلیله و دمنه).


منشی

منشی. [م ُ] (ع ص) آغازکننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ایجادکننده. بوجودآورنده. ابداع کننده: اگر چه منشی و مبدع آن را به فضل تقدم بل به تقدم فضل رجحانی شایع است... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 296). در این معانی به چشم حقد و حسد که مظهر مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب... ننگرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 8). رجوع به منشی ٔ شود. || از خود چیزی گوینده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیتی یا قطعه ای که در بعضی از آن داعی منشد است و بعضی را منشی، آورده شد. (جوامع الحکایات). || کتاب خواننده. (مهذب الاسماء). || نویسنده و از خود چیزی نویسنده و دبیرو کاتب و محرر و مصنف و مؤلف و ترکیب کننده ٔ کلام منثور و استاد سخن و انشاکننده. (ناظم الاطباء). نویسنده. دبیر. مترسل. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ذهن پاک تو ناطق وحی است
نوک کلک تو منشی ظفر است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 64).
اول دبیری که آن نوشت عبدالجبار مهدی بود منشی دیوان خاص. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 175).
ای منشی نامه ٔ عنایت
بر فتح و ظفر ترا ولایت.
نظامی.
تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد.
عبید زاکانی.
مدح تو خواهم نه همچون شاعران و منشیان
دارد از آوای زاغان طوطی طبعم ابا
چیست شغل شاعران تنسیق اوصاف و نعوت
چیست دأب منشیان تلفیق القاب و کنا.
جامی.
مبانیش چو مقالات منشیان شایع
معانیش چو خیالات شاعران نادر.
جامی.
- منشی چرخ، منشی فلک:
منشی چرخ اگر شنود نام عذب او
رنج دلش به ناله و افغان درآورد.
ابن یمین.
منشی چرخ با همه دانش ز طبع تو
دایم در استفادت شعر و ترسل است.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب منشی فلک شود.
- منشی حضرت، کاتب و نویسنده ٔ حضور بزرگی: شیخ جلیل ابوالقاسم در ایام امارت سلطان به خراسان منشی حضرت بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 362). رسالات بهاءالدین بغدادی منشی حضرت خوارزم که به رسالات بهائی معروف است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 4).
- منشی سپهر، منشی فلک:
فروشود به زمین منشی سپهر ز رشک
چو بر سپهر فرازد لوای انشی را.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب منشی فلک شود.
- منشی فلک، کنایه از عطارد است و او را دبیر فلک نیز می گویند. (برهان) (از آنندراج). کنایه از عطارد است. (انجمن آرا). عطارد. (ناظم الاطباء). منشی چرخ. منشی سپهر. منشی گردون:
منشی فلک با فنون انشا
پیش قلمت هِر ز بِر نداند.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 611).
منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت
کلکش اندر عهده ٔ توقیع آن منشور باد.
انوری (ایضاً ص 101).
منشی فلک اجری ارزاق نداند
تا نشنود از کلک تو پروانه ٔ انفاذ.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ص 408).
گر کند منشی فلک جوری
جز به ابن یمین نباشد خاص.
ابن یمین.
رجوع به ترکیبهای قبل و بعد شود.
- منشی گردون، منشی فلک:
منشی گردون قلم الا به مدح او نراند
زهره ٔ زهرا به یاد بزم او مزمر گرفت.
ابن یمین.
تا به گیتی منشی گردون از ارباب سخن
هر یکی را منصبی درخور معین می کند
منصبی بادت که مدحت را عطارد تا ابد
بر بیاض مهر و مه دائم مدون می کند.
ابن یمین.
بنده به فرمان تو گفت مدیحی چنانک
منشی گردون ازآن فایده بیمر گرفت.
ابن یمین.
رجوع به ترکیب منشی فلک شود.

منشی ٔ. [م ُ ش ِءْ] (ع ص) نوآفریننده. (مهذب الاسماء). مبدع. (یادداشت مرحوم دهخدا). خلق کننده. ایجادکننده:
واهب العقل و ملهم الالباب
منشی ءالنفس و مبدع الاسباب.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 61).
منشی ٔ فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظسپار...
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 186).
چه نفس به استقلال بی مشارکت روح منشی ٔ آن خواطر بود و صدق از صفات نفس دور. (مصباح الهدایه چ همایی ص 176). رجوع به انشاء و رجوع به مُنشی (معنی دوم) شود.

منشی. [م َ ن ِ] (ص نسبی) به معنی طبعی باشد. (برهان). طبعی و ذاتی. (آنندراج). ذاتی و جبلی و طبیعی. (ناظم الاطباء). رجوع به منش شود.

منشی ٔ. [م ُ ش ِءْ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مرحوم دهخدا).


غرور

غرور. [غ ُ] (اِخ) قریه ای در مصر در ناحیه ٔ شرقی آن. (از تاج العروس).

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

غرور

احساس سربلندی و شادمانی به علت کسب موفقیت، احترام و غیره،
(اسم مصدر) کبر و نخوت، خودبینی،
(اسم مصدر) [قدیمی] فریفتن، فریب دادن، بیهوده امیدوار کردن کسی،
(اسم مصدر) [قدیمی] فریب خوردن، به چیزی بیهوده طمع بستن،
* غرور جوانی: (پزشکی) [مجاز] = جوش * جوش غرور جوانی
* غرور داشتن: (مصدر لازم) مغرور بودن، کبر و نخوت داشتن، خودبین بودن: زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه / رند از ره نیاز به دارالسّلام رفت (حافظ: ۱۸۴)،
* غرور خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] فریب خوردن،
* غرور دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] فریب دادن،

معادل ابجد

بزرگ منشی، غرور وتکبر

2663

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری