معنی بلانسبت

لغت نامه دهخدا

بلانسبت

بلانسبت. [ب ِ ن ِ ب َ] (از ع، ق مرکب) (از: ب + لا (نفی) + نسبت). بدون نسبت. در تداول عوام پیش از کلمه ٔ زشت آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در استعمال کلمه یا جمله ای نابجا و غیرمناسب، برای اینکه به مخاطب برنخورد، گویند: بلانسبت، یا بلانسبت شما، یعنی دور از جانب شما. (فرهنگ فارسی معین). حاشا علی الحاضرین.


بلا

بلا. [ب ِ] (ع پیشوند) (از: حرف جر «ب » + حرف نفی «لا») کلمه ٔ نفی مأخوذ از عربی، یعنی بی و بدون، و چون این کلمه را بر سر اسمی درآورند، اسم معین فعل میگردد مانند بلاتوقف، بلاخلاف، بلاشبهه... (از ناظم الاطباء). این کلمه بر سر اسماء و مصادر عربی درآید مانند بلاتردید، بلاتشبیه، بلاتوقف، بلاجهت، بلاخلاف، بلاشبهه، بلاشک، بلاعوض، بلافایده. و ایرانیان گاه آن را بر سراسماء فارسی درآورند: بلادرنگ، و آن فصیح نیست. (از فرهنگ فارسی معین). از ترکیب «بلا» با کلمه ٔ دیگر کلمات و ترکیباتی که افاده ٔ معنی خاصی کند بدست آید چون: بلااثر، بلااجر، بلااختیار، بلااراده، بلااستثناء، بلااستحقاق، بلااستفاده، بلاالتفات، بلاانتظار، بلاانقطاع، بلابرهان، بلابغی، بلابیان، بلاتأخیر، بلاتألم، بلاتأمل، بلاتأنی، بلاتحاشی، بلاتخلف، بلاتردید، بلاتسامح، بلاتشبیه، بلاتشخیص، بلاتصدی، بلاتصور، بلاتعجب، بلاتعقل، بلاتعویق، بلاتعیین، بلاتفاوت، بلاتقصیر، بلاتکلف، بلاتکلیف، بلاتکلیفی، بلاتنبه، بلاتوانی، بلاتوقف، بلاجواب، بلاجهت، بلاحاصل، بلاحد، بلاحرب، بلاحساب، بلاحفاظ، بلاحق، بلاخلاف، بلاخلف، بلادرنگ، بلادفاع، بلادلیل، بلارویه، بلاسبب، بلاشبهه، بلاشرط، بلاشک، بلاصاحب، بلاضرر، بلاضرورت، بلاطائل، بلاعقب، بلاعلت، بلاعَمد، بلاعَمَد، بلاعمل، بلاعوض، بلاغنه، بلافاصله، بلافایده، بلافخر، بلافصل، بلاقصد، بلاقید، بلاکلام، بلامالک، بلامانع، بلامبلغ، بلامتصدی، بلامحاجه، بلامحل، بلامدافع، بلامدت، بلامدعی، بلامعارض، بلامقدمه، بلامنازع، بلامنفعت، بلاموجب، بلامهلت، بلانسبت، بلانصیب، بلانهایت، بلاوارث، بلاواسطه، بلاوصول... رجوع به هریک از این ترکیبات در ردیف خود و نیز رجوع به ترکیبات ذیل شود.
- بلااختیار، بدون اختیار. بی اراده.
- بلااستحقاق، بدون استحقاق. بدون شایستگی.
- بلاالتفات، بدون التفات. بدون توجه.
- بلابغی، بدون بغی. بی ستم:
بر سر همت بلافخر از ازل دارم کلاه
برتن عزلت بلابغی از ابد برم قبا.
خاقانی.
- بلابیان، بدون بیان. بی شرح: عِقاب بلابیان جایز نیست. رجوع به عِقاب شود.
- بلاتألم، بدون تألم. بدون درد. بی رنج.
- بلاتأنی، بدون تأنی. بی درنگ.
- بلاتأمل، فوراً.
- بلاتخلف، بدون تخلف. بی تخلف: وعده ٔ بلاتخلف، وعده ٔ بی خلف.
- بلاتسامح، بدون تسامح. بدون سهل انگاری.
- بلاتصدی، بدون تصدی.
- بلاتعقل، بدون تعقل. بی تفکر. بی اندیشه.
- بلاتعویق، بدون تعویق. بی درنگ. بدون تأنی.
- بلاتعیین، بدون تعیین. بدون معین کردن.
- بلاتقصیر، بدون تقصیر. بی تقصیر.
- بلاتکلف، بدون تکلف.
- بلاتنبه، بدون تنبه.
- بلاتوانی، بدون توانی. بدون سستی. بدون تأنی. بدون مهلت.
- بلاحاصل، بدون حاصل. بی نتیجه.
- بلاحرب، بدون حرب. بی جنگ.
- بلاحساب، بدون حساب. بی اندازه.
- بلاحفاظ،بدون حفاظ. بی محافظ.
- بلاحق، بدون حق. بی حق.
- بلاخلف، بدون خلف. بی خلاف: وعده ٔ بلاخلف، وعده ٔ بدون تخلف.
- بلادلیل،بدون دلیل. بی دلیل. بی برهان.
- بلارویه، بدون رویه. بی رویه. بی تفکر. بی فکر. بی اندیشه. بی اندیشه ٔ از پیش. بی نظر. نااندیشیده. ناسگالیده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلاصاحب، بدون صاحب. بی صاحب. بلامالک. بی مالک: اراضی بلاصاحب، اراضی بلامالک. زمینهای بی صاحب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلاضرر، بدون ضرر. بی زیان. بی ضرر.
- بلاضرورت، بدون ضرورت. بی ضرورت. بی احتیاج. بدون لزوم.
- بلاعلت، بدون علت. بی سبب. بی جهت. بی علت.
- بلاعمد، بدون عمد. بدون تعمد. بی قصد.
- بلاعَمَد، بی ستون. (فرهنگ فارسی معین). بی تکیه گاه:
طاق و رواق عدلیه را برکند ستون
آن کو فراشت سقف سما رابلاعمد.
ادیب فراهانی.
- بلاعمل، بدون عمل. بی کردار: عالم بلاعمل، عالم که به علم خود عمل نکند.
- بلافخر، بدون فخر. بدون مباهات:
بر سر همت بلافخر از ازل دارم کلاه
بر تن عزلت بلابغی از ابد برم قبا.
خاقانی.
- بلاقصد، بدون قصد. بی قصد. غیر ارادی. بی تعمد. بلاعمد.
- بلامحاجه،بدون محاجه. بی گفتگو.
- بلامحل، بدون محل. بی محل: چک بلامحل، چکی که در حساب جاری آن معادل مبلغ مذکور در چک، وجهی موجود نباشد.
- بلامدافع، بدون مدافع.
- بلامدت، بدون مدت. بی مهلت.
- بلامدعی، بدون مدعی. بی معارض.
- بلامنفعت، بدون منفعت. بی منفعت. بی سود. بی حاصل. بی نتیجه.
- بلامهلت، بدون مهلت. بی درنگ. بلامدت.
- بلانهایت، بدون نهایت. بی نهایت.

فرهنگ معین

بلانسبت

(~. نِ بَ) [ع.] (ق.) بدون نسبت. ضح - در استعمال کلمه یا جمله ای نا به جا و غیرمناسب برای این که به مخاطب برنخورد گویند.

حل جدول

بلانسبت

دور از شما


دور از شما

بلانسبت


دورازشما

بلانسبت

ضرب المثل فارسی

اگر تو کلاغی من بچه کلاغم

ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه می‌دانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض می‌کنند!

داستان ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم:
روزی بود، روزگاری بود. کلاغی بود که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه اش کرم می آورد تا بخورد. جوجه را زیر بالش می گرفت و گرم می کرد. آفتاب که می شد بالش را سایبان جوجه می کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ی یکی یکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از دیروز می شد و فداکاری های مادرش را می دید.
وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ی راه های پرواز را به او یاد داد. جوجه به خوبی پرواز کردن را یاد گرفت و روز اول پروازش را با موفقیت پشت سر گذاشت. شب که شد، مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که این مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت‌:«گوش کن عزیزم! آدم ها حیله گر و با هوش اند. مبادا فریب آن ها رابخوری. مواظب خودت باش. پسر بچه ها همیشه به فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها می زنند و اسیرشان می کنند.»
جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربه‌ای ندارد، باور نمی کرد که با دو جمله نصیحت، جوجه اش به خطرهای سر راه پی برده باشد. این بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. چشم و گوش هایت را خوب باز کن. تا دیدی بچه‌ای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوری پرواز کن و از آنجایی که هستی دور شو.»
بچه کلاغ که خوب به حرف‌های مادرش گوش می‌داد گفت: مادر! اگر این آدمی‌زاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفته بچه‌اش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت!
بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم!

معادل ابجد

بلانسبت

545

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری