معنی بک
لغت نامه دهخدا
بک. [ب ُ] (اِ) رخساره و روی را گویند. (برهان). رخساره و رو. (ناظم الاطباء). رخسار. (رشیدی). رخساره. (از جهانگیری). رخسار و چهره. (آنندراج) (انجمن آرا). گونه. چهره. (در گناباد خراسان) (از محمد پروین گنابادی):
تا زبعزت زنیم پر از باد کن پچت
گرنه تپانچه باز خوری تو ز ما به بک.
پور بهای جامی (از جهانگیری) (آنندراج).
|| نوعی از کوزه باشد که دهن تنگ و گردن کوتاهی دارد، شکم آن پهن و گرد میباشد و آنرا تنگ هم گویند. (برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج). تنگ که نوعی از کوزه ٔ دهن تنگ بود که گردنش کوتاه و شکمش پهن و گرد است. (ناظم الاطباء). || یک سوی از قاب بازی. (از برهان) (یادداشت مؤلف). || بی هنری و بی عقلی. (از برهان). ناهنرمندی. (ناظم الاطباء). ناهنری. (شرفنامه ٔ منیری). || رعنایی. (شرفنامه ٔ منیری). || جهل ونادانی. || یکنوع غلیان سفالینی که غلیان بک نیز گویند. (ناظم الاطباء). غلیانی سفالین از جنس کوزه در قرای فارس متداول است آنرا نیز غلیان بک گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). || یک نوع بازی در میان کودکان، آنکه به پشت خوابد و پاها را بلند کند، جیک، و آنکه دست و پاها را برزمین گذاشته سرین را بالا نماید بک نامند. (ناظم الاطباء). || از بازیهای پچول، نام یکی جیک و شکل دیگر را بک خوانند. (از انجمن آرا) (آنندراج). جانب برآمده ٔ قاب یا کعب یا استخوان پژول. مقابل جیک که جانب فرورفته ٔ آن است.
بک. [ب َ] (اِ) پک. وک. وزغ را گویند و آنرا بعربی ضفدع خوانند. (برهان). در پهلوی وک «روایات 77-78»، سانسکریت بهک (قورباغه) «ویلیامز 742، 2 بهکبهکایه »، طبری وک «واژه نامه 798» (از حاشیه ٔ برهان چ معین). و در تداول امروز گناباد نیزبک گویند. (از محمد پروین گنابادی). وزغ و غوک و قرباغه. (ناظم الاطباء). وزغ که غوک گویند. (رشیدی) (از صحاح). وزغ باشد و آنرا چغز و مکل نیز گویند. (جهانگیری). غوک و چغز (معیار جمالی). وزغ باشد که بتازی ضفدع گویند. (سروری). جانوری است در آب که آنرا وزغ گویند و بعربی ضفدع خوانند و آنرا غوک هم گویند بسیار کریه الوجه و کریه الصوت و آنرا وَک و چغز نیز خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا):
تا کی همی درآیی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژاکن تری ز بک.
خسروانی.
ای همچو بک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که کند چشم خویش کژ.
لبیبی.
از مرغ تا بماهی و از مور تا ملخ
از مار تا بعقرب و از عکه تا به بک
روزی خوران خوان پر از نعمت تواند
هر گوشه ای که می نگرم صد هزار لک.
کمال غیاث (از جهانگیری).
بسر باریش بد بلای درشت
ندیمی بک و صحبت لاک پشت.
بسحاق اطعمه (در وصف برنج، از جهانگیری).
|| گریزگاه. || جنگل و بیشه. (از برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). || خیار دشتی. (از برهان) (ناظم الاطباء). || دشت غیر مزروع. (ناظم الاطباء). || نوعی از مرکبات، به اصطلاح جیرفت. (یادداشت مؤلف).
بک. [ب َ] (ترکی، اِ) مخفف بیک است بمعنی بزرگ، نظیر بیک و بیوک که بمعنی بزرگ باشد و در آخر اسماء ترکی درآید بجهت تعظیم و تکریم وردیف خان باشد. (یادداشت مؤلف). این کلمه را که بعضی بخطا بیک نویسند لقب کسانی بوده است که پایه ٔ آنان پایین مرتبه ٔ پاشا بوده است و کلمه ٔ اتابک نیز ترکیبی است از اتا بمعنی پدر و بک بمعنی بزرگ یا بزرگتر. اصل این کلمه ٔ بک مخفف بیوک است بمعنی بزرگ و کبیر. (از النقود ص 136). و رجوع به بیگ شود:
سالار بک ای در صف احرار دلیر
دست تو گه جود و سخا کردن چیر.
سوزنی.
بوالبشر کو علم الاسما بک است
صد هزاران علمش اندر هر رگ است.
(مثنوی).
چون قدم با شاه و بابک میزنی
چون مگس را در هوا رگ میزنی.
(مثنوی).
بک. [ب َ] (انگلیسی، اِ) پشت. دوتن [بک راست، بک چپ] از یازده تن بازیکنان فوتبال که در خط دفاع قرار دارند وظیفه ٔ آنان حفظ دروازه بان گُلِر از حملات دسته ٔ مخالف است.
بک. [ب َ] (اِخ) نام شهری است در ماوراءالنهر. (برهان) (ناظم الاطباء).
بک. [ب َ] (اِ) انگشت و زغال. (ناظم الاطباء). زگال.
فرهنگ معین
نوعی کوزه دهن تنگ که گردنش کوتاه و شکمش پهن و گرد است، تنگ، نوعی غلیان سفالین، غلیان بک. غلیان بک: نوعی غلیان سفالی. [خوانش: (بُ) (اِ.)]
(بَ) [انگ.] (اِ.) در فوتبال به بازیکنان مدافع گفته می شود که جلویِ دروازه بان و پشت سر بازی کنان دیگر قرار دارند.
قورباغه، وزغ، گریزگاه، جنگل، بیشه، دشت غیر مزروع، خیار دشتی. [خوانش: (بَ) (اِ.)]
(بِ) (اِ.) انگشت، زغال، زگال.
فرهنگ عمید
پشت، دنبال،
پشتیبان،
(ورزش) مدافع، دفاع، بازیکن عقب،
* بکِ چپ: (ورزش) در فوتبال، بازیکنی که جلو دروازهبان و سمت چپ زمین برای دفاع از حملههایی که به دروازه میشود پشت سر بازیکنان دیگر قرار میگیرد، دفاع چپ، مدافع چپ،
* بکِ راست: (ورزش) در فوتبال، بازیکنی در جلو دروازهبان و سمت راست زمین که برای دفاع از حملههایی که به دروازه میشود پشت سر بازیکنان دیگر قرار میگیرد، دفاع راست، مدافع راست،
وزغ،
قورباغه،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
غوک، قورباغه، وزغ، گریزگاه، بیشه، جنگل، درختزار
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
بازیکن عقب انگلیسی پشتیار زبانزد ورزشی (اسم) انگشت زغال زگال. (اسم) نوعی کوزه دهن تنگ که گردنش کوتاه و شکمش پهن و گرد است تنگ، نوعی غلیان سفالین غلیان بک. نوعی غلیان سفالین.
واژه پیشنهادی
بک
معادل ابجد
22