معنی آبک

لغت نامه دهخدا

آبک

آبک. [ب َ] (اِخ) نام جائی است.

آبک. [ب َ / ب ِ / ب ُ] (اِ) آبله. جدری.

آبک. [ب َ] (ع صوت) وَیْلَک. هلاک باد ترا.

آبک. [ب ُ] (ص) هر چیز پرآب. (از برهان).

آبک. [ب َ] (اِ مرکب) جیوه. سیماب.آبَق. زیبق، باصطلاح کیمیاگران. (تحفه):
مِس ّ وجود من شود از می بسان زر
گویی که می چو آبک از اجزای کیمیاست.
خجسته.

حل جدول

آبک

سیماب

جیوه، سیماب

جیوه


آبک، جیوه

سیماب


آبک ، جیوه

سیماب


مرکور، سیماب، آبک

جیوه

فرهنگ فارسی هوشیار

آبک

جیوه، سیماب، آبق، زیبق

فرهنگ معین

آبک

(بَ) (اِمر.) سیماب، جیوه.

فرهنگ عمید

آبک

آب اندک،
[قدیمی] در کیمیاگری، جیوه یا سیماب،

گویش مازندرانی

گرم آبک

از توابع بیرون بشم شهرستان چالوس

معادل ابجد

آبک

23

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری