معنی تاب
لغت نامه دهخدا
تاب. (اِخ) (نهر...) طاب. نهرطاب: این رود طاب از حدود نواحی سمیرم منبع آن است و می افزاید تا به در ارجان رسد و در زیر پل بکان بگذرد و روستای ریشهر را آب دهد و بنزدیکی سینیز در دریا افتد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 122).... هوایش [ارّجان] گرمسیر عظیم است و آبش از رود طاب که در میان آن ولایت می گذرد و بر آب آن پلی ساخته اند آنرا پل بکان خوانند... (نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی مقاله ٔ سوم چ لیدن ص 129)... آب مسن از قهستان سمیرم و ستخت برمی خیزد آب بزرگ است گذار اسپ بدشواری دهد و در نهر طاب افتد... (نزهه القلوب حمداﷲمستوفی مقاله ٔ سوم چ لیدن ص 224)... و این شهر [شهر ارّجان] را در کنار جنوبی رودخانه ٔ طاب یا تاب که اکنون برودخانه ٔ کردستان شهرت یافته است ساخته اند وبر این رودخانه از دروازه ٔ شهر ارّجان بندی بسته و بر روی بند پلی ساخته اند و آن را پل بکان که نام محله ای از ارجانست گویند و تا کنون قوایم آن بند و پل باقی است و از شهر ارجان جز تلال و وهاد و شبستان وسیعی از مسجد جامع بکان باقی نیست... (فارسنامه ٔ ناصری قسمت دوم ص 265). رجوع به طاب در همین لغت نامه شود.
تاب. (اِ) توان. (برهان). توانایی. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). طاقت. (فرهنگ اسدی) (جهانگیری) (انجمن آرا). قوت. (آنندراج). تاو. (انجمن آرا) (آنندراج). تیو. (انجمن آراء) (آنندراج). || تحمل، پایداری. || قرار. آرام. || صبر. شکیب. تاب آوردن و تاب بردن و تاب داشتن و تاب بودن کسی را و تاب گرفتن و تاب رفتن از، مستعمل است:
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.
ابوشکور.
بنیروی اوچون نبد تابشان
ز تیغش بماندند در بیم جان.
فردوسی.
نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید بایران زمین.
فردوسی.
که دارد پی و تاب افراسیاب
مرا رفت باید چو کشتی بر آب.
فردوسی.
بیفتاد از پای و بیهوش گشت
همی بی تن و تاب و بی توش گشت.
فردوسی.
کس اندازه ٔ بخشش او نداشت
همان تاب با کوشش او نداشت.
فردوسی.
نداریم ما تاب این جنگجوی
بدین گرز و چنگال و آهنگ اوی.
فردوسی.
بیاید سپاه مرا برکند
دل و پشت ایرانیان بشکند
که اکنون نداریم ما تاب او
نتابیم با بخت شاداب او.
فردوسی.
بر این کار همداستان موبدان
بزرگان و بیدار دل بخردان
که شاهان به تاب و به مردان مرد
بدینار شاهی توانند کرد.
فردوسی.
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود چرخ از تاب او.
فردوسی.
از ایران ندارد کسی تاب اوی
مگرتو که تیره کنی آب اوی.
فردوسی.
کسی را نبد تاب با او بجنگ
اگر شیر پیش آیدش یا نهنگ.
فردوسی.
پس چون اسلام به سیستان آوردند و لشکر اسلام قوی گشت و جهانیان را معلوم شد که کسی را بر فرمان سماوی تاب نباشد. (تاریخ سیستان).
برادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو تابت نباشد بجنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.
اسدی (گرشاسب نامه).
کرا با غمان گران تاب نیست
ورا چون کباب و می ناب نیست.
اسدی (گرشاسب نامه).
امتان ضعیف من چکنند که طاقت ندارند. و در این سکرات و سختی مرگ تاب ندارند.
(قصص الانبیاء ص 246).
برزم آتش افروخته است خنجر تو
به پیش آتش افروخته که دارد تاب.
مسعودسعد.
نه هیچ گردون با همت تو ساید سر
نه هیچ آتش باهیبت تو گیرد تاب.
مسعودسعد.
آنجا که تاب حمله ندارد زمین رزم
از رخش و رمح خویش توان خواه و تاب خواه.
انوری.
کی دلت تاب نگاهی دارد
آفت آینه ها آمده ای.
خاقانی.
نه خاقانی منست و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم.
خاقانی.
دو پستان چون دو خیک آب رفته
ز زانو زور و از تن تاب رفته.
نظامی.
ز خالش چشم بد در خواب رفته
چودیده نقش او از تاب رفته.
نظامی.
جز غم دریا نخواهم این زمان
تاب سیمرغم نباشد در جهان.
عطار (منطق الطیر).
من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن
تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی.
عطار.
گفت این اسلام اگر هست ای مرید
آنکه دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن، تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهای جان.
مولوی.
از ضعف بشریت تاب آفتاب نیاورم.
(گلستان).
شبی برسرش لشکر آورد خواب
که چند آورد مرد ناخفته تاب.
سعدی (بوستان).
من شمع جان گدازم توصبح دلگشایی
سوزم گرت نبینم میرم چو رخ نمایی
نزدیک آن چنانم، دور این چنین که گفتم
نی تاب وصل دارم، نی طاقت جدایی.
امیرخسرو.
پریرو تاب مستوری ندارد
چو در بندی ز روزن سر برآرد.
شبستری.
رها کن عقل را با حق همی باش
که تاب خور ندارد چشم خفاش.
شبستری.
آینه دانی که تاب آه ندارد...
حافظ.
ز خود روم چو بیاد آورم خیال ترا
کجاست تاب که بینم مه جمال ترا.
نطقی.
برای عشق تو بر جان من ز دشمن و دوست
ملامتیست که کوه گران نیارد تاب.
دلی می باید و صبری، که آرد تاب دیدارش
؟
کرم شب تاب پیش چشمه ٔ آفتاب چه تاب دارد.
؟
میرفت و عالمی نگرانش ولی کسی
رشکم بدل فزود که تاب نظر نداشت.
؟
|| چرخ و پیچ که در طناب و کمند و زلف میباشد. (برهان). پیچ وشکن. (آنندراج). پیچ. (فرهنگ جهانگیری). چرخ و پیچ که در طناب و کمند و زلف می افتد. (انجمن آرای ناصری). پیچ و تاب که در رسن و رشته ٔ زلف نیکوان باشد. (فرهنگ اسدی). پیچ و خم و شکن و چین و هر یک از خمیدگی های رسن و موی و زلف، و چین های صورت و ابرو را تاب گویند: تاب زلف، تاب ابریشم، تاب ابرو، تابداده (کمند)، پرتاب، بتاب:
چون او حلقه کرد آن کمند بتاب
پذیره نیارد شدن آفتاب.
دقیقی.
مر این بند را راست گردان ز تاب
چو کردم، ز دستم فرو شد به آب.
فردوسی.
بینداخت آن تاب داده کمند
سران سواران همی کرد بند.
فردوسی.
برآویخت با دیو پولاد وند
بینداخت آن تاب داده کمند.
فردوسی.
دو رخ زرد و چهره پر از آب کرد
همان چهر خندان پر از تاب کرد.
فردوسی.
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پر تاب او
فردوسی.
ترا نیست در جنگ پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او
فردوسی.
بچهره چو تاب اندر آورد بخت
بر آن نامداران بشد کار سخت.
فردوسی.
ز تیمار، مژگان پر از آب کرد
روانش بروها پر از تاب کرد.
فردوسی.
و گر هیچ تاب اندر آرد بچهر
به یزدان که بر پای دارد سپهر.
فردوسی.
چو آن دلو در چاه پر آب گشت
پرستنده را روی پر تاب گشت.
فردوسی.
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.
فردوسی.
همه ناخنش پر ز خوناب کرد
بروی سپهبد پر از تاب کرد.
فردوسی.
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچ است و بند و شکن.
فرخی.
چشم تو پر خواب و سحر، روی تو پرسیم و گل
جعد تو پر چین و پیچ، زلف تو پر بند و تاب.
فرخی
ز بس پیچ و چین، تاب و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر.
فرخی.
معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین.
فرخی.
با دو زلف سیاه دست افکند
تاب او باز کرد یک ز دگر.
فرخی.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لاله ٔ سنبل حجابی یا مه عنبر نقاب.
عنصری.
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها.
منوچهری.
چو از زلف شب باز شد تابها
فرو مرد قندیل محرابها.
منوچهری.
بمیخوار گان ساقی آواز داد
فکنده بزلف اندرون تابها.
منوچهری.
تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون
تاطناب صبح را نبود گره چونانکه تاب
در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا
خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب.
انوری.
کم دید چشم من چو تو، زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی.
ناصرخسرو.
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر.
مسعودسعد.
تا تو بتاب کردی زلف سیاه را
در تو بماند چشم، بخوبی، سپاه را.
مسعودسعد.
همچو مشاطگان کند بر چشم
جلوه ٔ روی خوب و زلف بتاب.
مسعودسعد.
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسنها ز تاب شد.
خاقانی.
یارب اندر چشم خونریزش چه خوابست آنهمه
در سر زلف دلاویزش چه تابست آنهمه.
خاقانی.
زلف تو کمند تو سنانست
مشکین سر زلف تاب داده.
خاقانی.
توبه و سوگند ما را تاب از هم باز کرد
زلف را تا تاب داد و بررخ تابان نهاد.
رشیدی سمرقندی.
پای می کوفت با هزار شکن
پیچ درپیچ تر ز تاب رسن.
نظامی.
بنفشه تاب زلف افکنده بردوش
گشاده باد نسرین را بناگوش.
نظامی.
ز تاب زلف خویش آرم بتابش
فروبندم بسحر غمزه خوابش.
نظامی.
ز جعد بنفشه برانگیز تاب
سر نرگس مست برکش ز خواب.
نظامی.
کمند عنبرین او که چندین تاب و چین دارد
ز ماه آسمان سر از درازی بر زمین دارد.
عطار.
وز دیده فرو باری اگر آب شوم
از زلف برون کنی اگر تاب شوم
در دست نگیری ار می ناب شوم
در چشم تو در نیایم ارخواب شوم.
کمال اسماعیل.
ز هر خمی بدر آید هزار نافه ٔ چین
چو باد باز کند از کمند زلف تو تاب.
(از صحاح الفرس).
تب بتاب رشته می بندند مردم لکن او
هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن.
سلمان ساوجی.
چون ناز کشم باری زآن زلف بتاب اولی.
حافظ.
هموار کن از تاب زدن رشته ٔخود را
شیرازه ٔ جمعیت صد عقد گهر باش.
صائب.
برخاست پی رقص وز صد دلشده جان برد
تابی بکمر داد و دلم را ز میان برد.
ابراهیم شوکتی.
دل چون سر زلف نیکوانست
بد باشد اگر بتاب نبود.
ضیاءالدین بسطامی.
عقیق را ز لبت آب در دهان آمد
خدنگ را ز قدت تاب در میان افتاد.
اشهری نیشابوری.
|| حرکت دادن. پیچانیدن. دوران دادن:
سرنیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد.
فردوسی.
در تن هر شاه فرمان تو آورده ست خم
در دل هر شیر شمشیر تو افکنده است تاب.
امیرمعزی.
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش.
نظامی.
|| اعراض. (آنندراج). سرکشی و روی گردانی و روی برتافتن و راه خلاف رفتن، مقاومت کردن:
نگر سر نپیچی ز فرمان من
نگه دار بیدار پیمان من
و گر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکر دل گسل.
فردوسی.
و گر بینم اندر سرش پیچ و تاب
هیونی فرستم هم اندر شتاب.
فردوسی.
یکی طوس را داد آن تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
بدو گفت هر کس که تاب آورد
دگر یاد افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
وزو کرکسان را یکی سور کن.
فردوسی.
بیزدان چنین گفت کای کامگار
توانا و دارنده ٔ روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد
از آن پس مرا تخت شاهی مباد.
فردوسی.
|| حدت. شدت. سورت:
از آن سو بتاب و شتاب اندرند
و زین سو تو گویی بخواب اندرند.
فردوسی.
صبحدمان دوش خضر بر درم آمد بتاب
کرد به آواز نرم صبحک اﷲ خطاب.
خاقانی.
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب.
نظامی.
|| خلل. فساد. تاب آوردن در کاری. ایجاد فتنه و فساد و خلل کردن در آن. لاف انداختن در کار (در تداول):
برفتند هر کس که بد کرده بود
بدان کار تاب اندر آورده بود.
فردوسی.
دگر هیچ تاب اندر آری بکار
نبینی بجز گردش روزگار.
فردوسی.
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید بکار
بر این کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را بتاب.
فردوسی.
|| خشم. قهر. هیجان. افروختگی. معارضه. فشار:
سر از خواب برداشت افراسیاب
سیه کرده دل را ز کین و زتاب.
فردوسی.
بگفتار اگر هیچ تاب آوریم
خرد را همی سربخواب آوریم.
فردوسی.
اگر تاب بودی بسرش اندرون
بدل کین و اندر جگر جوش خون.
فردوسی.
نهانی همی بود باتاب و خشم
پس آنگه چنین گفت با آب چشم.
فردوسی.
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیرپرتاب.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
امیر از آن سخت در تاب شد. (تاریخ بیهقی ص 417). چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم. (تاریخ بیهقی ص 163). بونصر گفت خداوند در تاب چرامی شود؟ بوالقاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد و اگر بفرمایی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم. (تاریخ بیهقی ص 368).
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه در دل شکیب و نه در دیده خواب.
اسدی (گرشاسب نامه).
بیامد سوی خیمه هنگام خواب
ز نادیدن ببر پرخشم و تاب.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
چو شیر دمان جست با خشم و تاب.
اسدی (گرشاسب نامه).
نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب
نه در مغز هوش و نه در دیده خواب.
اسدی (گرشاسب نامه).
در سکون برترم ز کوه که من
در جواب عدو نگیرم تاب.
مسعودسعد.
چه کار باشدم اندر دیار هندستان
که هست بر من شاهنشه جهان در تاب.
مسعودسعد.
از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین
گر بازکنند از شکن زلف تو تایی.
سعدی.
شنید این یکی مرد پوشیده چشم
بگفتا چه در تابت آورد و خشم ؟
سعدی (بوستان).
نشسته غنچه بیاد دهان تو دلتنگ
بنفشه از سر زلف تو رفته اندر تاب.
(از صحاح الفرس).
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه دردماغ دارد؟
حافظ.
چو دست بر سر زلفش زنم بتاب رود.
حافظ.
بتاب موی و ز من روی خوب خویش متاب
مخواه ز آتش هجران دل من اندر تاب.
شیبانی.
اگر چه رشته از تاب گهر بیجان ولاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته.
صائب.
جان ما تاب ز هر زلف پریشان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد.
صائب.
|| اضطراب. غم. رنج. (برهان). مشقت. (جهانگیری) (برهان). محنت. (جهانگیری) (برهان). در تاب داشتن. موجب غم و غصه شدن:
بخط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب.
فیروز مشرقی.
چه از عود و عنبر چه از مشک ناب
که آمد از آن بر بداندیش تاب.
فردوسی.
از ایران بگرداند او رنج و تاب
بود بر کفش هوش افراسیاب.
فردوسی.
بیکسان پدر خون چکاند همی
برخ بر ز خون سیل راندهمی
همه دوده باوی بتاب اندرند
ز دیده بخون و به آب اندرند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز فرزند بینم همه درد و تاب
ز پیوند یابم همه خون و تاب.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز دل برکشد می تف و درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب.
اسدی (گرشاسب نامه).
از تاب درد، سوزش تن هست
وز بار ضعف قوت تن نیست.
مسعودسعد.
روز نیمی به آفتاب شدی
شب بدو در به رنج و تاب شدی.
سنائی.
در این جهان که سرای غم است و تاسه و تاب
چو خاشه بر سر آبیم و تیره از سر آب.
سوزنی.
بجان آنکه چو عیسیم برد برسردار
نشست زیر و جهودانه می گریست بتاب.
خاقانی.
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد
جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب.
خاقانی.
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تاب است آنهمه.
خاقانی.
وآن نافه که مشک ناب دارد
خون ریختنش چه تاب دارد.
نظامی.
تنی کآنهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت.
نظامی (شرفنامه ص 339).
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آنجمله رایی صواب.
نظامی.
از همچوتو دلداری دل برنکنم باری
گر تاب کشم باری زآن زلف بتاب اولی.
حافظ (دیوان چ قدسی).
می صوفی افکن کجا می فروشند
که در تابم از دست زهد ریایی.
حافظ.
تاب بنفشه میدهدطره ٔ مشکسای تو
پرده ٔ غنچه میدرد خنده ٔ دلگشای تو.
حافظ.
نباید طالبانرا تاب خوردن
گهر ناید بکف بی غوص کردن.
کاتبی.
بتاب موی و ز من روی خوب خویش متاب
مخواه ز آتش هجران دل من اندرتاب.
شیبانی
|| حرارت و گرمی. (جهانگیری) (برهان). تبش. گرمی. (فرهنگ اسدی). گرمی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج):
از بهر که بایدت بدینسان [شو] و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب.
کسائی.
اگر تاب تیغم به جیحون رسد
وگر باد گرزم به هامون رسد.
فردوسی.
گریزان بشد پیش افراسیاب
دلش پر ز خون و جگر پر ز تاب.
فردوسی.
گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف
گفتا که مشک ناب ندارد قرار تاب.
عنصری.
چو برزد آتش مهرش ز دل تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
دل سنگینش لختی نرم گشتی
بتاب مهربانی گرم گشتی.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
دل آن سنگدل را نرم گردان
بتاب مهر لختی گرم گردان.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
چو دوزخ بود جان تو ز بس تاب
چو دریا بود چشم تو ز بس آب.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
دمید آتش از خشکی و تف و تاب
ز سردی و تری پدید آمد آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
زبس در زمین از تف نعل تاب
بدریای قلزم بجوش آمد آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون بشنوی که مکه گرفته ست فاطمی
بر دلت ذل ببارد و بر تنت تاب و تب.
ناصرخسرو.
آبست و آتش است حسامش بگاه رزم
روی زمین و چرخ پر از موج و تاب او.
مسعودسعد.
تیرپرتاب تو در دیده ٔ بدخواه تو باد
تا بود راستی تیرکژ از تاب وزرم.
سوزنی.
تابیست در دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل.
سوزنی.
آب را تا لطف و صفوت نار را تاب و تبش
خاکرا حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
جاودان بادی بعالم پادشاه کامران
خاک حلم و بادشوکت آب لطف و نارتاب.
سوزنی.
تاب و تب او مبین بظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم.
خاقانی.
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب.
خاقانی.
مباداکه آن آتش آید بتاب
که ننشیند آنگه بدریای آب.
نظامی.
شه از بهر آن سروشمشاد رنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ.
نظامی.
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب.
نظامی.
زهی ز گونه ٔ رخسار تو بتاب آتش
چو جان سوخته گیرد میان آب آتش.
سیف اسفرنگ.
گر جهان پر برف گردد سر بسر
تاب خور بگدازدش از یک نظر.
مولوی.
گفت آتش من همانم ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من.
مولوی.
شنیدم که مستی ز تاب نبیذ
بمقصوره ٔ مسجدی در دوید.
سعدی (بوستان).
شرابی از ازل در داد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم.
سعدی.
هر که در این کیش از او خم نرفت
راست نشد تا بجهنم نرفت
تیر که در کیش کمان وش بود
عاقبتش تاب ز آتش بود.
امیرخسرو.
زهی گرفته ز روی تو شمع گردون تاب
تنم ز آتش عشقت چو آهن اندر تاب.
(از صحاح الفرس ص 37).
جوهر او نپوسد اندر آب
آتش او نسوزد اندر تاب.
اوحدی.
مرا دولت ز خود پرتاب می کرد.
تنم پر تب دلم پرتاب میکرد.
اوحدی.
از تاب آتش می برگرد عارضش خوی
چون قطره های شبنم بر برگ گل چکیده.
حافظ.
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زآن عرقچینم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 243).
ز تاب هجر تو دارد شرار دوزخ تاب.
حافظ.
آب آن روضه ٔ دین افروزد
تاب این خرمن ایمان سوزد.
جامی.
عیش جهان چو خنجر تیز است و شاخ نو
لهو جهان چو شربت گرم است و تاب و تب.
سیدحسن اشرفی.
|| فروغ و تابش. (فرهنگ اسدی). تابش و روشنایی و فروغ. (آنندراج). پرتو و فروغ. (جهانگیری) (انجمن آرای ناصری). روشنی آفتاب و شمع و چراغ و امثال آن. (انجمن آرای ناصری). تافتن هر چیزی که نورانی باشد همچون فروغ و پرتو آفتاب وشمع و چراغ و مانند آن. (برهان). عکس. انعکاس:
اگر ماهی گرفتی تو بگوراب
چو روز آید شود آن ماه بی تاب.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
بروز انده گسارم آفتاب است
که چون رخسار تو با نور و تاب است.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
بشب همچو آتش نمودی ز تاب
گرفتی بروز آتش از آفتاب.
اسدی (گرشاسب نامه).
همی آفتاب فلک فَرّ و تاب
ز تاج تو گیرد چو مه ز آفتاب.
اسدی (گرشاسب نامه ص 272).
چنان خیل پروین بدیدار وتاب
که عقدی ز لؤلؤ گسسته در آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
چنان هر ستونی که از رنگ و تاب
گرفتی ز دیدار او دیده آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
تاب و نور از روی من می برد ماه
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب.
ناصرخسرو.
پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بی نور و تاب.
ناصرخسرو.
تاب در آفتاب جاهش باد
چون فروماند آفتاب از تاب.
سوزنی.
سایه ای زآن سایه پروردند خلق از عدل تو
آفتابی، وز تو عالم را ضیاء و نور و تاب.
سوزنی.
با من چو بخندید خوش آن در خوشاب
بر چهر ز شرم دست را کرده نقاب
عکس لب او ز پشت دست پرتاب
می تافت چو از جام بلورین می ناب.
فلکی شیروانی.
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست ؟
عشاق ترا بدیده در خواب کجاست ؟
خورشید ز غیرتت چنین می گوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاست ؟
خاقانی.
به تاب آینه ٔ دل در این سیاه غلاف
به آب آینه ٔ جان در این کبود سرای.
خاقانی.
مر زمین را آسمان می داشت دوش از مه چراغ
صبح چون دم زد نماند آن تاب اندر آفتاب.
سیف اسفرنگ.
و بر سر هرقبه منجوق یاقوتی سرخ که از دور در نظر آید و از تاب چون آفتاب نماید. (تفسیر بی نام مائه ٔ هفتم متعلق به عبدالعلی صدرالاشرافی).
سلیمان در هنگام کوچ سایه کردن فرمود بر تخت خویش، مقداری تاب آفتاب یافت، در پرندگان نظر کرد، غایب بودن هدهد دریافت. (ایضاً تفسیر بی نام مزبور).
جامه ٔ ما روز، تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب.
مولوی.
ور فکند رای تو بر بنده تاب
ذرّه شوم پیش چنان آفتاب.
امیرخسرو.
ماه است جام و باده در او تاب آفتاب.
(از صحاح الفرس).
زهی گرفته ز روی تو شمع گردون تاب
تنم ز آتش عشقت چو آهن اندر تاب.
(از صحاح الفرس).
چنانکه تاب آفتاب... میوه های خام را و غوره ٔخام را شیرین می گرداند... (کتاب المعارف).
اگر ماه گیرد ز روی تو تاب
کند مهر را ذره ٔ خود حساب.
ظهوری.
صفها از تاب تیغ و نیزه و زوبین
گفتی اطراف راه کاهکشان است.
؟
|| عنصری در قطعه ٔ ذیل تاب را بمعانی متعدد آورده است:
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین به تاب
گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف
گفتا که مشک ناب ندارد قرار تاب
گفتم که تاب دارد بس با رخ توزلف
گفتا که دود دارد با تف خویش تاب.
عنصری.
|| در چشم بمعنی کژی و اعوجاج است: چشم او تاب برداشته یعنی کمی کژی و اعوجاج در نگاه کردن او پدیدار است، در چشمهاش تابی هست یعنی چپ است. || رنگ:
زرّ سرخ است اوسیه تاب آمده
از برای رشک این احمق کده.
مولوی.
|| آشفتگی:
خمار ساقیان افتاده در تاب
دماغ مطربان پیچیده در خواب.
نظامی.
|| تاب گاه پس از تک آید و همان معنی را افاده کند:
در تک و تاب زآنکه تاخته بود
مغزش از تشنگی گداخته بود.
نظامی.
تک و تاب شاهان بود اندکی.
نظامی.
خسک بر گذر ریخته خواب را
فراموش کرده تک و تاب را.
نظامی.
|| نیز «تاب » پس از «تب » آید بهمان معنی تب و تاب. || تاب در ترکیباتی نظیر شب تاب، جهانتاب، عالمتاب، جگرتاب، رسن تاب، تون تاب، عنان تاب، صفت فاعلی مرکب مرخم سازد بمعنی تابنده ٔ جهان، تابنده ٔ عالم، تابنده ٔ جگر:
شب زمستان بود و کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی (کلیله و دمنه).
درای جگرتاب و فریاد زنگ
ز سر مغز می برد از روی رنگ.
نظامی.
هوایی ز دوزخ جگر تاب تر.
نظامی.
جگر تاب شد نعره های بلند.
نظامی.
شهنشاه برخاست هم در زمان
عنان تاب گشت از برهمگنان.
نظامی.
عنان تاب شد شاه پیروزبخت.
نظامی.
روان کرد رخش عنان تاب را
برانگیخت چون آتش آن آب را.
نظامی.
نهاده یکی خوان خورشید تاب
بر اوچار کاسه ز بلور ناب.
نظامی.
تایمن تاب شد سهیل سپهر
آن پرستش نه ماه دید و نه مهر.
نظامی.
چراغ جهانتاب را هست نور.
نظامی.
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم.
نظامی.
چو در آب جام جهانتاب دید
ز یک شربتش خلق سیراب دید.
نظامی.
پیش مردان آفتاب صفت
باضافت چو کرم شب تابی.
سعدی.
گوهری ده که چرخ تاب بود
در خور گوش آفتاب بود.
امیرخسرو.
|| مؤلف آنندراج آرد:... چون در آخر چیزی ملحق شود گاه افاده ٔ آن کند که این شی ٔ ملحق بچیزی دیگر را تاب داده است و گاه افاده ٔ آن کند که از چیزی تاب خورده پس این لفظ مرکب که به تاب ترکیب یافته خواه تاب بمعنی روشنی و گرمی بودو خواه بمعنی پیچ و انعطاف باشد چون صفت چیزی واقع شود آن موصوف معقول بوده و در صورت اول چنانکه گویی آب آهن تاب یعنی آبی که آهن او را تاب داده است و فاعل باشد در صورت دوم چنانکه گویی آفتاب جهانتاب یعنی آفتابی که جهان را او تاب داده است و از قبیل اول است رخش عنان تاب یعنی اسبی که عنان تاب میدهد او را ای بمجرد اشاره ٔ عنان مطاوعت کند و سوار را در سواری آن احتیاج به مهمیز و قمچی نباشد و مخفی نماند که لفظ تاب با لفظ خوردن و دادن و عندالاضافت بسوی کمر و زلف و مانند آن افاده ٔ معنی دوم کند، و افاده ٔ معنی اول کند با لفظ افتادن و افکندن و گرفتن و افاده ٔ هردو معنی کند با لفظ زدن... - انتهی. || تاب دادن بمعنی سرخ کردن در روغن و غیره است. || پرتو افکندن و روشن ساختن:
سنانها همی داد در گرد تاب
چو آتش زبانه زنان اندر آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
تاب دادن در بیت ذیل ظاهراً بمعنی ذوب کردن آید:
تنش چون کوه برفین تاب می داد
ز حسرت شاه را برف آب میداد.
نظامی.
|| تاب گرفتن بمعنی نور گرفتن و از پرتو چیزی روشن شدن آمده است:
باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه.
خاقانی.
تاب. (اِ) چنچولی. بادپیچ. بازپیچ. (باذپیچ) نرموره. ارجوحه. رجوع به ارجوحه در همین لغت نامه شود. طنابی که دو سوی آنرا بر درخت یادوستون و غیرها استوار کنند و در میان آن نشسته در هوا آیند و روند بازی و ورزش را. ریسمانی که بدرخت یا بجائی بسته و در آن نشسته باد خورند، تاب را در اصفهان چنجولی و در شیراز آورک گویند. (فرهنگ نظام).
تاب. [تاب ب] (ع ص) مرد بزرگ. (منتهی الارب) (المنجد). || ضعیف. (منتهی الارب) (المنجد). || اشتر و خر که پشت آنها ریش باشد. (منتهی الارب).
فرهنگ معین
(اِ.) حرارت، گرمی، فروغ، روشنی، (ص فا.) در بعضی ترکیبات به معنی «تابنده » آید: شب تاب، عالم تاب. [خوانش: (اِ.)]
توان، توانایی، طاقت، پایداری، صبر، شکیبایی، رنج، پیچش، اضطراب. [خوانش: (اِ.)]
(اِ.) طنابی که دو سر آن را به درخت یا امثال آن ببندند و در میان آن بنشینند و در هوا به عقب و جلو روند.
(اِ.) پیچ و خمی که در ریسمان و زلف و امثال آن باشد، خلل، فساد، خشم، قهر، غم، رنج، کجی (در چشم)، اعوجاج، (ص فا.) در بعضی ترکیبات به معنی «تابنده » آید: ریسمان تاب. [خوانش: (اِ.)]
فرهنگ عمید
تابیدن۱
تافتن۲
تابنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جهانتاب، شبتاب، تونتاب،
(اسم) [قدیمی] فروغ، روشنی،
(اسم) [قدیمی] گرمی،
تابیدن۳
(اسم) طاقت،
(اسم) توانایی،
[قدیمی] قرار، آرام،
(اسم) [قدیمی] شدت،
* تاب آوردن: (مصدر لازم) طاقت آوردن، بردباری داشتن،
* تاب داشتن: (مصدر لازم) طاقت داشتن، بردباری داشتن،
* تابوتوان: قدرت، توانایی،
تابیدن۲
تافتن۱
تابنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): نختاب، ریسمانتاب، ابریشمتاب، فتیلهتاب،
تابیدهشده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زرتاب،
(اسم) پیچوخم که در رشته، ریسمان، زلف، و امثال آنها بیفتد،
(اسم) [قدیمی، مجاز] خشم،
(اسم) [قدیمی، مجاز] هیجان،
* تاب برداشتن: (مصدر لازم) پیچوخم پیدا کردن، پیچیدن، کج شدن،
* تاب خوردن: (مصدر لازم) تاب برداشتن، پیچوخم پیدا کردن، پیچیدن،
* تاب دادن: (مصدر متعدی) پیچوخم دادن رشته، ریسمان، زلف، و امثال آنها،
* تاب داشتن: (مصدر لازم) پیچیدگی داشتن، دارای پیچوخم بودن،
نوعی وسیلۀ بازی شامل رشتهای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت میدهند، اورک، بادپیچ،
* تاب خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه] در تاب نشستن و تاببازی کردن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
توان، توانایی، رمق، طاقت، قدرت، قوت، نا، وسع، یارا، پیچ، جعد، چین، خمش، شکن، طره، کرس، پرتو، تابش، روشنی، فروغ، نور، حرارت، سوزش، گرمی، هرم، آرام، صبر، قرار، پایداری، تحمل، شکیبایی، شکیب، دوام، مقاومت، چین، شکن
فارسی به انگلیسی
Buckle, Coil, Patience, Ray, Resistance, Shimmy, Sufferance, Tolerance, Toleration, Turn, Wring
فارسی به ترکی
salıncak
فارسی به عربی
تحمل، تحول، تلمیح، صبر، عقده، لیه، وهج
گویش مازندرانی
گوسفندی که زودتر از نژاد بومی فربه شود – گوسفند اصلاح نژاد...
فرهنگ فارسی هوشیار
توانائی، طاقت، قوت
فارسی به ایتالیایی
pazienza
معادل ابجد
403