معنی تکه
لغت نامه دهخدا
تکه. [ت َ ک ِ / ک َ] (اِ) بز نررا گویند. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). بزی را گویند که سرکرده و پیشرو گله ٔگوسفندان باشد و بز نر را نیز گفته اند اعم از بز کوهی و غیرکوهی. (برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به تیس شود. || یک جلد دفتر را نامند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی). || سرگین گاو و گاومیش را نیز گفته اند که آنرا بدست پهن ساخته بجهت سوختن خشک نموده باشند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء).
تکه. [ت ُ ک ِ] (اِ) نوعی از تیر که بجای پیکان گرهی دارد. || پشته و بلندی را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی).
تکه. [ت ِک ْ ک َ] (اِ) لقمه. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). پاره ای از طعام و گوشت و جز آن. (فرهنگ رشیدی). || پاره ای از هر چیز باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج). پاره و قطعه و بخش از هر چیز. (ناظم الاطباء). || بمعنی قطعه وجزیی از چیز استعمال شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
تکه. [ت ِک ْ ک َ / ک ِ] (ع اِ) بند شلوار. (دهار) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شلواربند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ازاربند. (غیاث اللغات). ج، تِکَک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ابن درید گوید: آن را معرب بحساب آرند... (از المعرب جوالیقی ص 90).
تکه. [ت ِک ْ ک َ / ک ِ] (اِ) در تداول عامه، چیز جالب توجه. زن زیبا و خوشگل. || نصیب و قسمت. || چیزی که درخور و مناسب کسی باشد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
- تکه ٔ کسی بودن، مناسب و درخور کسی بودن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
تکه. [ت َ ک ِ] (اِخ) دهی از دهستان باراندوزچای است که در بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه واقع است و در حدود 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تکه. [ت ُ ک ِ] (اِخ) دهی از دهستان بالا شهرستان نهاوند است که در حدود 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
لقمه،
پاره، قطعه، پارهای از چیزی،
* تکهتکه: (قید) قطعهقطعه، پارهپاره،
بز نر،
بزی که پیشاپیش گله حرکت کند، پیشرو گله، نهاز،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پاره، جزء، خرده، قسمت، قطعه، لخت، خرد، ریزه، لقمه، تیکه، لعبت، زن زیبا، چیز جالب، باب دندان، نصیب، قسمت
فارسی به انگلیسی
Article, Bite, Block, Chunk, Crumb, Dollop, Fraction, Fragment, Glob, Length, Loaf, Lump, Morsel, Nip, Nugget, Patch, Piece, Portion, Quid, Scrap, Shred, Slab, Snatch, Snippet, Stick, Stitch, Stretch, Strip, Wedge
فارسی به ترکی
parça
فارسی به عربی
جزء، رعشه، رغیف، شریحه، فم، قدح، قصاصه، قطعه، کتله، لقمه، لمسه، لوح الزجاج، ماده، نفایه، ومیض
گویش مازندرانی
عمل بلند کردن دو دست اسب و فرو افتادنش وقتی که بار زیادی...
نوک، بالای چیزی، به مقدار کم
بز یک یا دو و یا سه ساله ی نر
از توابع گیل خواران قائم شهر
فرهنگ فارسی هوشیار
پاره ای از طعام، لقمه
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Betupfen, Bißchen (n), Klecks (m), Tupfer (m)
معادل ابجد
425