معنی حایک
لغت نامه دهخدا
حایک. [ی ِ] (ع ص) نعت فاعلی از حیاکت. مرد بافنده. رجوع به حائک شود. ج، حوایک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ج، حایکون. مجازاً، دروغ باف: صدق ابویعقوب و کذب الحائکون. (تاریخ سیستان ص 276).
زآنکه جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر، هم سقا هم حایکی.
مولوی.
حایک. [ی ِ] (اِخ) حمزه [ظ: ابوحمزه] مجمعبن سمعان حایک. ابن ابی حاتم گفته است: مجمع تیمی همان فرزند سمعان حایک و مکنی به ابوحمزه است. کوفی است و از ماهان زاهد روایت دارد. ابوحیان تیمی و سفیان ثوری از وی روایت کنند. یحیی بن معین گفته است: مجمع تیمی ثقه بوده است. (سمعانی ص 152 الف).
حایک. [ی ِ] (اِخ) الخوری، یوحناء. او راست: العلاج بالماء البارد. ترجمه از اصل خوری سباستیان کنیب و آن در بیروت چاپ شده است. (معجم المطبوعات ص 739).
حایک. [ی ِ] (اِخ) غلام یوسف بن ابی الساج است. خوندمیر گوید: در شهور سنه ٔ 313 هَ. ق. حایک غلام یوسف بن ابی ساج با مقتدر خلیفه مخالفت کرد و مملکت ری را مسخر گردانید و مقتدر به امیر نصر پیغام داد که ما شهر ری را بتو ارزانی داشتیم باید که بنفس خود متوجه آن سوی گردی، و امیر نصر بموجب فرموده به ری رفته حایک به گوشه ای گریخت و امیر سعید بعد از دو ماه که در آن ولایت بسر برد سیمجور را طلبیده محمدبن علی معلوک که به حکومت ری مشغول بود تا در سنه ٔ 316 پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و حسن بن قاسم، حسن راعی ماکان بن کاکی را از طبرستان طلب داشته حکومت ری را بدیشان بازگذاشته متوجه خراسان شد. (حبیب السیر ج 2 جزء 4 ص 130).
فرهنگ معین
(یِ) [ع. حائک] (اِفا. ص.) جولاه، بافنده.
حل جدول
مرد بافنده
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم صفت) جولاه جولاهه بافنده نساج.
معادل ابجد
39