حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) جبرائیل افندی. او راست: تاریخ الحرب السودانیه، که در روزنامه «اللطائف » بتدریج منتشر و سپس بصورت کتابی آنرا تمام کرد. (معجم المطبوعات چ مصر 1887 م.).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) اصفهانی ابوالفضل حمدبن احمد. مافروخی او را در عداد محدثان اصفهان شمرده است. (محاسن اصفهان، صص 30-31). و در ترجمه ٔ آن کتاب، او را حمد احمد خوانده اند. (ترجمه ٔ محاسن 123).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) شیخ سلیمان ساکن اسکندریه و تا سنه ٔ 1891 م. زنده بوده است. او راست: قلاده العصر که دیوان اوست چاپ اسکندریه 1891 م. در 112 صفحه. (معجم المطبوعات).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) قرطبی، حسن بن ایوب انصاری مالکی. متوفی 425 هَ. ق. او راست: مسائل ابوبکربن زرب در چهار جزء. (هدیه العارفین ج 1 ص 274).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) مصری. ابوالحسن علی بن محمد. او راست: حدیقهالمنادمه در چهل جلد، که در 1040 ق بپایان رسید. (هدیه العارفین ج 1 ص 755).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) نجیب بن سلیمان. ازنویسندگان معروف معاصر عرب (1867- 1899م.) وی در بیروت متولد شد. و به خال خویش ابراهیم و خلیل الیازجی ادب آموخت از پانزده سالگی شعر گفت، پس از حوادث عرابی پاشا به اسکندریه رفت و محرر «الاهرام » شد و در 1894م. روزنامه ٔ «لسان العرب » را با همکاری برادرش امین الحداد و عبده افندی بدران، منتشر ساخت، و سپس بقاهره آمده آنرا هفتگی منتشر کرد. سپس به اسکندریه بازگشت. او راست: تذکار الصبا که دیوان اوست چاپ 1899و 1906م. و «روایه صلاح الدین الایوبی » و «شهداء الغرام » و «حمدان » و «السید» ترجمه ٔ اثر کرنی شاعر فرانسوی و «المهدی » و «البخیل » و «غصن البان ». وی در قاهره درگذشت. (الاعلام زرکلی) (معجم المطبوعات العربیه).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) نیکولا (نقولا). رجوع به نیکولا حداد شود.
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) حسینی، عبداﷲ. رجوع به ابن علوی الحدادی در ذیل لغت نامه شود.
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) بصری.حسن بن احمد قاضی شافعی. مکنی به ابومحمد. او راست: کتاب ادب القاضی. والشهادات. وی در 380هَ. ق. درگذشت. و در هدیه العارفین ص 273 نام او حسین آمده است.
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) امین بن سلیمان برادر نجیب حداد لبنانی است. (1870-1912م). او راست: منتخبات امین الحداد چ اسکندریه، 1913م. (معجم المطبوعات عربی).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع در 8 هزارگزی خاور مشهد و 3 هزارگزی خاور کشف رود، جلگه و معتدل است. رودخانه از آن گذرد. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) (ابوالحسن...). مستوفی در خاتمه ٔ فصل چهارم از باب پنجم از تاریخ گزیده، وی را در عداد مشایخ که تاریخ ایشان را نمیداند یاد کرده است. (تاریخ گزیده ص 795).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) اسکندرانی. ظافربن القاسم بن منصوربن عبداﷲبن خلف الجذامی الاسکندرانی معروف به حداد شاعر ادیب. حافظ سلفی و گروهی از اعیان از وی روایت کنند. وفات او بمصر در محرم سال (529هَ. ق.) بود، و از اوست:
حکم العیون علی القلوب یجوز
و دواؤها من دائهن عزیز
کم نظره نالت بطرف ذابل
ما لاینال الذابل المهزوز
فحذار من تلک اللواحظ غیره
فالسحر بین جفونها مکنوز.
و آنگاه که از مصر بمهدیه توجه کرد، اظهار شوق را به ابی الصلت امیهبن عبدالعزیز اندلسی نوشت:
ألا هل لدائی من فراقک افراق ُ
هو السم لکن لی لقاؤک دریاق ُ.
(معجم الادباء ج 4صص 278-280).
احوال او در وفیات الاعیان ابن خلکان یاد شده و وی در مصر وفات یافته است. دیوان شعراو در دست است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 454) (الذریعه ج 9 ص 233) (هدیه العارفین ج 1 ص 434).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) حسینی. شیخ محمدبن خلف. او راست: ارشادالاخوان، شرح «هدایه الصبیان فی تجوید القرآن » تألیف شیخ سعیدبن نبهان، مصر، 1320. (معجم المطبوعات).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) (جرجی...) ابن موسی شاعر و نویسنده ٔ مسیحی عرب متولد زحله (سوریه) است. وی روزنامه ٔ «عصر جدید» را دردمشق چهار سال منتشر کرد و نیز روزنامه های «الراوی »را بصورت هفتگی و مجله ٔ «النعمه» را مدتی منتشر میکرد. و داستان «نکارتر» را از فرانسه ترجمه کرد. و عاقبت دادگاه دولتی عثمانی (عالیه) او را بمرگ محکوم کرد و در بیروت بدار آویخته شد. (اعلام زرکلی ص 180).
حداد. [] (اِخ) ابن شراحیل. یکی از ملوک یمن که برخی او را بلقیس دانند و بعضی از خواهران بلقیس. (حبیب السیر چ 1271 هَ. ق. جزء 2 ج 1 ص 93). و در چ خیام ج 1 ص 264، هدهاد آمده است.
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) نام ایلی به نیج کوه (نائج) از نور مازندران. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 110 شود.
حداد. [ح ِ] (ع مص) ترک زینت زن که شوهر او وفات کرده. (اقرب الموارد). جامه ٔ سوک پوشیدن زن در عزا و سوگواری شوی. سوک داشتن زن بر مرده. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مهذب الاسماء). جامه ٔ ماتم پوشیدن: تا آنگاه که عده ٔ زن منقضی نشده مکلف بحداد است. || (ص اِ) جامه های سیاه و کبود که در سوک پوشند. (اقرب الموارد). جامه ٔ سوک. (مهذب الاسماء). رنگینی جامه های ماتم چون سیاه و کبود: از چه رهگذر است که لباس حداد در بر گرفته اید؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران 1272 ص 455). شب خود جامه ٔ حداد بر سر دارد و گریبانی چاک از دو طرف در بر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی، چ طهران ص 451). زنان ایامی همه جامه ٔ حداد در بر و بفجع و شیون اندر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 454). || ج ِ حدید؛ السنه حداد و سیوف حداد. (منتهی الارب). چیزهای تیز.
حداد. [ح ُ] (ع اِ) منتهی. غایت. قصاری: حدادک ان تفعل کذا؛ ای قصاراک و غایه جهدک. (اقرب الموارد).
حداد. [ح َدْ دا] (ع ص، اِ) دربان. دروان. (مهذب الاسماء). بواب: لایقاس الملائکه بالحدادین. (ابوبکربن ابی قحافه). حاجب. دربان. (ناظم الاطباء) || زندانبان. بندیوان. سجان. (اقرب الموارد). ج، حدادون و حدادین. || آهنگر. قین. (منتهی الارب).نسبت است به بیع و شراء و عمل حدید. (سمعانی). بائعالحدید و معالج آن. (اقرب الموارد). || زَرّاد. (اقرب الموارد) (از لسان العرب):
نبینی که پولاد را چون ببرد
چو صنعت پذیرد ز حداد سوهان.
ناصرخسرو.
کرده ٔ قصار پس عقوبت حداد
این مثل است آن اولیای صفاهان.
خاقانی.
|| مقابل تعزیر. حدزن. حدزننده. (ناظم الاطباء). حدراننده. ج، حدادون و حدادین. || خَمّار. (تاج العروس). می فروش.
حداد. [ح ُدْ دا] (ع ص) تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن. || رجل حداد؛ مرد تیزفهم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || چرب زبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زودخشم. || (اِ) کارد تیز. (منتهی الارب).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) او راست: کتاب فضائل القرآن. (ابن الندیم).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) او راست: عشره الحداد و هو مشهور بین المحدثین. (کشف الظنون). و شاید این حداد با حداد فقره ٔ قبل یکی باشد.
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) ده کوچکی است ازدهستان حومه ٔ بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 12هزارگزی باختر اردکان و شوسه ٔ شیراز به اردکان. دارای 29تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) سلیم امین. معلم دو مدرسه ٔ «المحاسبه و التجاره» عالی و متوسط در مصر. او راست: 1- تمرینات علی المحاسبه التجاریه و المالیه که در مطبعه ٔ المقتطف سال 1912 بچاپ رسیده. 2-الحساب التجاری و المالی که آنرا بمعاونت محمد سعیدالقطان تألیف کرده جزو اول در مطبعه المعارف به سال 1332=1914 م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).