معنی حزم

لغت نامه دهخدا

حزم

حزم. [ح َ زَ] (ع ص، اِ) برآمدگی تهیگاه اسب. تهیگاه برآمدگی اسب. (منتهی الارب).

حزم. [ح َ] (اِخ) ابن عمرو واقفی. ابومعشر گوید: از بکائین است که آیت: «فتولوا و اعینهم تفیض من الدمع» در حق ایشان نازل گردیده است. (الاصابه ج 2 ص 7 قسم 1).

حزم. [ح َ] (ع اِ) زمین درشت و بلند. (معجم البلدان) (منتهی الارب). حِزن. زمین ستبر پر از سنگ. زمین وادی. قال صاحب العین: الحزم من الارض ما احتزم من السیل من نجوات الارض و الظهور. (معجم البلدان). ج، حزوم. (معجم البلدان). جوهری گوید حزم، زمینی بلندتر از حزن است. (معجم البلدان).

حزم.[ح ُ] (ع اِ) سرج القطرب. || ج ِ حزیم.

حزم. [ح ُ زُ] (ع اِ) ج ِ حِزام. و حزمه.

حزم. [ح َ] (اِخ) (بنو...) طائفه ای از عرب که در اثر شعری از احوص مورد غضب دولت اموی واقع گشته و اموال ایشان مصادره گردید. این ظلم تا شصت سال ادامه داشت تا آنکه حکومت اموی واژگون گردید. روزی یکی از ایشان بنزد منصور عباسی آمد، و شعر احوص را که موجب آن جریان شده بود قرائت کرد، پس منصور ده هزار دینار جائزه بدو داد، و به عمالش دستور داد تا همه ٔ دارائی بنی حزم را بدیشان بازگردانیدند، و همه ساله مقداری غلات از ضیاع متعلق به بنی امیه بایشان داده میشد. (حاشیه ٔ التاج جاحظ بنقل از طبری سلسله ٔ3 ص 421).

حزم. [ح َ] (اِخ) نام موضعی در پیش خطم الحجون در جانب سفلای سدره ٔ آل اسید از طریق نخله و حاج عراق. (معجم البلدان).

حزم. [ح َ] (اِخ) ابن ابی کعب انصاری. ابوداود طیالسی گوید که عبدالرحمان ابن جابراز حزم روایت دارد، ولیکن جز حبان کسی او را یاد نکرده است. (الاصابه ج 2 ص 7 قسم 1) (قاموس الاعلام ترکی).

حزم. [ح َ] (اِخ) ابن عبد عمرو خثعمی. بغوی گوید مدنی بود اما نمیدانم صحابی بود یا نه، حدیثی راجع به حق خلیفه بر مردم از او آمده است. (الاصابه قسم 1 ج 2 ص 7).

حزم. [ح َ] (اِخ) ابن ابی حزم قطعی، از تبع تابعین است.

حزم. [ح َ] (اِخ) ابن ولیدبن عبدالملک بن مروان اموی. مادرش ام ولد بوده است. (العقد الفرید ج 5 ص 185).

حزم. [ح َ زَ] (ع مص) به گلودرماندن چیزی. (منتهی الارب). در سینه ماندن چیزی.

حزم. [ح َ] (اِخ) بنی عُوال نام کوهی در نواحی حجاز از غطفان. (معجم البلدان).

حزم. [ح َ] (اِخ) حدیدا. نام موضعی است و مرار شاعر در بیت ذیل نام آن برده:
یقول صحابی اذ نظرت صبابه
بحزم حدید اما بطرفک تسمح.
(معجم البلدان).

حزم. [ح َ] (ع اِمص) استوارکاری. (زمخشری).هشیاری. (تاریخ بیهقی). استواری و هوشیاری در کار. هشیار شدن مرد در کار. حَزامَت. حُزومَت. استواری و هشیاری. (منتهی الارب). آگاهی در کار. دور اندیشیدن. عاقبت نگریستن. احتیاط. هشیاری و بیداری. دوراندیشی.هوشیاری. بیداری در کار. قوت رای. اندیشه کردن در عاقبت و انجام امر و احتراز کردن به قدر امکان از خلل و زَلل آن. (غیاث). آگاهی. بُذم. احتیاص. حوط. اِحکام. ضبط امر. عاقبت بینی: احتراس النظر فی الامر قبل الاقدام علیه. || اخذ الامور بالاتقان. (تعریفات جرجانی ص 59): الحزم سوءالظن. (حدیث).
هر آن کس که او این هنرها بجست
خرد باید وحزم و رأی درست.
فردوسی.
ز پایت که افکند و جایت که جست
کجا آن همه حزم و رأی درست.
فردوسی.
پادشاهی که باشُکُه ْ باشد
حزم او چون بلندکُه ْ باشد.
عنصری.
ازبیداری و حزم و احتیاط این پادشاه یکی آن است... (تاریخ بیهقی). مرد خردمند با عزم و حزم آن است که... (تاریخ بیهقی). گفتند سخت صواب است و روان کردند و کوس میزدند و حزم میداشتند. (تاریخ بیهقی ص 354). چون فرمانی رسیده است و حکم حزم شده تغافل کردن به هیچ وجه روی ندارد. (تاریخ بیهقی ص 552). حزم تمام بجای آرید. (تاریخ بیهقی ص 356).
چنان بسازد با حزم تو تهور تو
چنانکه رامش را مر طبع مردم میخوار.
(از تاریخ بیهقی ص 379).
عقل او حزم عالم عقل است
جان او ذات عالم جان باد.
مسعودسعد.
و بر خردمند واجب است که به قضاهای آسمانی رضا دهد... و جانب حزم را هم مهمل نگذارد. (کلیله و دمنه). ارکان و حدود آن را به ثبات حزم و نفاذ عزم چنان مستحکم و استوار گردانیدکه چهارصدواند سال بگذشت... (کلیله و دمنه). آنکه حزمی داشت... سبک روی بکار آورد. (کلیله و دمنه). عاجزتر ملوک آن است که... هرگاه حادثه ای بزرگ افتد... موضع حزم و احتیاط را بگذارد. (کلیله و دمنه). اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور... جائز نشمرند. (کلیله و دمنه). دمنه... گفت این باب از حزم دور است. (کلیله و دمنه). و عقل به تجارب و حزم و صبر جمال گیرد. (کلیله و دمنه). و هیچ آفریده را چندان حزم و خرد نتواند بود. (کلیله و دمنه).
چون سخن انبیا صیت تو عالم گشا
چون نظر اولیا حزم تو پرهیزکار.
خاقانی.
سازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویش
دارد شجاع روز دغا در بر آینه.
خاقانی.
امر تو خورشید را بسته کمر
حزم تو جمشید را داده نگین.
خاقانی.
موصوف برای رزین و حزم متین. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240). سیف الدوله توقف زیاده صواب ندید حزم و صلاح در آن که روی به حضرت پدر نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 117).
حزم چبْوَد بدگمانی در جهان
دم بدم دیدن بلای ناگهان.
مولوی.
بهر استثناست این حزم و حذر
زانکه خر را بز نماید این قدر.
مولوی.
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج از آن دانه ٔ ملق.
مولوی.
حزم از او راضی و او راضی ز حزم
این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم.
مولوی.
نی گمانی برده ای تو زین نشاط
حزم را مگذار و میکن احتیاط.
مولوی.
شعرای فارسی زبان عزم و حزم را در اشعار قرینه ٔ یکدیگر می آورند:
آب خضر و نار موسی یافت شاه
عزم و حزمش این و آن بینی بهم.
خاقانی.
عزمش گره کمان گشاید
حزمش رصد زمان گشاید.
خاقانی.
قوت حزم تو بود کوه به زیر رکاب
سرعت عزم تو را باد بزیر عنان.
خاقانی.

حزم. [ح َ] (ع مص) استوار کردن. || استوار بستن. (منتهی الارب). || استوار کردن تنگ بر ستور. || تنگ بر ستور بستن. (تاج المصادر بیهقی). تنگ بربستن اسب را. تنگ ستور بستن. (غیاث). استوار کردن تنگ بر ستور. (مهذب الاسماء). || فراهم آوردن کار خویش را. || تباه کردن و بریدن و کم کردن. (تاج المصادر بیهقی). کم کردن و بریدن. (زوزنی). || از راه بگشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).

فرهنگ معین

حزم

استواری، پیش - بینی، دوراندیشی. [خوانش: (حَ) [ع.] (اِمص.)]

فرهنگ عمید

حزم

هوشیاری و آگاهی، دوراندیشی در امری،
استوار کردن و محکم کردن کاری،

حل جدول

حزم

دوراندیشی

احتیاط

مترادف و متضاد زبان فارسی

حزم

احتیاط، پیش‌بینی، تدبیر، آگاهی، دوراندیشی، مال‌اندیشی، ملاحظه، هشیاری، هوشیاری،
(متضاد) بی‌احتیاطی

فارسی به انگلیسی

حزم‌

Caution, Prudence

فارسی به عربی

حزم

تقدیر

فرهنگ فارسی هوشیار

حزم

استوار کردن، استوار بستن، تباه کردن، بریدن و کم کردن

فرهنگ فارسی آزاد

حزم

حَزْم، هوشیاری و دوراندیشی- محکمی و استواری (از حَزُمَ- یَحْزُمُ- حَزْماً)،

معادل ابجد

حزم

55

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری