معنی جزم
فرهنگ معین
قطع کردن، عزم انجام کاری کردن بی تردید، ساکن گردانیدن آخرین حرف کلمه یا حذف آن براساس قواعد صرفی. [خوانش: (جَ) [ع.] (مص م.)]
(جَ) [ع.] (اِ.) قلم.
فرهنگ عمید
استوار، قطعی،
(اسم) (ادبی) علامتی به شکل دایره یا نیمدایره که بالای حرف ساکن میگذارند،
(اسم مصدر) ساکن کردن حرف آخر کلمه یا حذف حرفی از آن،
(اسم مصدر) [قدیمی] قطع کردن، بریدن،
حل جدول
عزم انجام کاری
عزم انجام کاری، استوار
عزم جزم
همت
جازم، جزم، رسیس
استوار
جازم ، جزم ، رسیس
استوار
عزم و جزم
همت
مترادف و متضاد زبان فارسی
استوار، بیتردید، قطع، قطعی، محکم، مستحکم
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ فارسی آزاد
جَزْم، (جَزَمَ، یَجْزِمُ) قطع کردن، عزم نمودن و تردید نداشتن، قاطع و بدون تردید بودن یا شدن، ساکن کردن حرف آخر مضارع،
لغت نامه دهخدا
حرف جزم. [ح َ ف ِ ج َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به حروف جازمه شود.
واژه پیشنهادی
رای گرم
معادل ابجد
50