معنی حق ناشناس
لغت نامه دهخدا
حق ناشناس. [ح َ ش ِ] (نف مرکب) کافر. کفور. (منتهی الارب). کنود. ناسپاس. بی سپاس. کافرنعمت:
وگر دیده زمین سازم که تا بردیده بخرامی
هنوز اندر ره عشقت بوم حق ناشناس ای جان.
سوزنی.
و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان).
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.
حافظ.
فرهنگ عمید
آنکه حق نعمت کسی را فراموش میکند و پاس نمیدارد،
حل جدول
آبکور
فارسی به انگلیسی
Ungrateful
فارسی به عربی
ناکر الجمیل، ناکر للجمیل
واژه پیشنهادی
نانکور
معادل ابجد
570