معنی حکم
لغت نامه دهخدا
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عطیه الدباغ، مکنی به ابی عزه. محدث است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن معمربن قنبربن جحاش بن سلمهبن ثعلبه بن مالک بن طریف بن محارب الخضری. نسب وی را یاقوت در معجم الادباء بدین گونه نوشته و گمان میرود وی همان ابن قنبر باشد که از مشاهیر شعرا در دولت عباسیان بود. یاقوت گوید: وی شاعری اسلامی بودو با تقدمی که در شعر داشت بسیار سجع میگفت و بسیارهجو میکرد. بین وی و رماح بن ابرد معروف به ابن میاده هجوها رفته که در بیشتر آن پیروزی رماح راست. حکم در هجو ام جحدر دختر حسان المریه که ابن میاده را بر وی برتری داده بود اشعاری گوید که مطلع آن این است:
الاعوقبت فی قبرها ام جحدر
و لالقیت الا الکلالیب و الجمرا.
رجوع به معجم الادباء شود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن فروخ الغزال، مکنی به ابی بکار. محدث است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن قاسم الحنفی، مکنی به ابی عزه. محدث است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن قنبر مازنی. رجوع به ابن قنبر مازنی شود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن کیسان. یکی از صحابه است. مولای هشام بن المغیره پدر ابوجهل بوده. یک سریه از عساکر مسلمین وی را اسیر نموده نزد حضرت محمد (ص) آوردند و ایمان آورد و سپس در وقعه ٔ بئر مؤته بشهادت رسید. رجوع به الاصابه شود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن مبارک بلخی، مکنی به ابی صالح. محدث است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن محمد المازنی. یکی از مشاهیر شعرای عرب است. وی در اواسط قرن دوم هجری در زمان سفاح میزیست.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن محمدالنصری، مکنی به ابی نصر. محدث است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن معاذ، مکنی به ابی معاذ. محدث است. رجوع به ابومعاذ شود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن معبدالاصفهانی، مکنی به ابی عبداﷲ.از شاعران است. وی بعربی شعر می گفت. (ابن الندیم).
حکم. [ح َک َ] (اِخ) ابن موسی، مکنی به ابوصالح. محدث است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن سفیان یا سفیان بن الحکم الثقفی. یکی از صحابه است و پاره ای از احادیث شریفه را روایت نمود.
حکم. [ح َک َ] (اِخ) ابن مینا. یکی از اصحاب است و پاره ای ازاحادیث از او روایت شده است. رجوع به الاصابه شود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن هشام نام شخص ملحد و کذّابی است که در زمان مهدی از خلفای عباسی در خراسان پدید آمد و معتقد به تناسخ بود و بدعوی الوهیت برخاست و علم عصیان و طغیان نسبت بخلفای عباسی برافراشت. زمامداران امور خلافت نیرویی قوی برای جلوگیری و تنبیه وی مأمور ساختند و درنتیجه، او بقلعه ای پناه برد و مدتی مقاومت کرد، ولی سرانجام پس از آنکه یاران و خاندانش را مسموم ساخت خود را بخمره ٔ پر از تیزاب انداخته از میان برد. در این حال کنیزی که در آن گیرودار خود را پنهان ساخته بود دروازه بروی لشکریان خلیفه گشود و قلعه را تسلیم نمود.
حکم. [ح َک َ] (اِخ) ابن ظهیر، مکنی به ابی محمد. محدث است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) الزرقی. یکی از اصحاب است. پسرش مسعودبن الحکم یک حدیث از وی روایت کرده است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عمیرالثمالی یکی از صحابه است. وی در جنگ بدر حضور داشت و سپس در حمص سکونت گزید. از این رو وی را از اهالی شام شمرده اند. موسی بن ابی حبیب از وی احادیثی روایت کرده است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن سلیمان نام پسر سلیمان برادر پادشاه نهم از ملوک امویه اندلس است که نه خود و نه پدرش هیچکدام بسلطنت نرسیدند، ولی پسری سلیمان نام داشت که بعد از هشام بن حکم المستنصر بلقب المستعین باﷲ بمسند پادشاهی نشست و او بازپسین سلطان از ملوک امویه اندلس بود. رجوع به معجم الانساب زامباور و ترجمه ٔ تاریخ سلاطین اسلام لین پول شود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن سلیمان جبلی. محدث است. و جَبﱡلی قریه ای است بر ساحل دجله.
حکم. [ح َک َ] (اِخ) ابن سنان، مکنی به ابی عوان. محدث است.
حکم.[ح َ ک َ] (اِخ) ابن صلت بن مخرمهبن المطلب القرنی. یکی از صحابه است. او در غزای خیبر حضور داشت زمانی که از طرف محمدبن حذیفه مأمور عزیمت بعریش و ملاقات عمروبن العاص شده بود بوکالت والیگری مصرش انتخاب نمودند و راوی یک حدیث است. و رجوع به الاستیعاب شود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن هشام. سوم پادشاه از ملوک اموی اندلس و نوه ٔ عبدالرحمن بن معاویهبن هشام بن عبدالملک بن مروان، مؤسس سلسله ٔ نامبرده است. وی در تاریخ 180 هَ. ق. پس از مرگ پدر بتخت سلطنت نشست و در ابتدای امر با عموهای خود سلیمان و عبداﷲ که ادعای سلطنت مینمودند بجنگ پرداخت. درنتیجه، سلیمان مقتول شد وعبداﷲ بفاس فرار نمود و در خلال این احوال، با پادشاه فرانسه یعنی لوئی پسر شارلمان مشهور که داخل کاتالونی شده بود نیز جنگیده مظفر و فیروز گشت و بلقب «مظفر» ملقب شد، آنگاه بنای بدسیرتی و ظلم و ستم را گذاشت و مردم را بتعدی و جور و جفاهای گوناگون بیازرد وبه انواع و اقسام عقوبات و شکنجه ها برنجانید تا آنجا که کشور اندلس تا آنزمان چنان مصائب و مظالم وحشتناکی ندیده بود و سرانجام پس از 26 سال سلطنت در تاریخ 206 هَ. ق. درگذشت. و پسرش عبدالرحمن جانشین وی گردید. حکم نخستین کسی است که سپاه (منظم) بیاراست و ساز و برگ جنگ آماده کرد. وی از همه امویان اندلس چابکتر و در دلیری و کارزار پیش قدم تر و در نگهبانی ملک و استحکام آن و برانداختن دشمنان به ابوجعفرمنصور خلیفه ٔ عباسی مانند بود. وی فقیه دانشمند زیادبن عبدالرحمن را احترام و اکرام بسیار میکرد. نقش انگشتری وی «باﷲ یثق الحکم و یعتصم » بود. او دارای بیست پسر وبیست دختر بود. مادر وی کنیزی بود که زخرف نام داشت. حکم گندمگون و بلندبالا بود و بینی دراز و باریک داشت. سلطنت وی بیست و شش سال دوام یافت و بسیاری گفته اند که حکم نخستین کسی است که در زمین اندلس برای کشور ابهت قرار داد و به بردگان کمک کرد، چندانکه به پنجهزار تن رسیدند. سه هزار سواره و دوهزار پیاده. حکم در پایان سال 206 هَ. ق. وبیست وهفتم از سلطنت درگذشت و تولد او سال 154 هَ. ق. بود. ابن خلدون گوید: وی نخستین کسی است که در اندلس لشکریان (منظم) بیاراست و اسلحه و سرباز گرد ساخت و خدمتکاران و حواشی و حشم بسیار بگرفت و اسبان بر در خانه خود ببست و بردگان بخرید و آنان را گنگ نام گذاشت چرا که عجمه داشتند... آنگاه گوید: وی را جاسوسان بود که او را از احوال مردم آگاه میساختند و خود بکارها میپرداخت و فقهاو دانشمندان و پرهیزگاران را بخویش نزدیک میکرد و او کسی است که سلطنت را در اندلس برای فرزندان خود آماده ساخت. گویند او را اسب های بسیار بود که در شاطی ٔالفرات در پیش قصر وی از جهت قبله بسته بودند. حکم آنگاه که مردم ربض را بگذاشت و خانهای آنان و کشتیهای ربض ویران ساخت، اشعاری سرود که مطلع آن این است:
رأیت صدوع الارض بالسیف راقعاً
وقدما لامت الشغب مذکنت یافعاً.
ابن حزم درباره او گوید: وی از آنان بود که آشکارا معصیت میکرد و خونریز بود واز این رو فقها و نیکوکاران برضد او برخاستند. و جزاین حزم گفته که وی در پایان توبه کرد و گفته اند وی فرزندان مردم میگرفت و تخم آنها میکشید و کارهای ناشایستی از او نقل شده و شاید از آنها توبه کرده است. (نفح الطیب ج 1 صص 159- 161).
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن سعد الایلی، مکنی به ابی عبداﷲ. محدث است.
حکم. [ح ِ ک َ] (ع اِ) ج ِ حکمت. (دهار):
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است.
معزی.
این کتاب کلیله و دمنه فراهم آورده حکماءو براهمه ٔ هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال. (کلیله و دمنه). و آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و دمنه).
محاربت نتوان کرد باقضا به حکم
مقاومت نتوان کرد با قدر به حیل.
عبدالواسع جبلی.
از نخب ادب و غرر درر و لطائف نکت و بذله های مستحسن و حکم مستبدع... فضیلتی کافی وافر حاصل کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 25).
حکم. [ح َ ک َ] (ع ص، اِ) داور. حکم کننده. (منتهی الارب). حاکم. قاضی. داوری کننده:
مر او را گزید احکم الحاکمین
بحجت میان خلائق حکم.
ناصرخسرو.
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست.
خواجه نصیر.
زین امیران ملاحت که تو بینی بر خلق
بشکایت نتوان رفت که اینان حکمند.
سعدی.
|| میانجی. (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). || مرد کلانسال. || ممیز. (منتهی الارب). تمییزکننده نیک را از بعد. (غیاث). || منصف. (منتهی الارب).
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن سعد خطاف، مکنی به ابی سلمه. محدث است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عبداﷲ العجلی، مکنی به ابی نعمان. محدث است و از شعبه روایت کند.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عیینه مولی کنده. از فقیهان بزرگ است. گویند وی و ابراهیم نخعی در یکشب متولد شدند، لیکن او نزد ابراهیم فقه آموخت و به سال 115 هَ. ق. بمرد. (طبقات الفقهاء ص 62، 63).
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عمروبن مجدع غفاری. یکی از صحابه است. وی برادر رافعبن عمرو بود. پس از رحلت حضرت رسول (ص) در بصره سکونت گزید و در زمان خلافت معاویه سهواً از طرف زیاد به والیگری خراسان منصوب گشت. سپس فرمان دررسید که تمام مسکوکات طلا و نقره را بحضور معاویه بفرستد. حکم این امر را اطاعت نکرده در جواب نامه نوشت: «انی وجدت کتاب اﷲ قبل کتاب امیرالمؤمنین » و آنگاه از درگاه حق تعالی مرگ خود را به استغاثه درخواست نمود و در تاریخ 50 هَ. ق. درخراسان درگذشت. و رجوع به صفهالصفوه ج 1 ص 279 شود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) الانصاری، مکنی به ابوعبداﷲ.یکی از صحابه است و در غزای احد حضور داشته و نوه اش ابویحیی مطیع از وی احادیثی روایت کند. (الاصابه).
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن حارث. یکی از اصحاب است ودر اکثر غزوات در حضور حضرت نبوی بود. بعداً در بصره سکونت گزید و ناقل برخی از احادیث شریفه میباشد.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عبداﷲ خراسانی، قاضی بلخ، مکنی به ابی مطیع. محدث است.
حکم. [ح َ] (ع مص) لگام بر دهن اسپ کردن. (تاج المصادر بیهقی). لگام در دهن اسب کردن. (غیاث) (اقرب الموارد). حکمه؛لگام در دهن اسپ کردن. حکم فرس،کام ساختن برای لگام اسپ. حکمه؛ لگام در دهن اسپ کردن. (زوزنی). || بازداشتن. (غیاث). بازداشتن از کاری. (تاج المصادر بیهقی). بازداشتن و منع کردن از فساد. || برگشتن. (اقرب الموارد).
حکم. [ح ُ] (ع مص) حکومت. امر. مثال فرمودن. احتکام. تحکم. (تاج المصادر بیهقی). امر کردن. فرمان دادن. حکم کردن. (زوزنی). حکم راندن. || (اِ) فرمان. دستور. ج، احکام:
مه و خورشید با برجیس وبهرام
زحل با تیر و زهره برگرزمان
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مرترا داده ست فرمان.
دقیقی.
و [غوریان] طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را بینند نماز برند و ابن بجشکان را بر خون و خواسته ایشان حکم باشد. (حدود العالم).
بدادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.
فردوسی.
که جز خواست یزدان نباشد همی
سر از حکم او کس نتابد همی.
فردوسی.
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله.
منوچهری.
اگر حکم خدا دیگر نگردد
به انده خوردن از ما برنگردد.
(ویس و رامین).
و او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد. (تاریخ بیهقی ص 299). ینفرد فی ملکه و خلقه و یصرف احوالهم علی حکمه. (تاریخ بیهقی ص 299).
این حکم خدایست رفته برما
او بار خدایست و ما موالی.
ناصرخسرو.
بر دل و جان بنده حکم تراست
ای شهنشاه حسن و فرمان هم.
سنائی.
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل گلستان باشد.
سنائی.
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
سنائی.
ور کند چوب آستان تو حکم
شحنه ٔ چوبها شود آدیش.
انوری.
همه حکم او را امتثال نمودند (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438).
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست.
خواجه ٔ طوسی.
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.
مولوی.
یاد گیر از من طریق بردباری را که من
برق عالم سوزم و حکم گیاهی میکشم.
ناظم هروی.
و در فارسی با فعل ِ کردن و دادن صرف شود: حکم دادن. حکم کردن، فرمودن. فرمان دادن. فتوی دادن. رای دادن قاضی. رای نوشته دادن محکمه. || عنوان.نام. رسم: یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی پادشاه بحکم زیارت بنزدیک او رفت. (گلستان). || دلیل. سبب. علت:
برنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر ازآنی
بحکم آن که جهان پیر گشته و تو جوانی.
؟
- بحکم، بدلیل ِ. به سبب ِ. بعلت ِ. بجهت ِ: گفت [معتصم] اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بوالحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد... از حد اندازه افزون بنواختیم. (تاریخ بیهقی ص 169). و از حالها بازمی گفتم بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی و همچنین رفت. اما یک نکته معلوم تو نیست. (تاریخ بیهقی). و بحکم آنکه مثانه از عصب است تقطر بول و عسر بول و درد رحم پدید آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جورسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی بحکم آنکه در وی منافع بسیار است. (نوروزنامه). سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند بحکم آنکه سالی بر سر جمع سخن گفتی و لفظی مکرر نکردی. (گلستان). گفتم نتوانم بحکم این حکایت. (گلستان). شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام، در نظرش حقیر آمد، بحکم آنکه کمترین خدم حرم او بجمال از او در پیش بود. (گلستان). گفت بحکم آنکه هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد، مگر نفس را... (گلستان). فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند، بحکم آنکه نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار. (گلستان). اما بحکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است. (گلستان). و تشریف قبولی که فرمودند، بنده را امکان اجابت میسر نشود بحکم آنکه پرورده ٔ نعمت این خاندانست. (گلستان).
- || به حکم، برحکم، بر طبق. بمقتضای. بر حسب. به اقتضای. بموجب: خواجه حسن... خزانه بقلعه ٔ شادیاخ نهاده بود، بحکم فرمان امیر مسعود. (تاریخ بیهقی). عبدالجبار را با خود می آورد بر حکم فرمان عالی. (تاریخ بیهقی ص 395). سوگندنامه ای باشد... که وزیر... بر حکم آن کار کند. (تاریخ بیهقی). ایشان [ناصحان] وی را بیدار کردندی... تا... آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی). چون نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی، بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی ص 337). || قانون. قاعده: و فی ثبوت هذالحکم بغیر سبب الهدم و الغرق ممایحصل معه الاشتباه تردد. (شرایع در باب فرائض فصل الغرقی و المهدوم علیهم). حکم غالب راست یا حکم برغالب است، قانون و قاعده برای استثنا و اقلیت نیست:
تو ستوری هم که نفست غالب است
حکم غالب را بود ای خودپرست.
مولوی.
لیک چون اغلب بدند و ناپسند
بر همه می را محرم کرده اند
حکم غالب راست چون غالب بدند
تیغ را از دست رهزن بستدند.
مولوی.
|| (اصطلاح فقه و اصول) بدانکه حکم عبارتست از خطاب باریتعالی متعلق به افعال متکلفان به اقتضا یا به تخییر. و مراد بتخییر اباحت است. و اقتضاء شامل وجوب و ندب و حرمت و کراهت. چه آن اقتضاء فعل بود یا اقتضاء ترک. و بر هر دو تقدیر، یا منع از نقیض بود یا بی منع. اگر اقتضاء فعل بود با منع از نقیض که ترکست، وجوب و فرض مرادف اوست پیش اکثر و اگر بیمنع از نقیض بود، ندب و سنت و نفل است و اگر اقتضاء ترک بود با منع از نقیض که فعل است، حرمت و حظر مرادف اوست و اگربیمنع از نقیض، کراهت. پس از اینجا معلوم شود که احکام پنجند: وجوب، ندب، حرمت، اباحت و کراهت و افعال را به اعتبار تعلق این احکام بدان واجب و مندوب و محظور و مکروه و مباح خوانند. و بر نفس حکم نیز این اسماء اطلاق کنند. پس واجب آن است که فعل او [ظ: ترک او] اقتضاء عقاب، و مندوب آنکه فعل او اقتضاء ثواب کند، و ترک آن اقتضاء عقاب نکند. و محظور آنکه ترک آن اقتضاء ثواب کند و فعل او اقتضاء عقاب نکند. و مکروه آنکه ترک او اقتضاء ثواب کند و فعل او اقتضاء عقاب نکند. و مباح آنکه فعل او و ترک او هر دو علی السویه باشد و وجوب و ندب و اباحت در این امر داخلند، و حرمت و کراهت در نهی. و بعضی بجز این پنج، حکمی دیگر ثابت کنند. و آنرا حکم وضعی خوانند همچو سببیت دلوک شمس مر اقامت نماز را و شرطیت طهارت ثوب مر صحت صلوه را. و در تعریف حکم لفظ وضع زیاده کنند. و حق آن است که احکام وضعی راجعند به اقتضاء و حکم را به اعتبارات دیگر قسمت کنند، چنانکه اگر اقتضاء ترتب آثار او کند برو آنرا صحیح خوانند، و اگر نه باطل و فاسد مرادف اوست پیش اکثر. و چنانکه اگر بر مقتضای دلیل ثابت شود آنرا عزیمت خوانند و اگر بر خلاف دلیل ثابت شود رخصت. (نفایس الفنون قسم اول ص 112). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و کفایه الاصول آخوند خراسانی شود. || (اصطلاح اصول) تهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: خطاب اﷲ بر دونوع است: یکی حکم تکلیفی و آن حکمی است متعلق به افعال مکلفین به اقتضاء و تخییر و دیگر حکم وضعی و آن خطاب است به اختصاص چیزی بچیزی و آن بر سه قسم است: یکی سببی چون خطاب مربوط به اینکه دلوک این سبب است برای آن، چنانکه برای صلوه. و دیگر شرطی چون خطاب درباره ٔ اینکه این شرط آن است، چون طهارت برای نماز. و قسم سوم، مانعی یعنی خطاب در خصوص اینکه این مانع آن است، چون نجاست برای نماز. بعضی برآنند که خطاب وضعی حکم نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || تعبیر. اثر رؤیا:
این همه باد دیو بر جان است
خواب را حکم نی مگر بمجاز.
رودکی (از تاریخ بیهقی ص 372).
- حکم دل، احساس خیر و شر که گاهگاه پیش از وقوع بی هیچ دلیلی ظاهری در دل افتد:
حکم دل بینندگان را جان فزود
هرچه دل گوید بر آن نتوان فزود.
عطار.
|| هر یک از اثرهای کواکب بر طبق اصول احکامیان از منجمین:
شمشیر او بخون [عدودر] بخون شده است
در حکم گفت باشد مایل بخون بخون.
عسجدی.
- بحکم زدن (انداختن) تیر، لایتخلف و حکم انداز و قدرانداز بودن تیر او:
هر ناوکی که غمزه ٔ غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش.
سوزنی.
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه ٔ آن.
سوزنی.
|| قضا. داد. داوری. حکومت. قضیه. فصل دعوای دو تن و بیشتر بفرمانی:
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی.
ناصرخسرو.
تنی چند از بزرگان عدول که در مجلس حکم او بودندی. (گلستان).
حکم چون در دست رندان اوفتاد
لاجرم ذوالنون بزندان اوفتاد.
؟
بود داوریمان چو حکم سدوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
گنه کرد در بلخ آهنگری
بششتر زدند گردن دیگری.
؟
|| اطاعت. طاعت. انقیاد. فرمانبرداری:
- در حکم کسی بودن زنی، در حباله ٔ نکاح او بودن: دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه، که در حکم استادامام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید ص 643).
زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی.
|| رای شفاهی یا کتبی قاضی که دهد فصل خصومتی را. ج، احکام. || وضع هر چیز در جای آن. و گفته اند حکم عبارت از چیزی است که فرجامی نیکو و پسندیده دارد. (از تعریفات). || (اصطلاح منطق) حکم عبارت از اسناد دادن امری است به امر دیگر به ایجاب یا بسلب و این معنی عرفی است و حاصل اینکه حکم نفس نسبت خبری است که ادراک آن تصدیق است خواه ایجابی باشد و خواه سلبی و گاه از این معنی بوقوع نسبت و لاوقوع نسبت تعبیرکنند و گاه از آن بدینگونه تعبیر کنند که نسبت واقعاست یا واقع نیست و این معنی از معلومات است و به تصور و تصدیق ربطی ندارد، زیرا آنها دو نوع مندرج در تحت علم هستند. پس اسناد به معنی مطلق نسبت و ایجاب، وقوع و سلب، لاوقوع است و به قید ایجاب و سلب از غیرنسبت خبری احتراز میشود. توضیح اینکه در جای خود محقق گردیده است که آنچه میان «زید» و «قائم » واقع میشود، خود وقوع یا لاوقوع است و نسبت دیگر در میان نیست که مورد ایجاب و سلب قرار گیرد و اینکه گاه این نسبت بخودی خود تصور میشود بدون آنکه حصول یا عدم حصول آن اعتبار گردد، بلکه به اعتبار اینکه آن نسبت تعلق بین طرفین است به ثبوت یا به انتفاء و آنرا نسبت حکمیه و مورد ایجاب و سلب و نسبت ثبوتیه و گاه نسبت سلبیه نیز مینامند و اگر بحصول آن نسبت و با عدم حصول آن اذعان پیدا شود، آنرا تصدیق نامند. پس به نسبت ثبوتیه سه علم تعلق میگیرد که دوتای آن تصوری و سومی تصدیقی است. بنابر آنچه گذشت واضح و ظاهر گردید که معنای حکم چیزی مغایر با وقوع یا لاوقوع نیست و این تقریر بنابر مذهب کسی است که حکم را از مقوله ٔ فعل نداندولی امام رازی و منطقیین متأخر که آنرا از مقوله ٔ فعل دانند باید آن را که اسناد امری است به امر دیگرایجاباً یا سلباً بطرز دیگری تفسیر کنند که با مذهب آنان وفق دهد، زیرا حکم در نظر آنان یا جزء تصدیق است، چنانکه امام رازی گوید و یا شرط آن است چنانکه مذهب منطقیین متأخر است. برای تفصیل بیشتر رجوع به حواشی شمسیه و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح منطق) نفس نسبت حکمیه را حکم نامند، چنانکه چلبی در حاشیه ٔ خیالی پس از تصریح به معنی اول بدان تصریح کند. و این معنی با معنی اول مغایرت دارد بنا بر عقیده ٔ منطقیین متأخر که قضیه را بر چهار جزء تقسیم کنند: محکوم علیه، محکوم به، نسبت تقییدیه که آنرانسبت حکمیه خوانند و وقوع یا لاوقوع این نسبت که ادراک آن تصدیق نامیده میشود. اما نزد متقدمین که قضیه را دارای سه جزء دانند: محکوم علیه و به و نسبت تامه ٔ خبریه که ادراک آن تصدیق است، این معنی مغایر با معنای نخست نیست زیرا نسبت حکمیه در اینصورت امری مغایر با نسبت خبریه نمیباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح منطق و فلسفه) حکم ادراک وقوع نسبت یا لاوقوع نسبت است که تصدیق نامیده میشود و این اصطلاح منطقیین و حکماست و چلبی نیز به این هر دو معنی در حاشیه ٔ خیالی تصریح کرده است و تغایر میان آن دو نیز بنابر مذهب متأخران تصور شود که گفته اند فرق میان نسبت حکمیه و ادراک وقوع یا لاوقوع آن که حکم نامیده میشود؛ اینکه چه بسا ادراک نسبت حکمیه بدون حکم حاصل میگردد زیرا شک کننده در نسبت حکمیه متردد است بین وقوع آن و لاوقوع آن. ولی ادراک نسبت بطور قطع برای او حاصل شده و ادراک وقوع و لاوقوع حاصل نشده است. برای تفصیل بیشتر رجوع به حواشی شرح شمسیه و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || محکوم علیه. (کشاف اصطلاحات الفنون). || محکوم به. چلبی در حاشیه ٔ مطول در مبحث تأکید گوید: اطلاق حکم بر محکوم به نزد نحویین متعارف است، چنانکه آنرا بر محکوم علیه نیز اطلاق کنند. سیدشریف در حاشیه ٔ مطول نیز بدان اشاره کرده است. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || قضیه. چنانکه چلبی در حاشیه ٔ خیالی گوید: همانطور که تصدیق نیز بر قضیه اطلاق میگردد. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || قضاء. تقدیر. قدر. مشیت. (کشاف اصطلاحات الفنون). غزالی گوید: حکم است و قضا است و قدر است متوجه کردن اسباب بجانب مسببات حکم مطلق است. و وی، سبحانه تعالی مسبب همه اسباب است مجمل و مفصل و از حکم منشعب و متفرع میگردد قضا وقدر. پس تدبیر الهی، اصل وضع اسباب را تا متوجه گردد جانب مسببات حکم اوست. و قائم کردن اسباب کلیه و پیدا کردن آن مثل آسمان و زمین و کواکب و حرکات متناسبه ٔ آن و جز آن که متغیر و متبدل نمیشود و منعدم نمیگردد تا وقتی که اجل آن دررسد قضا است. و متوجه گردانیدن این اسباب به احوال و حرکات متناسبه محدوده و مقدره ٔ محسوبه بجانب مسببات و حادث گشتن آن لحظه بلحظه قدر است. پس حکم تدبیر اولی کل و امر اوست کلمح البصر و قضا وضع کل مر اسباب کلیه دائمه را. و قدر توجیه این اسباب کلیه ٔ بمسببات معدوده بعدد معین که زیاده و نقصان نگردد. از اینجاست که هیچ چیز از قضا و قدر وی تعالی بیرون نرود و زیادت و نقصان نپذیرد. مولوی عبدالحق محدث در ترجمه ٔ مشکوه در باب ایمان به قدر چنین ذکر کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون):
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
آنکه بر حکم و قضای حتم او برخاستند
زین سیاه و تیره مرکز زندگانی هرگزی.
ناصرخسرو.
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم.
ناصرخسرو.
گفت دزدی شحنه را کای پادشاه
آنچه کردم بود از حکم اله
گفت شحنه آنچه منهم میکنم
حکم حقست ای دو چشم روشنم.
مولوی.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بصری انصاری، مکنی به ابی غسان. محدث است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عبدل بن جبله بن عمروبن ثعلبه. از شاعران بزرگ دربار امویان است. نسبت وی بخزیمهبن مدرکه اسدی فاخری کوفی میرسد. وی شاعری نیکو و هجاء بود. ابن زبیر وی را از عراق بیرون کرد، حکم به دمشق رفت و از عبدالملک بن مروان نصیب بیافت آنگاه بر وی درآمدی و شب ها نزد او بمسامرت ماند. حکم بن عبدل لنگ بود و بر عبدالحمیدبن عبدالرحمن بن زیدبن الخطاب که او نیز لنگ بود درآمد و صاحب شرطه هم لنگ بود. ابن عبدل بگفت:
الق العصا ودع التخادع و التمس
عملا فهذی دوله العرجان
لامیرنا و أمیر شرطتنامعا
لکلیهما یا قومنا رجلان
فاذا یکون امیرنا و وزیرنا
وأنا فجی ٔ بالرابع الشیطان.
(معجم الادباء).
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) روستایی است به یمن. (از معجم البلدان).
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) پدر حی یی از یمن. (منتهی الارب).
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن ابان، مکنی به ابوعیسی.اسحاق گوید: از مشایخی شنیدم میگفتند حکم بن ابان سید مردم یمن بود. وی نماز میخواند و چون او را خواب میگرفت خویش را در دریا میانداخت و میگفت با ماهی ها برای خدای بزرگ شنا کن. حکم از عکرمه و جز او بشنید وبه سال 154 هَ. ق. درگذشت. (صفهالصفوه ج 2 ص 168).
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن ابی الحکم. یکی از صحابه است و در غزای تبوک حضور داشت.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن ابی العاص بن امیهبن عبدشمس. یکی از اصحاب و پدر مروان و عموی عثمان است. روز فتح مکه به دین اسلام درآمد. سپس پاره ای از اسرار حضرت رسول را افشا نمود و تقلید مشی و حرکت آنحضرت را درمی آورد و به لودگی ها و مسخرگیها اهانت بر پیغمبر روا میداشت. حضرت رسول به وی لعنت کرد و بطائف تبعیدش فرمود. مادام که نبی اکرم حیات داشت، آن مطرود در طائف میزیست و مروان در همانجا تولد یافت و زمان خلیفه ٔ اول و ثانی هم از تبعیدگاه آزادش نکردند. اما عثمان بسابقه ٔ خویشاوندی وی را با پسرش بخشیده بمدینه آورد و حکم در همان زمانها درگذشت و مروان مصدر فتنه وشر بسیار شد و تفرقه در بین مسلمانان ایجاد نمود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن ابی العاص الثقفی. یکی از صحابه و برادر عثمان بن ابی العاص است. در زمان عمر برادرش والی عمان و خودش والی بحرین شد. در جهت عراق فتوحات بسیار نمود و آنگاه ساکن بصره گردید. وی راوی برخی از احادیث شریفه میباشد. گویند خودش بصحبت نایل نشد و احادیث شریفه را از برادرخود نقل میکند. و رجوع به الاصابه و الاستیعاب شود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن سعیدبن العاص بن امیهبن عبدشمس. یکی از صحابه است از مکه بمدینه هجرت گزیده بخدمت رسول اﷲ رسید و از طرف آنحضرت موسوم به عبداﷲ شد. در غزای بدر و بنا به روایتی موته و یا غزای یمامه بشهادت رسید. رجوع به الاصابه و الاستیعاب شود.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عمرالرعینی شامی، مکنی به ابی سلیمان. محدث است.
حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) ابن عبداﷲ مکنی به ابی حمدان. محدث است.
حکم. [ح َک َ] (اِخ) ابن طهمان، مکنی به ابی عزه. محدث است.
فرهنگ معین
(حِ کَ) [ع.] (اِ.) جِ. حکمت، اندرزها، پندها.
(حَ کَ) [ع.] (ص.) داور.
امر، فرمایش، داوری، قضاوت، منشور، فرمان. [خوانش: (حُ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
کسی که برای حل مشکل یا رفع دعوا انتخاب میشود، داور،
حکمت
فرمان، امر،
(حقوق) رٲی صادر شده از سوی دادگاه یا قاضی: حکم اعدام،
نوعی بازی ورق،
(ریاضی) نتیجۀ حاصل از یک فرض،
[قدیمی] قضا، سرنوشت،
[قدیمی] = حکمیت
(اسم مصدر) [قدیمی] = حکومت
(اسم مصدر) [قدیمی] اطاعت، تبعیت،
* حکم غیابی: (حقوق) حکمی که دادگاه دربارۀ کسی که در جلسۀ دادرسی حاضر نشده صادر میکند،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
دستور، روش، فرمان، گزاره، دستورنامه، فرمایش، فرداد
کلمات بیگانه به فارسی
دستور
فارسی به انگلیسی
Act, Arbiter, Arbitrator, Award, Command, Decision, Decree, Dictate, Dictation, Dictum, Direction, Dogma, Edict, Mandate, Ordainment, Order, Ordinance, Prescript, Pronouncement, Referee, Umpire, Verdict, Warrant, Word, Writ
فارسی به ترکی
hüküm
فارسی به عربی
اجراء، ارتباط، انتداب، تفویض، جمله، خطابه، شریعه، عفو، قاعده، قانون، محکم، مرسوم، مفوضیه، ملخص، موه، نظام، وصیه، إراده
عربی به فارسی
قضاوت , داوری , احقاق حق , حکم ورشکستگی , داور , میانجی , فیصل دهنده , دادرسی , فتوی , رای , داور مسابقات , داوری کردن , داور مسابقات شدن , سرحکم (هاکام) , سرداور , حکمیت
حکمیت کردن (در) , فیصل دادن , فتوی دادن
فرهنگ فارسی هوشیار
لگام در دهن اسب کردن حکومت، امر کردن و فرمان دادن، حکم کردن حکومت، امر کردن و فرمان دادن، حکم کردن
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Edikt [noun], Satz (m), Urteil (n), Verurteilen, Verurteilung (f)
معادل ابجد
68