معنی حکومت

لغت نامه دهخدا

حکومت

حکومت. [ح ُ م َ] (ع مص) حکومه. قضا. قضاوت کردن. داوری کردن. || حکم راندن. دیوان کردن. || فرمانروایی کردن. || سلطنت کردن، پادشاهی کردن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِمص) فرماندهی. حکمرانی. حکم. (در تمام معانی) سلطنت. سلطان. || ترافع. داوری. قضاوت: منزلت تو نزدامیرالمؤمنین منزلت راستگوی امین است نه گمان زده ٔ تهمتناک، چرا که امر حکومت را بتو سپرده... (تاریخ بیهقی ص 313). گفت: یا عمر مرا با وی حکومتی است. عمر هشام را گفت: او بر تو دعوی دارد. (راحهالصدور راوندی). بیطار از آنچه در چشم چارپایان می کشند در دیده ٔ او کشید و کور شد، حکومت بداور بردند. (گلستان). ج، حکومات. || (اصطلاح علم اصول) عبارت است ازآنکه دلیلی به دلالت لفظی حکم عامی را که دلیل حکمی دیگر بطور عموم بیان کرده به برخی از افراد آن اختصاص دهد. و یا آنکه حکومت عبارت از تصرف دلیل است در دلیل دیگری، خواه این تصرف نسبت بموضوع آن باشد و خواه نسبت بمحمول، مثلاً دلیلی که میگوید لاشک لکثیرالشک بر دلیل اذا شککت فابن علی الاکثر، حکومت خواهد داشت، زیرا حکم بنای بر اکثر را که بر همه افراد شک کننده متوجه بود بر غیر کثیرالشک متوجه میسازد. در کتاب اصول الاستنباط آمده: حکومت عبارت است از اخراج بعض افراد عام از حکم یا ادخال آن در حکم ولی با تصرف در موضوع غالباً، چنانچه اگر «اکرم العلماء» داشته باشیم ونصی گوید: «المنجم لیس بعالم » این نص نسبت به اکرم العلما حکومت دارد و فرق حکومت با تخصیص آن است که تخصیص تصرف در موضوع عام و در حکم ندارد. برای تفصیل بیشتر رجوع به اصول الاستنباط، چ بغداد ص 236 شود. علمای اصولی متأخر در این زمینه کتابها نوشته اند و از آن جمله است کتاب فصل الخصومه فی الورود و الحکومه.


حکومت راندن

حکومت راندن. [ح ُ م َ دَ] (مص مرکب) اعمال و بکار بردن سلطه و قوه ٔ حاکمی. حکومت کردن. تحکم.


حکومت گاه

حکومت گاه. [ح ُم َ] (اِ مرکب) دارالاماره. (آنندراج). فرمانداری.

فارسی به انگلیسی

حکومت‌

Archy _, Dominion, Governance, Government, Raj, Reign, Rule, State

فارسی به ترکی

حکومت‬

hükümet

فرهنگ عمید

حکومت

حکم دادن، فرمان دادن،
(اسم) (سیاسی) فرمانروایی کردن بر یک شهر یا کشور و اداره کردن شئون اجتماعی و سیاسی مردم،
* حکومت عادله: [قدیمی] حکومتی که اساس آن بر عدالت باشد،

حل جدول

حکومت

امارت

فرمانفرمایی

فرمانروایی

امارت، پادشاهی، دولت، ریاست، سلطنت، صدارت، حکمرانی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حکومت

سالاری، فرما نروایی

مترادف و متضاد زبان فارسی

حکومت

امارت، پادشاهی، حکمرانی، دولت، ریاست، سلطنت، صدارت، فرمانروایی، وزارت

فارسی به عربی

حکومت

اداره، حکومه، سیاده، عجل مخصی، عهد، إدارَه

فرهنگ فارسی آزاد

حکومت

حُکُومَت، هیئت حاکمه، دولت،

فارسی به آلمانی

حکومت

Obrigkeit (f), Regierung (f), Staat (m), Führen, Lenken, Steuern, Stier

فرهنگ معین

حکومت

حُکم دادن، فرمان کردن، فرمانروایی. [خوانش: (حُ مَ) [ع. حکومه] (مص ل.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

حکومت

قضاوت کردن، داوری کردن، حکم راندن

معادل ابجد

حکومت

474

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری