معنی خرج
لغت نامه دهخدا
خرج. [خ ُ] (اِخ) نام وادیی در دیار بنی تمیم است ازآن بنی کعب بن عنبر در سفلای صمان. بعضی گفته اند خرج در دیار عدی است و گروه سومی آنرا در حدود یلبن ذکر کرده اند. کثیر درباره ٔ آن گفته است:
اء أطلال َ دار من سعاد بیلبن
وقفت بها وحشاً کأن لم تُدمن
الی تلعات الخرج غیّر رسمها
همائم هطال من الدلو مدجن.
(از معجم البلدان).
خرج. [خ ُ] (ع اِ) باج. خراج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب). ج، اَخراج، اَخاریج، اَخرِجه. || غَنج. (محمودبن عمر). || معرب خور. (یادداشت بخط مؤلف). || خُرجین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خُرجینه. (دهار) (زمخشری). جوال دوگوشه. جوال دودسته. (یادداشت بخطمؤلف). ج، خِرْجه: و ناصح الدین امروز خُرجی است پر از خراج مقدرت و برجی است پر از افواج میسرت. (تاریخ آل سلجوق محمدبن ابراهیم). و ارتفاع شتوی یک من خرج نشده بود غله برداشتند و خرجها پر کردند و به در شهر آمد. (تاریخ آل سلجوق محمدبن ابراهیم).
خرج. [خ َ] (ع اِ) بیرون شد از مال هرچه باشد. هزینه. دررفت. رفتیه. ضد درآمد. (ناظم الاطباء). هزینه. (صحاح الفرس) (محمدبن عمر). خورد خور. (یادداشت بخط مؤلف). مقابل دخل:
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند.
فرخی.
خرج آن مال بیوجه کند پشیمانی آرد. (کلیله و دمنه).
ای نداده خرج جودت تن در این سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن سوی قیاس.
انوری.
بر آن کدخدا زار باید گریست
که دخلش بود نوزده خرج بیست.
نظامی.
زآن بنه چندانکه بری دیگر است
دخل وی از خرج تو افزون تر است.
نظامی.
دخل آب روان است و خرج آسیای گردان. (گلستان).
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
چنین خوانند ملاحان سرودی
اگر باران بکوهستان نبارد
بسالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی (گلستان).
ملک را آب وبندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان.
اوحدی.
هرکه را خرج ز دخل است فزون عاقل نیست.
صائب.
|| صرف. مصرف. نفقه. (ناظم الاطباء): چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذیرد. (کلیله و دمنه).
کرده ام اجری امروزتو جان
خرج فردای تو زر بایستی.
خاقانی.
پس آنگه از خز و دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش بخروار.
نظامی.
تا بچهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود.
نظامی.
قلب اندوده ٔ حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود.
حافظ.
این آرد را خرج میساز... مدت بسیار نیز از آن آرد خرج کرده میشد. (انیس الطالبین ص 134).
- بخرج دادن، نمایش دادن. بکسی نشان دادن. بقلم دادن. نمودن.
- بخرج کسی نرفتن، در وی اثر نکردن. در او اثر نگذاشتن: هرچه گفتم بخرجش نرفت.
- خرج عیال، نفقه ٔ عیال. (ناظم الاطباء).
- خرج قلیل،صرف کم. (ناظم الاطباء).
- خرج هرروزه، برخور. (ناظم الاطباء).
- خرج یراق، اسباب اسب. (ناظم الاطباء).
- دایره ٔ خرج، اداراتی در مؤسسات که کارهای مصرفی و هزینه به آنها مربوط است.
- دخل و خرج، درآمد و هزینه. عایدی و مخارج:
بدخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یکشبه هزینه ٔ من.
خاقانی.
- ولخرج، مسرف. مبذر. آنکه خرج را در مورد نمیکند.
- امثال:
پول حلال یا خرج شراب شور میشود یا شاهد کور، مقصوداز پول حلال پول حرام است بعلاقه ٔ تضاد. (از امثال و حکم دهخدا).
پول کون دادن خرج بواسیر میشود، نظیر: پول قمار خرج شتیل میشود؛ مقصود آن است که بعضی پولها پس انداز نمیشود.
خرج از کیسه ٔ خلیفه است، مقصود خرج از جیب خودت نیست تا دلت بسوزد.
خرج دروغ نمیشود، مقصود بی سرمایه و نقدی زندگی نتوان کرد.
خرج کور است، مقصود مالی بسیار، کم کم و در مصارف خرد از بین میرود.
خرج که از کیسه ٔ مهمان بود
حاتم طایی شدن آسان بود؛
مقصود آن است اگر خرج مهمانی از کیسه ٔ دیگری باشد (چون خود مهمان) دیگر اسم درکردن و خود را خراج قلم دادن (چون حاتم طائی) کار مشکلی نیست. (از امثال و حکم دهخدا).
- خرج فزون از دخل، هزینه ٔ بیش از درآمد.
|| ابر همین که برآید و بیرون شود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). || باج. خراج. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از ترجمان عادل). ج، اَخراج، اَخاریج، اخرِجه. || مهمانی مصیبت. وَضیمه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرج دادن، بعده ٔ بسیار فقیر و درمانده خاصه در مرگ کسی طعام دادن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| اطعام فقرا در روضه خوانیها و عزاداریهای مذهبی. || حق العمل و حق کار و زحمت و حق نگاهداری. (ناظم الاطباء). پایمزد. (دهار). || مقابل جمع. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرج خیاطی، قیطان و نوارها که به اطراف لباس و عبا نهند.
- خرج نجاری، لولا و قفل و رزه و چفت و امثال آن.
خرج. [خ َ] (ع مص) بکار بردن پول، یعنی دادن پول و خریدن چیز. (یادداشت بخط مؤلف).
خرج. [خ َ] (اِخ) نام وادیی است. (منتهی الارب).
خرج. [خ َ رَ] (ع ص، اِ) ابلق از شترمرغ و جز آن. || دو رنگ سیاه و سپید درهم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خرج. [خ ُ رُ] (ع اِ) ج ِ خَروج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
خرج. [خ َ] (اِخ) موضعی است به یمامه. (منتهی الارب). نام وادیی است از سرزمین یمامه و در آن قرایی است از بنی قیس بن ثعلبهبن عکابه... در طریق مکه براه بصره. این سرزمین از بهترین وادیهای یمامه است چه زمین آن زراعتی است ونخل کم دارد. ذوالرمه درباره ٔ آن گوید:
بنفحه من خرامی الخرج هیجها.
جریر درباره ٔ آن گفته:
آلوا علیها یمیناً لاتکلمنا
من غیر سوء و لا من ریبه حلفوا
یا حبذا الخرج بین الدام والادمی
فالرمث من برقه الروحان فالغرف.
(از معجم البلدان).
خرج.[خ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی. این ده کوهستانی است و آب آن از چشمه و رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
فرهنگ معین
(خُ) [ع.] (اِ.) نک خرجین.
هزینه، حق کار و زحمت، نفقه، ماده منفجره برای پرتاب گلوله و مانند آن. [خوانش: (خَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
[مقابلِ دخل] هزینه،
(نظامی) [مجاز] مادۀ منفجرهای برای پرتاب گلوله، موشک، و مانند آن،
(فقه) نفقه،
(اسم مصدر) [قدیمی] مصرف،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
هزینه
کلمات بیگانه به فارسی
هزینه
مترادف و متضاد زبان فارسی
امرار، صرف، مخارج، مصرف، نفقه، هزینه،
(متضاد) دخل، برج، درآمد، باج، خراج، باروت، مواد منفجره
فارسی به انگلیسی
Charge, Cost, Disbursement, Expenditure, Outlay
فارسی به ترکی
hurç
فارسی به عربی
انفاق، انفق، نفقه
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
هزینه، بیرون شدن از مال هرچه باشد، ضد درآمد، بکار بردن پول، پول دادن و خریدن
فارسی به ایتالیایی
spesa
معادل ابجد
803